eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای مردی که پشت وانتی نشسته و بلندگویی جلوی دھانش گرفته میپیچد میان خیابان. -سبزی قورمه. سبزی آش. سبزی خوردن. خونه دار. بچه دار. زنبیل و بردار و بیار. خنده ام می گیرد به جریان زندگی میان شریان ھای شھر تھران. به خودم می گویم: "یاد بگیر لیلی. تو ھم جاری شو". **** می روم آشپزخانه و کتری را پر آب می کنم و می گذارم روی گاز. صدای مامان می آید: -بیا بشین کارت دارم. دستم را به لبه گاز می گیرم. نفس عمیقی می کشم. پر از درد. از کجا باید شروع کنم؟!. چطور باید بگویم که چند ماه دیگر تنھای تنھا خواھد شد؟!. چطور از رفتنم بگویم؟!. خدا کند تحملش را داشته باشد. بغضم را قورت می دھم. -اومدم مامان جان. او را به زور با خودم به خیابان بردم و برایش لباس خریدم. با ھم میان خیابان شلوغ ولی عصر پرسه زدیم. دستانم را دور بازویش حلقه کردم و او با تعجب به من نگاه کرد. از بغض خفه می شدم و لبخند می زدم. شام رستوران نایب رفتیم و مامان را مھمان کردم. فھمیده بود چیزی این میان غریب است ولی مثل ھمیشه سکوت کرده بود. پا به پای من ھمه جا آمد و در سکوت ھمراھی ام کرد. بار این خبر دارد مرا تا می کند. بابی خواسته بود کمکی کند ولی این لحظه فقط و فقط مال من و مامان است. کاش زیاد غصه نخورد!. کاش بدون من زیاد سختش نشود!. لبخند به لبم می کشم و می روم داخل پذیرایی. روی کاناپه نشسته و نگاھش منتظر است. روبرویش می نشینم. سکوت می کنیم. نگاھم را پایین می اندازم و او مستقیم خیره است به من. -بگو!. لبم را تر می کنم و شروع می کنم. -چند وقت پیش کنار خیابون یه موتوری کیفمو زد. حواسش جمع می شود. -من کیفو ول نکردم. خوردم زمین. پھلوم گرفت به جدول. مامان تکیه اش را از کاناپه می گیرد. اخم می کند و دقیق می شود. -رفتم دکتر. سونوگرافی نوشت. جوابشو بردم نشون دادم. گفت مریضم. اشکم می ریزد پایین. جانم دارد به لبم می رسد. دلم دارد می ترکد. خیلی دست تنھام. خیلی. مامان با تردید می گوید: -مریضی؟!. چه مریضی؟!. صدایم می لرزد. دلم می لرزد. شانه ام می لرزد و من دست تنھام. -خوب.. می دونی... یه بیماری سخت مامان. پلک می زند و من اشک می ریزم. -چه بیماری؟!. -من... من... یعنی... سرطان دارم مامان. متاسفم. تکان نمی خورد. نگاھش را نمی گیرد. مثل یک تکه سنگ شده. لرزان می گویم: -مامان. گوشه لبش پرپر می کند. کم کم لبخند می زند . لبخندی پر درد. لبخندی از سرناباوری. -تمومش کن لیلی. این بازی مسخره ای که راه انداختی رو تمومش کن. میخوای به خاطر نبودن کتابات دعوات نکنم یا به خاطر نرفتن به کنفرانس مشھد؟!. بعد زل می زند به چشمان من که حرفش را تایید کنم. اشک ھایم می ریزند. سرم را به دو طرف تکان می دھم. -متاسفم مامان. با عصبانیت داد می زند: -بھت می گم تمومش کن. نمی شنوی؟!. من ھم صدایم را بالا می برم تا خوب به گوشش برسد. -متاسفم مامان. ولی من سرطان دارم. نزدیک دو ماھه که فھمیدم. با بابی رفتیم و دکترھا ھم تایید کردن. روی چھار دست و پا می روم جلو. مقابلش می نشینم. دست می گذارم روی زانوھایش. چشم از من و کارھایم برنمی دارد. لبخند می زنم. -مامان من خوبم. حالم خوبه. ناراحت نشو. باشه ؟!. حرف نمی زند. پلک نمی زند. روی حرفھایم اصرار می کنم. -مامانم من باھاش کنار اومدم. مامان ھلی به من می دھد که با پشت روی زمین می افتم. از جایش بلند می شود. یک دور دور خودش می چرخد.حرکاتش را دنبال می کنم. برایش نگرانم. دست می گذارد روی سینه اش. نگاھش می افتد روی دیوار، روی پنجره، روی قاب عکس بابا. سعی می کند نفس بکشد ولی نمی تواند. حس می کنم چیزی توی گلویش گلوله شده و نفسش را بند آورده. از جایم بلند می شوم. با دست پشتش را نوازش می کنم و با بغض می گویم: -مامان نریز تو خودت.دھانش را مثل ماھی باز می کند و می بندد. دست روی گلویش می کشد. بمیرم برایت. اشکم می ریزد. التماسش می کنم. -مامان جانم جیغ بکش. بریز بیرون. نفس مامان بالا نمی آید. از گوشه چشم نگاھم می کند و سرش را فقط تکان می دھد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ظرف غذا رو سریع از دستش گرفتم و گفتم :خب از اول به این نتیجه برس خواستم شروع کنم که آیه گفت :غذا زیاده با بابا نصف کنید به غذا نگاه کردم و گفتم :کجاش زیاده ؟تازه کمم هست آیه با بهت نگاهم کرد که بابا با خنده گفت :بیا دخترم بیا بریم برای خودمون غذا سفارش بدیم *** شب بود بعد از شام مشغول چایی خوردن با بابا بودم که یه بوی خوبی از توی آشپزخونه بلند شد با کنجکاوی به آشپزخونه سرک کشیدم آیه رو دیدم که مشغول پختن یه چیزیه با احتیاط رفتم پشتشو گفتم :چی میپزی ؟ جیغی کشید و قاشق تو دستش که پر از یه مایعی بود پرت شد تو صورت من دستشو رو قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد با چشمهای گرد شده گفت :ترسیدم مایع قهوه ای رنگ داغی که روی صورتم پاشیده شد باعث شد یه متربه هوابپرم سریع باگوشه آستینم گونم روپاک کردم وگفتم:دخترحواست کجاست?سوزوندیم? -تقصیرمن چیه?شمایهو پیداتون شد -خیلی خب حلا این چیه)?نگاهی به محتوای قابلمه روی گازانداختم(حلوانیست؟ سری تکون داد که دوباره پرسیدم :پس چرا اینقدر شله -چون هنوز نپخته -خوب واسه چی داری حلوا درست میکنی- فردا پنجشنبه است میخوام برم بهشت زهرا پیش بابام- واسه چی داری میپزی ؟ جوری که انگار من یه آدم عجیب الخلقه ام نگام کرد و گفت :چون پنجشنبه است باز هم گیج پرسیدم :خب باشه که چی ؟ کلافه پوفی کشید و گفت :با واژه ای به اسم خیرات آشنایی داری؟ بشکنی به معنای فهمیدن زدم و گفتم :آها خیرات سری به معنای تاسف تکون داد و دوباره مشغول هم زدن حلواش شد. موقع خواب بود که رو به بابا گفت :با اجازه اتون فردا میخوام برم پیش بابا بابا با خوشحالی گفت :اتفاقا منم خیلی وقته که دلم میخواست به سرهنگ سر بزنم منم فردا باهات میام آیه :آخه ممکنه طول بکشه چون میخوام خیرات بدم بابا با لبخندی مهربون گفت :چه بهتر دخترم منم میام کمک بابا به سمت من برگشت و گفت :تو نمیای ؟نه من برای چی بیام ؟ آیه :بیاین یه فاتحه هم برای نامزدتون بخونین-بابا با بهت پرسید :نامزدش؟؟ سریع خواستم سوتی آیه رو جمع و جورش کنم که آیه زودتر دست به کار شد و گفت :آره دیگه نامزد آقا پاکان همونی که دوسال پیش فوت کرد، روز عروسیشون بود فکر کنم بیچاره آقا پاکان! هنوزم نتونستن نامزدشونوفراموش کنن نبودین ببینین چه گریه ای میکردن سر خاکشون بابا با چشمای گرد به من خیره شده بود و متاسفانه منم که از حرفای آیه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم نیشم تا بناگوش باز بود شونه ای برای بابا بالا انداختم که بابا سریع با اخم گفت :پاکان بیا تو اتاقم ببینم آیه هم که به هیچ چیزشک نکرده بودفقط روبه باباگفت :شب بخیر بابا :شب بخیر دخترم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻