eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای سوت بلند در گوشم می پیچد. رھا شو لیلی. رھا. آفتاب می درخشد و گرمایش روح مرا منبسط می کند. ماشین می ایستد و من می ایستم. تعادلم را حفظ می کنم تا زمین نخورم. حالم خوش است. امیریل می آید بیرون. چیزی اینجا میان ھوای داغ کویر مرا به سمت بالا می کشد. نیرویی بزرگ و نیرومند. سرم را رو به آسمان می گیرم و نور قوی خورشید می پاشد توی صورتم. گرم می شوم. گرم گرم. صدای دست و سوت می آید. مردی دستش را بلند می کند و امیریل کف دستش را به آن می کوبد. نزدیک می شود. چشم ھایش از رضایت برق می زنند. گوشه لبش به لبخندی بالا رفته. لذت را چشیده. روبرویم قرار می گیرد با ژست مخصوص خودش. پر از غرور و قدرت. منتظر است. منتظر تعریف من. برایش دست می زنم. -عالی بودی. نگاھش خیلی مھربان است و می درخشد. -خیلی دلم می خواست کنارم بودی!. به راحتی می شود صداقت را از لحنش فھمید. لبخند می زنم. -دیدن تو، تو اون ماشین لذت بخش بود. این برام کافیه. صدای جیرینگ جیرینگ محوی توی فضا می پیچد. سر ھمه به طرف قطار شترھا می چرخد که از دور دست در بالای کلوت به سمت ما می آیند. بالا و پایین می پرم. انگار صدای زندگی می آید. با شوقی کودکانه می گویم: -تو ماشین سوار شدی من می خوام شتر سوار شم. سری تکان می دھد و لبخند می زند. وقتی می رسند، ھمه به طرف شترھا می رویم. روی کوھان شان قالیچه ای با نقش ھای مربع انداخته و از یک گوشه دھان به گوشه دیگرش ردیفی از منگوله ھای قرمز وصل کرده اند. با کمک امیریل سوار یکی از شترھا می شوم. برآمدگی کوھانش را محکم می چسبم. حسم معرکه است. ته دلم از ھیجان می لرزد. تجربه ای ناب. امیریل می گوید: -محکم می شینی و مواظبی. با صدای بلند می گویم: -چشم کاپیتان. می خندد. سوار شتر بعدی می شود و کاروان راه می افتد به سمت کاروانسرای محل اقامتمان. شب شده و بعد از شام میان حیاط بزرگ کاروانسرا دور آتش جمع شده ایم. لرزم گرفته. پتوی مسافرتی روی شانه ھایم انداخته ام. حس می کنم مریض شده ام. امیریل کنارم نشسته و زل زده به آتش. راھنما دارد در مورد رقص کُرمانجی حرف می زند که در میان مردم بلوچ نمایانگر ھمیاری، کوچندگی، شادی و مبارزه با مرگ است. ھنوز حرفش تمام نشده که صدای ساز و سرنا از پشت در بسته کاروانسرا می آید. ھمھه ای میان جمع جوان مان می پیچد. ھمه می ایستیم. پیرمردی با لباس محلی بلوچی سرنا می نوازد و پشتش مردی میانسال در حالیکه روی دھلش می کوبد وارد حیاط می شوند. پشت سرشان شش مرد که دستاری به سر بسته اند و شالی سیاه به کمر می آیند تو. مردھای نوازنده گوشه ای می ایستند و شش نفر دیگر دایره ای را تشکیل می دھند و شروع می کنند با ریتم آھسته دایره وار چرخیدن. راھنمایمان از ما می خواھد دورشان بایستیم و با ریتم دست بزنیم. رقص آرام و سنگینشان کم کم تند می شود. تند و تندتر. دور خودشان که می چرخند دامن لباشان گرد می شود. دور خودشان می چرخند و بشکن می زنند. صدای ھی ھی و بشکن زدن و جمع و باز شدن دایره ما را به اوج شادی رسانده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکی خودم رو حفظ کنم این تنها کاری بود که میتونستم بکنم اما همینش هم اگه در راه خدام باشه برام کافیه ...تصمیم رو گرفتم آرامشی هم که داشتم من رو توی پافشاری روی تصمیمم قاطع تر میکرد فردا صبح جمعه بود و خیالم بابت اینکه قراره شرکت برم راحت بود با آرامشی که داشتم به محض رسیدن سرم به بالش شروع کردم خواب هفت پادشاه رو دیدن صبح با صدای در زدن از خواب پریدم سریع لباس هام رو مرتب کردم و شالی روی موهام کشیدم و به سمت در رفتم با دیدن بابا نادر پشت در سریع سلام کردم و پرسیدم :اتفاقی افتاده ؟ با دلواپسی گفت :اوووم راستش امروز یه ذره دیر کردی نگرانت شدم با تعجب گفتم :دیر کردم مگه قرار بود جایی بریم ؟ با خجالت گفت :آخه بد عادتم کردی دختر عادت کردم هر روز برام صبحونه درست کنی با خجالت نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت ۱۲ با خجالت گفتم :ببخشید دیشب خیلی دیر خوابیدم الان میام درست میکنم سریع گفت :نه نه نه استراحت کن من فقط نگران شدم با لبخند گفتم :الان میام بابا جون شما برو منم یه آبی به دست و صورتم بزنم صبحونه ی شما هم آماده میشه بابا سری تکون داد و با لبخند رفت بالا در حال صبحانه خوردن بودیم و من داشتم از خاطرات بچگی هام برای بابا تعریف میکردم و بابا هم با صدای بلند میخندید که صدای چرخیدن کلید اومد و مطابق با اون باز شدن در و ورود پاکان وقتی وارد اشپرخونه شد پر انرژی و شاد سلام داد و به من نگاه انداخت با احترام سلام سر سریی کردم و از جا بلند شدم و سریع براش چایی ریختم و با اجازه ای از آشپزخونه بیرون زدم حدود یه ساعتی می شد که خودمو توی خونه ام سر گرم کرده بودم و داشتم نقشه میکشیدم میخواستم پولهامو جمع کنم دنبال خریدن یه خونه ی جمع و جور باشم از کلاهبرداری که اموال بابا رو بالا کشید شکایت کنم و دانشگاهم رو ادامه بدم خدا فرنوش رو خیر بده که عقلش رسید و رفت از دانشگاه مرخصی گرفت تا بالاخره دیر یا زود برگردم اما با این شرایط فکر نکنم بتونم درسم رو ادامه بدم باید با بابا حرف میزدم شاید میتونست برام کاری بکنه با شنیدن صدای در شالم رو سرم کردم و گفتم :بفرمایید در بازه اما با ورود شخصی که اصلا انتظارش رو نداشتم با ترس سر جام ایستادم و گفتم :شما اینجا چیکار میکنید ؟ بهم نزدیک تر شد و گفت :فقط میخوام باهات حرف بزنم با ترس و صدایی نیمه بلند گفتم :منو شما حرفی باهم نداریم اقا پاکان لطفا برید بیرون با پوزخندی گفت :ببین دختر خوبی باش الکی جیغ جیغ نکن خوب ؟بابا خونه نیست و این جیغ جیغای تو به جز خورد کردن اعصاب هر دوتامون فایده ی دیگه ای نداره با ترس زمزمه کردم :با من چیکار دارید ؟ روی کاناپه ی کهنه ای که بابا بهم داده بود نشست و گفت :فقط میخوام حرف بزنیم -ما حرفی باهم نداریم تو حرفی نداری اما من دارم -میشنوم- با لحن تهدید آمیزی گفت :ببین دختر جون نمیخوام مثل دفعه ی قبل با خودشیرین بازیهات زندگی امو بهم زهر کنی با بهت پرسیدم :من کی زندگی شما رو بهتون زهر کردم من اصلا به شما چیکار دارم ؟ با عصبانیت گفت :منظورم اینه که نمیخوام بابا بفهمه من دیشب کجا بودم مثل اوندفعه نشه که صاف رفتی به بابا گفتی که منو با یه دختر دیدی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻