eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 فرھاد به سختی مھارش می کند. از مچ ھر دو دستش می گیرد و محکم می کوبدش به دیوار. نفسم بند می رود. فک شایسته را محکم می گیرد و توی صورتش می غرد. -حتما نخواستمت که ولت کردم. فقط یه بار دیگه. یه بار دیگه بیای اینجا مزاحم برادر شوھرت شی. پته تو می ریزم رو آب. شایسته کم نمی آورد و از میان دندانھای به ھم کلید شده اش می گوید: -میرم به بیژن میگم که می خواستی بھم دست درازی کنی. فقط خدا خدا می کنم زیر گلوم کبود شه. فرھاد عقب می کشد. ھر دو به نفس نفس افتاده اند. از بازوی شایسته می گیرد و ھلش می دھد طرف در. -ازتو ھیچی بعید نیست. حالا گورتو گم کن. شایسته تلوتلو می خورد. با دست گرفتن به دیوار می ایستد. اشک به چشمانش می نشیند. با بغض می گوید: -بھت اجازه نمی دم کسی دیگه رو به جز من دوست داشته باشی. ھیشکی مثل تو نمی شه فرھاد. من فقط تو رو می خوام. حالا فھمیدم تو برام چی بودی؟!. غلط کردم عزیزدلم. فرھاد چشم می بندد. دست به کمر می شود و پشت می کند به او. -رعنا بندازش بیرون. رعنا قدمی جلو می گذارد که شایسته جیغ می کشد و چشم ھایش از حدقه می زند بیرون. -من فقط تو رو میخوام. تو برگرد پیشم از بیژن جدا میشم. به خدا جدا میشم. اصلا... اصلا من و با اون مقایسه کن. تو ھنوز منو میخوای. منو نگاه. من ھمون شایسته ام که برای لمس کردنم دنیا دنیا خرید می کردی!. آخه این چی داره؟! راست می گوید. او در مقابل من الھه زیبایی است. بی نقص ِ بی نقص. فرھاد از سر شانه نگاھم می کند. چشمانش و لبخندش گرم است. -لیلی مثل یه پنجره است تو دنیای تاریک من. انگار کسی فتیله ی شمع قلبم را روشن کرده باشد و آرام آرام مومش آب شود و بریزد پایین. دلم گرم می شود. شایسته گر می گیرد. عقب عقب به سمت در می رود. انگشت حلقه اش را بالا می گیرد. انگشتری با نگین درشت زمردی برق می زند. -می بینی برای من خام کردن مردھا کاری نداره. حتی بیژن سرد و یخی. ولی من احمق چشمم ھنوز دنبال توئه. اذیتم نکن فرھاد. و ناگھان دستانش را روی صورتش می گذارد و ھای ھای گریه می کند. فرھاد می رود و از بازویش می گیرد و به طرف در ھلش می دھد. وقتی از اتاق بیرونش می کند می گوید: -حوصله امو سر بردی. گورتو گم کن. در را محکم می بندد. صدای گریه بلند شایسته از پشت در می آید. فرھاد سیگاری روشن می کند. دستی به بغل می زند و تکیه می دھد به دیوار. نمی دانم باید چکار کنم. بمانم؟!. بروم؟!. با قدم ھای آھسته به طرف در می روم. دستم روی دستگیره می نشیند که می گوید: -گلا رو با خودت می بری؟!. به طرفش می چرخم و گیج می گویم: -ھا؟!. با ابرو به گل ھای توی بغلم اشاره می کند. -اگه مال منن می خوامشون. -آره. آره. برای تو گرفتم. گل ھا را روی ویلنش می گذارم. سوال ھای زیادی در سرم شکل گرفته که روی پرسیدنشان را ندارم. نمی دانم رنگم پریده یا نگاھم چیز خاصی دارد که از مانتویم می گیرد و روی صندلی می نشاند. -بشین حرف بزنیم. بی حواس می گویم: -من برم. لبخند می زنم و دود سیگارش را می دھد بیرون. -نه تا وقتی حرفھای منو نشنیدی. خودش روبرویم می نشیند. -این ھمون شایسته ایه که برات تعریف کردم. نگاھم را ازش می گیرم و می دوزم به نوک کفشھایش. -وقتی صیغه محرمیت خونده شد شایسته رنگ عوض کرد. دلم گیر موسیقی بود ولی شایسته گفت فقط پول. آقابزرگ سھم الارثمو داد و من ریختم تو کار. رفتم تو کار واردات و پخش لوازم دندانپزشکی. اولش ضرر دادم ولی با کمک یه خبره تو این کار کم کم به سوددھی رسیدم. وضعم توپ شد. سیگارش را محکم پک می زند. سرش را بالا می گیرد و دودش را سرحوصله می دھد بیرون. چرا حالم این جوریست؟!. چرا حس بدی در دلم می نشیند وقتی از شایسته می گوید؟!. باید بلند شوم و بروم. -اجازه نمی داد بھش دست بزنم. نمی دونم شاید می دونست حاضرم براش ھر کاری کنم. ھر چی اون فاصله می گرفت من تشنه تر می شدم. محبت می کردم بھش. ھر چی می گفت نه نمی گفتم ولی بازم انگار بسش نبودم. درد می کشیدم ولی تحمل می کردم. رعنا در را باز می کند و سرش را می آورد تو. نگاھی به ھر دو ما می اندازد. -شاگردت اومده. چکار کنم؟! بفرستم تو؟!. فرھاد بلند می شود و سیگار را توی زیرسیگاری خاموش می کند. -ده دقیقه دیگه بفرستش. رعنا می رود و فرھاد شانه ھایش را تکیه می دھد به دیوار. نفس پردردی می کشد. سرش پایین است. -یکی از دوستام اومد گفت شایسته رو با یکی از بچه ھای محل دیده.
🪴 🦋 🌿﷽🌿 شونه ای بالا انداختم و گفتم :همینجوری یهویی -شاید یاد یه خاطره ای افتادی شاید یه خاطره ی خوب یا شاید بد ؟ -نمیدونم هیچ نظری ندارم شونه ای بالا انداخت و گفت :ولی تو در حال حاضر هیچ مشکلی نداری خیالت راحت باشه پسرم -مطمئنید ؟ با خنده جواب داد :من 11ساله که دارم طبابت میکنم پسر جان مطمئن باش اگه چیزی بود خیلی راحت بهت میگفتم ،برو کمتر خودتو برای بابات لوس کن بابای بیچاره ات داشت سکته میکرد نزدیک بود بزنه زیر گریه و بگه پسرم داره میمیره با خنده جواب دادم :بابا هم خیلی نگرانه از جاش بلند شد و مطابقش من هم از صندلی راحت توی مطبش بلند شدم دستی به شونه ام کشید و گفت :هرچی نباشه یه پدره در هر صورت خوشحال شدم دیدمت پاکان جان سلام منو به نادر برسون- -چشم حتما فعلا با اجازه- همچنین به سرعت به سمت شرکت رفتم آیه تا منو دید سریع از جاش بلند شد و گفت :سلام آقا پاکان دکتر رفتید ؟چی گفت ؟مشکلتون جدیه ؟ای وای جدیه ؟اشکال نداره امیدتون به خدا باشه خدا خودش حلال همه ی مشکلاته نگران نباشیدا با خنده گفتم :بابا دختر آروم باش مشکل خاصی نبود دکتر گفت اصلا مشکلی نیست منکه گفته بودم خیلی جون دوستم همینکه یه ذره قلبم ضربانش بالا پایین شد نگران شدم فعلا من میرم به کارام برسم سری تکون داد و گفت :خب خداروشکر،به سلامت موقع ناهار شده بود که به سمت آشپزخونه رفتم آیه با دیدنم سریع پرسید :چی میخورین براتون سفارش بدم ؟ با تعجب نگاه ش کردم و گفتم :سفارش بدی مگه غذا برام نیاوردی ؟ -نه دیگه گفتم مریضید خونه میمونید -خب از بیرون سفارش میدادید- خونه میموندم هم باید گشنه پلو میخوردم ؟ پس برای چی اومدم شرکت ?به نظرت میرفتم خونه هم استراحت میکردم هم غذا سفارش- میدادم دیگه -یعنی شما فقط به خاطر ناهار میاید سرکار ؟ سری به نشونه ی موافقت تکون دادم که چپ چپ نگاهم کرد و فکر کنم تو دلش جمله ی معروف آرمان رو هم گفت )الهی کارد بخوره به اون شکمت( لبخندی رو لبم نشست رو بهش گفتم :اصلا مگه قرار نبود من برگشتم برام قورمه سبزی بپزی با اخم گفت :اولا شما قرار بود یه هفته بمونید نه چند روز قراره قورمه سبزی میشه برای فردا سری تکون دادم و گفتم :آفرین قانعم کردی حالا برای خودت غذا آوردی یا نه ؟ سری تکون داد و گفت :آره -اونو بده من برو برای خودت غذا سفارش بده یعنی چی این غذای خودمه شما برید برای خودتون غذا سفارش بدید- -آیه با من بحث نکن اون غذا رو بده من-من غذای خونگی رو به غذای بیرون ترجیح میدم خب منم همینطور- با لجبازی عین دختر بچه های لوس پاشو کوبید رو زمین و گفت :نمیخوام، نمیدم کلافه پوفی کشیدم که بابا داخل شد با لبخند به قیافه ی کافه‌ ی من نگاه کرد و گفت :چی شده پسرم علی که گفت خودتو لوس کرده بودی و هیچیت نبود پس چرا اینقدر کافه‌ ای؟ با دست به آیه اشاره کردم و گفتم :از دست دختر جونت با محبت به آیه نگاه کرد و گفت :باز چیکار داری با این طفل معصوم؟ بدعنق گفتم :آره واقعا خیلی طفله مظلومه آیه هم سریع گفت :بله که مظلومم اگه نبودم که ظالمی مثل شما نمیخواست غذاشو ازش بگیره...من ظالمم ؟اگه ظالم بودم اون ظرف غذایی که دستته تو دستت نبود و دیگه هم توش غذایی نبود- بابا کلافه پوفی کشید و گفت :تو دوباره بحث شکم شد داری به همه میپری ؟ -عه بابا یعنی چی خب گشنمه آیه ظرف غذا رو به سمتم گرفت و گفت :بفرمایید اصلا نخواستیم حالا شب تو خوابم هی خواب میبینم گشنتون بود بهتون غذا ندادم عذاب وجدان میگیرم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻