#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتهفتم
...... آخ خــــــــدا......چرا..........مگه من چه گناهی کردم..... مگه بهراد چی کار کرده که مـستحق این همه عذاب و رنجه..... پسرم.....کجایی که ببینی بابا بهرادت چقدر بدبخته ..... کجایی که ببینی مردا هم گریه می کنن.... آخ خــــــــــدا.......خـــــدا می شنوی صدامو هان؟ هــــــــــان؟ می بینی چقدر بهراد بدبخته؟ صدای جرقه ی فندک باعث شد هوشیار بشم......
صدای نیمه نازکی راکنار گوشم شنیدم..... بزن مشتی....بزن روشن شی ....بی زحمت یه نخم به ما بده..... سرم را بلند کردم و با دیدن زن که با وضعیت نه چندان مطلوبی بالای سرم ایستاده بود اخم هایم در هم رفت...... زن که با دیدن اخمم جسارتش بیشتر شده بود گفت:خیلی وقته اینجا نشستی حواسم بت بود.... بیخیال دنیا ....اصلا بیخیال داش....امشبو مهمون ما باش ...هوم؟ نظرت چیه عزیزم؟ دستش را که به سمت سیـ ـگار دراز شده بود با خشونت پس زدم و از جام بلند شدم....... دست هام را توی جیب هام فروبردم.... و بی اعتنا به زن که با خودش غرغر میکرد و به جد و آباد من فحش می داد از پارک بیرون امدم.....بابایی....باباجونم.....دستمو بگیر....می خوام بازی کنم..... بابا بهراد بیا دیگه..... بـــــــابــــــا جونم....... مات نگاه دست های کوچیکش که به سمتم دراز شده بود کردم..... خدای من این بچه از من چی می خواست..... اصلا اینجا کجا بود..... صدای بچگانه اش من رو به خودم اورد..... بابایی بیا دیگه بابا...... دستم را با تردید به سمت انگشتان کوچیکش که به سمتم دراز شده بود گرفتم..... اما همین که خواستم دستش را بگیرم همه چیز در نظرم محو شد..... چشمای خیس از اشکم را بستم و از ته دل نالیدم..... بابایی.....باباجونم نذار منو ببرن ......بابا بهراد...... من بابامو می خوام.....بابایی...... دستم را محکم روی گوش هام گذاشتم و فشار دادم...... صدای فریادهای از ته دل ارمان با صدای پاشنه های کفش زنانه مخلوط شده بود و اعصابم را بیشتر بهم می ریخت....... وقتی حس کردم صداها خوابیدن چشمامو باز کردم..... اما از چیزی که می دیدم بیشتر تعجب کردم...... خدای من .....من اینجا چیکار می کردم ....قبرستون چرا؟ اینجا چرا فقط یه قبر هست؟ پاهای خسته ام را حرکت دادم و به راه افتادم...... نگاه خسته م روی نوشته های حک شده روی سنگ به حرکت درآمد..... نگاهم روی حرف دوم اسم ثابت ماند ..... با تردید دوباره نگاه اسم روی سنگ کردم...... حس کردم خون توی رگ هام منجمد شد..... زانوهام دیگه تحمل سنگینی بدنم را نداشتند...... با زانو روی خاک افتادم...... حس می کردم چشمام تار می بینن....... با ناباوری نگاه سنگ قبر کردم ...... خدایا بدبختیم کم نبود که پسرمم ازم گرفتی؟ خدایا یعنی این کسی که توی خاک هست پسر عزیز من هست خدا آخه چرا ؟ خـــــــــــدا ....... از فریادی که زدم خودم هم وحشت کردم...... چشمام رو اروم باز کردم..... نگاهم توی دوجفت چشم گستاخ و وحشی گره خورد.....خیسی عرق را روی پیـ ـشونیم حس می کردم..... چشمام رو بستم و چند تا سرفه ی عمیق زدم..... توی قفسه ی سیـ ـنه ام درد بدی پیچیده بود..... صدای مشتی قربون رو شنیدم.... انگار که داشت با کسی صحیت می کرد.....
🔶🔶🔶🔶💐🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتهفتم
_ آقای دکتر چیزی شده؟ آقا حالشون چطوره؟ -خوبه چیزی نیست یه شوک عصبی بهش وارد شده بود که خوشبختانه به خیر گذشت.... سابقه ی بیماری قلبی دارن؟ صدای متعجب مشتی قربون را شنیدم که گفتم :مشکل قلبی؟ نه....فکر نمی کنم تا جایی که می دونم آقا مشکلی نداشتن حتی یه دونه قرصم نمی خوردن..... چطورمگه آقای دکتر ....چیزی شده ؟ آقا مشکلی دارن خدای نکرده؟ صدای ورق خوردن چند صفحه کاغذ اومد..... نه مشکل که ندارن الان حالش خوبه اما متاسفانه نبضش خیلی ضعیف می زنه و سیـ ـنه ش خس خس می کنه..... من فعلا یه سری مسکن و تب بر براش نوشتم لطف کنین سرساعت مصرف کنه تا بهتر بشه.... زمانی که بهتر شد پیشنهاد می کنم بیارینش یه چکاب کامل بشه تا مطمئن بشیم مشکل خاصی ندارن........ الان هم فقط استراحت کنه و کارای سنگین هم انجام نده..... خب دیگه من کم کم باید برم با من امری ندارید؟ صدای مشتی قربون را شنیدم که گفت :نه ممنون آقای دکتر واقعا نمی دونم چجور ازتون تشکر کنم .... اگر شما نبودید معلوم نبود زبونم لال چه بلایی سر اقا می اومد...... صدای باز شدن در امد..... نه خواهش می کنم من کاری نکردم وظیفم رو انجام دادم انشالله که بهتر بشن ...خدانگهدار..... صدای بسته شدن در که امد چشمام رو باز کردم..... قطرات ریز و ذزشت عرق را روی پیـ ـشونیم حس می کردم......
سیـ ـنه ام هنوز می سوخت..... نگاهم به قاب عکس روبروی تخـ ـت افتاد..... عکسی بزرگ شده از پریماه در حالی که ارمان چهارپنج ماهه را توی بغـ ـل داشت..... نگاهم با نفرت از پریماه به صورت تپل و کوچیک پسرم سرخورد..... با یاداوری کابـ ـوسی که دیده بودم اشک توی چشمام حـ ـلقه بست..... لرزش دستانم را به وضوح حس می کردم..... خدای من یعنی چه بلایی سر این طفل معصوم اومده .....نکنه که..... از فکری که به ذهنم اومده بود اخمام بی اختیار در هم رفت.... نگاهم با نفرت به عکس پریماه دوخته شد..... بخدا قسم اگه بلایی سر این بچه اومده باشه زنده ت نمی ذارم ....... فهمیدی لعنتی...... گفتم فهمیدی......فهمیدی لعنتی؟ پس چرا لال شدی...... گلدان کریستالی کنار دستم را برداشتم و با حرص به دیوا
🔺🔺🔺🔺🌻🔻🔻🔻🔻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتهفتم
چشمی گفتمو همراه مادرم راهی اتاق عزیز شدیم زنعمو هم رفت اتاق اردشیر و شب رو اونجا کنار پسرش خوابید،اون شب عمارت ماتم گرفته بود همه ناراحت بودن یکی برای از دست دادن آبروش،یکی از دست دادن عزیزش و بقیه از این میترسیدن که اژدر خان تهدیدشو عملی کنه و عمارت رو به آتش بکشه منم که فقط به اورهان فکر میکردمو بس!
از صبح توی اتاق حبس شده بودمو دلم مثل سیر و سرکه میجوشید صبح زود آقام به همراه مراد رفتن روستای بالا، امروز آخرین فرصتی بود که میتونستن اژدرخان رو راضی به صلح کنن،بی حوصله نشسته بودم پشت پنجره و با انگشتم روی شیشه بخار گرفته نقاشی میکشیدم،همونجور که عزیز دستور داده بود دیشب رو همراه مادرم توی اتاق اون خوابیدیم میخواست خودش شخصا مراقب مادرم باشه شاید با این تهدیدایی که خان کرده بود دنبال جانشینی برای خان عمارت،توی شکم مادرم میگشت،انقدر تو فکر بودم که یه لحظه به خودم اومدمو دیدم اسم اورهان رو روی شیشه نوشتم سریع و تند تند دست کشیدم روی شیشه و از اینکه کسی متوجه نشده بود نفس عمیقی کشیدم و خواستم از لب پنجره برم پایین که چشمم خورد به زنعمو که زیر بغل اردشیر رو گرفته بود و داشت از عمارت بیرون میبرد، توی همون حالت خشکم زد،با خودم گفتم نکنه میخوان فرار کنن؟
با خودم گفتم نکنه میخوان فرار کنن؟اما نگاهم که به دستای خالی از بقچه زنعمو افتاد نفسمو بیرون دادم لابد داشتن میرفتن پیش طبیب والا حتما با خودشون بقچه ای چیزی بر می داشتن با این فکر سرم رو تکون دادمو نگاهی به مادرم که گوشه ی اتاق خوابیده بود انداختم،تازگیا به خاطر بارداریش خیلی میخوابید!
چند دقیقه ای توی همون حالت گذشت تا صدای جیغ خفیفی از حیاط عمارت شنیدم وحشت زده از اتاق بیرون رفتمو چشمم خورد به عزیز که روی پله های پر از برف نشسته بود و دستاشو به سرش میکوبید و زنعمو رو لعنت میکرد،نزدیک تر شدم و با وحشت پرسیدم:
-عزیز چی شده؟ بلایی سر آقام اومده؟
ضربه ی محکمی به پاهاش زد و گفت:
-بدبخت شدیم دختر،اشرف خدا به خاک سیاه بنشونتت زن، خان بالا بفهمه روزگارمون رو سیاه می کنه!
برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد پس داشتن فرار میکردن!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻