#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتششم
پاکت را توی مشتم فشردم و به راه افتادم...... صدای خش خش پاهای خسته ام سکوت خیابان را می شکست.... خیابان خلوت بود و توی آن تاریکی شب حتی پرنده هم پرنمی زد..... پاهام دیگه توان حرکت نداشتند..... زانوهام سست شده بودند و حس می کردم هرلحظه می خوان خم بشند..... سوسوی نورکمـ ـرنگی که از پارک کنار خیابان بیرون می زد باعث شد قدم هام رو تندتر کنم..... خش خش سنگریزه های زیر پام اعصابم را بهم ریخته بود.....با حالی زار روی نیمکت چوبی نشستم...... پاهای ناتوانم را زیر نیمکت در هم جمع کردم ..... نم اشکی را توی چشمام حس می کردم..... سرم را به نیمکت تکیه دادم و چشمام رو بستم..... بابا.......بابا بهراد ......باباجونم دارم می سوزم بابایی .....بــــــــابــــــــــا جونم..... بهراد بچه م.....بچه م سوخت.....وایــــــــــی بچه م........ دستم را روی گوش هام گذاشتم و محکم فشار دادم...... نفسام به شماره افتاده بود..... سوزش غریبی رو توی گلوم حس می کردم..... سیـ ـنه م خس خس می کرد..... صدای جیغ های زن و فریاد های پسرم هرلحظه بیشتر می شد...... دستام با کلافگی مشت شد و توی موهام فرورفت.... فربادی کشیدم و گفتم:بس کن .....بس کن لعنتی ....خفه شو نمی خوام صداتو بشنوم ..... لعنتی همه چیزمو ازم گرفتی حتی پسرمو...... پاره تنمو .....عزیزدل بابا ....آرمان بابایی رو ...... خدایـــــــا خوب نگاه کن.....ببین .....من همونم...... بهراد آریا.....همون که دست گذاشتی روش و از اون بالای قله ها پرتش کردی پایین...... من همونم که یه روز همه آرزو می کردن حتی یه لحظه ....یه ثانیه به جاش باشن..... اما الان چی دیگه ازم مونده ..... هیچی به جز یه بدبخت تنها....... به جز یه بیچاره ....یه آواره..... اره خدا.....خوب نگاه کن ببین این منم......من....بهراد..... هیچی دیگه ازم نمونده ......هیچی........هرچی هم داد بزنم فریاد بکشم هیچکس صدامو نمی شنوه .....هیچکس .....می بینی....... اشکام دونه دونه از گوشه ی چشمام پایین می اومدن و روی گونه م می افتادن.........
دیوانه شده بودم..... برام مهم نبود که هرکس رد می شه با تعجب و بعضیا هم با تاسف نگاهم می کنند...... شکسته تر و داغون تر از اون چیزی بودم که توجهم به اطراف باشه..... بی اعتنا به سوزش سیـ ـنه ام دست توی جیبم فرو بردم پاکت سیـ ـگار را بیرون کشیدم....... بابایی....بابا جونم.....ببین دستم اوف شده بستنش.....نگاه کن بابا....تازه کلی باندم به تنم زدن..... سرش را بـ ـوسیدم و گفتم:خوب می شه عزیزم خوب می شه بابا..... قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم جاخوش کرده بود سرخورد...... همانطور آرمان را به خودم می فشردم و بوی عطر تنش را با تمام وجود می بلعیدم..... بابایی.....داری گریه می کنی ..... گریه نکن باباجونم اگه تو گریه کنی منم گریه می کنما...... بابایی جونم آقاگنده ها که گریه نمی کنن..... مگه خودت نگفتی مردا گریه نمی کنن..... قطرات اشک دونه دونه از گوشه ی چشمام پایین می افتادن....... بغض سربسته ام با یادآوری آن روزگاران به ناگاه ترکید
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتششم
لرزش عمو رو به وضوح می دیدم اما سعی می کرد محکم بایسته دهن باز کرد چیزی بگه که آقام زودتر گفت:
_خان نه تو دوست داری جنگی راه بیافته نه ما یه فرصتی بده عقلامونو بریزیم رو هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم!
_چه فرصتی ارسلان این دومین بار که از عمارت شما زخم می خوریم،خودت خوب میدونی تو قضیه ناموس هیچ گذشتی ندارم!
عمو کلافه دستی به سیبیلای پر پشتش برد و به سختی داشت خودشو کنترل میکرد تا مبادا حرفی بزنه که جون پسرشو به خطر بندازه!
-تا فردا بهت وقت میدم ارسلان پسره رو تحویل دادید که هیچ وگرنه نه تنها آب چشمه رو به روتون می بندیم بلکه این عمارت رو هم به آتیش میکشم مرده و زنده ش فرق نداره فقط جنازه اون پفیوز رو تحویل من بدین،همین!
آقام کلافه دستی روی صورتش کشید و با ترس گفت:
خان بهتره تو این مسئله عجله نکنیم فردا شخصا میام روستای بالا صحبت کنیم بعد هر تصمیمی صلاح دیدین انجام میدیم!
-صحبتی نمونده ارسلان،مگه خودتون نبودین یکی از ما رو سر مسئله ناموسی کشتین مگه اون موقع صبر کردین صحبت کنیم؟
اژدرخان بعد از گفتن جمله آخرش به سمت در عمارت حرکت کرد بقیه افرادش هم به دنبالش راه افتادن، آقام کلافه مشتی به دیوار اتاق قبلیمون کوبید،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید مطمئن بودم این مسائل توی آینده منم تاثیر بی تاثیر نیست!
با رفتن آدمای خان بالا عمو از ته دل داد زد، هممون وحشت زده به گوشه ای خزیدیم:
_ارسلان من پسرمو به این وحشیا نمیدم،اردشیر همه چیز منه میفهمی؟نمیدم که جنازشو تحویلم بدن!
از گوشه پنجره آقامو دیدم که جلو رفت و شونه های عمو رو گرفتو چیزی توی گوشش گفت و سرشو تو آغوشش گرفت،انگار یادش رفته بود همین آدم یه عمر در حقش ظلم کرده با اخم چشممو از آقام گرفتمو
نگام افتاد به زنعمو که وحشت زده اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد انگار فکر نمیکرد عمق فاجعه در این حد باشه،دیگه هممون خوب میدونستیم با اون حرفایی که خان زده بود راه حلی جز تحویل دادن اردشیر وجود نداره،با صدای عزیز به خودم اومدم:-پاشو دست آناتو بگیر ببر اتاق من اونجا بخوابید!💖💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻