🔺زاویه عکاس هنگام تصویربرداری ، ضریح امام حسین (علیهالسّلام) همانند کشتی و زائرین مانند غرقشدگان در دریا که به دنبال نجات هستند.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🖤 صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین علیهالسلام 🖤
شب جمعه شب زیارتی سیدالشهداء علیه السلام التماس دعا 🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس_خوب_ظهور
به بهانه ی تو...🙏🙏🙏
🌺🌺❤️🌺🌺
🍃💚💚🍃
اوقاتِخوشآنبود ،
کهبادوستبهسرشد !'
باقیهمهبیحاصلیوبیخبریبود . .
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🇮🇷🇮🇷🏴
#سلام_امام_زمانم
زمان میرود ...
کجای این زمان میشود پیدایت کرد
یا صاحب الزمان 💚
همه میگویند به تعجیل ظهورش صلوات
کاش این هفته بگویند
به تبریک ظهورش صلوات 😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستهفتم
ولی خیلی زود لرز کردم و تب شدید که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم ...
وجود خاله رو حس می کردم ... همینطور که گریه می کرد برای جواد خان از من پرستاری می کرد و هر ازگاهی صدای هرمز رو می شنیدم ....
شب خیلی سخت و بدی رو همه گذروندیم ...
صبح یکم تبم کم شده بود ..توی اون برف و یخبندون همه از خونه برای به خاک سپردن جواد خان رفتن ..
ولی من اصلا نمی تونستم از رختخواب بیام بیرون ...خاله منو به یکی از دوستانش سپرده بود ...ولی من حتی صورت اونو ندیدم ...
در حالیکه از شدت تب می سوختم و هیزیان می گفتم ..صدای خانجانم رو شنیدم ...
اول فکر می کردم چون بهش نیاز دارم اینطوری فکر کردم ..ولی وقتی دست نوازش به سرم کشید و گفت : درد و بلات تو سرم بخوره مادر الهی من بمیرم که تو رو به این حال نبینم ...مادرت بمیره ...بی مادر بشی ......
نتونستم برات مادر خوبی باشم فدای اون موهای قشنگت بشم ....به چه حال و روزی افتاده بچه ام ....
دستم رو آهسته بلند کردم تا دست اونو بگیرم ..لبهام می لرزید و اشک از دو طرف صورتم پایین ریخت ......
با بی رمقی آهسته گفتم : خانجان ..اومدی ؟ جواد خان رفت پیش آقا جانم ...
دستشو کشید روی صورتم و گفت : قربون اون صورت داغت برم ..آره اومدم مادر ....
نمی دونستم مریضی وگرنه زود تر میومدم ..درد و بلات تو سرم بخوره ..تو چرا اینطور ی شدی ؟کجا چاییدی ؟
به زحمت سرمو بلند کردم و گذاشتم تو دامنش و دستمو حلقه کردم دور کمرش ....
بوی خوش مادر دوباره مشامم رو پر کرد ..این چه احساسِ قشنگیه ؟ که آدم هر کجای دنیا باشه تو خوشی و ناخوشی دلش مادرشو می خواد ...
با ناله پرسیدم کی اومدین ؟
گفت : خبر دادن جواد خان رو قلهک دفن می کنن ..رفتم اونجا سر خاک بودم ..فکر کردم دیگه تا تهران نیام و همون جا تو رو ببینم آخه برف خیلی زیاد بود ..وسیله گیر نمی اومد ...
اما اونجا هر چی گشتم تو رو پیدا نکردم از آبجیم سراغتو گرفتم گفت مریض شدی ..خدا خیرش بده با راننده منو فرستاد پیش تو ..
امروز همه قلهک می مونن خونه ی پسر جواد خان ناهار میدن ...غروب بر می گردن ..بنده ی خدا تو چه هوایی از دنیا رفت ..مردم داشتن از سرما قزل قورت می کرد ن ....
خانجان کمی پیشم موند و بعد رفت برای جواد خان حلوا بپزه ....
و من سرمو کردم زیر لحاف تا می تونستم برای جواد خان گریه کردم ..هنوز باور م نمیشد ....و همون طوری خوابم برد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستهشتم
از صدای خاله بیدار شدم که می گفت : لیلا جان خوبی خاله ؟
و کنارم نشست ..و دست زد به پیشونیم وادامه داد هنوز که تب داری ...
گفتم : نه خاله جون خیلی بهترم دلم می خواست امروز پیشتون باشم ...سری تکون داد و گفت : ای خاله جان نمی دونی چه روز بدی بود ..
گذاشتیمش تو خاک سرد و اومدیم نبودی ببینی ..
جواد خان من الان زیر خراوار ها خاک خوابیده .. انگار اصلا نبوده ..ای دنیا ی بی وفا ..
بعد ایران بانو و عروس خاله اومدن به دیدن من ....
حالا همه دور رختخواب من نشسته بودن از خوبی های جواد خان می گفتن و گریه می کردیم ...
اما ملیزمان اصلا پیش من نیومد ..چند بار سراغشو گرفتم ...گفتن حال خوبی نداره ..دلم می خواست برم پیشش و دلداریش بدم ..ولی درد خودم کم نبود ...
وقتی اونا رفتن و من تنها شدم ..هرمز یک سرک تو اتاق کشید و پرسید لیلا خانم چطوره ؟
گفتم : خسته نباشین خوبم شما خوبین ..
اومد تو و همونجا جلوی در ایستاد و گفت : چطور می خوام باشم ..؟بابام رو امروز به خاک دادیم و برگشتیم ..تو بگو ، هنوز تب داری؟گفتم : فکر کنم یکم ,,,زیاد نیست ...
گفت : میگم فردا دکتر بیاد دوباره تو رو معاینه کنه ...
گفتم تو که خودت دکتری ..
گفت : می زاری معاینه ات کنم ؟ من که دلم می خواد ..اما تو نمی زاری دست بهت بزنم ....از خجالت سرخ شدم ...
اینو گفت و یک مرتبه خانجان خودشو انداخت تو اتاق و در حالیکه معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته و تقریبا می لرزید ..
گفت : بسه دیگه لیلا تو بخواب ..هرمز فورا زود متوجه شد که خانجان حرف اونو شنیده دستپاچه از اتاق رفت بیرون ..
خانجان همینطور که حرص می خورد و می زد پشت دستش وگفت : خاک بر سر من کنن ..
نامحرم اومده تو اتاق تو بدون چادر داری باهاش حرف می زنی معلوم اینحرفا رو بهت می زنه .. این پسره از تو چی می خواد ؟
گفتم : خانجان یواش میشنون ..اینطوری نکن ..من و هرمز مثل خواهر و برادر هستیم .. چند ساله با هم زندگی می کنیم ..
گفت : دستم بشکنه ..خاک بر سر من بکنن با این دختر داریم ...... تقصیر خودمه ..من بی عقلم .. که اجازه دادم تو بیای اینجا زندگی کنی ..اگر حسین بفهمه تو بی حجاب شدی زنده نمی زاره تو رو ,,,منم دم خورشید کباب می کنه ..
گفتم : به اون چه مربوط ؟ دسشتو زد به کمرشو گفت : به به خوشم باشه زبونم که در آوردی قد بیل ,,
حالا من می دونم باید چیکار کنم ...و رفت و یک چادر نماز آورد و پرت کرد جلوی من و گفت سرت می کنی بدون اون نبینم راه بیفتی تو خونه چه نامحرم باشه چه نباشه ..
باید آموخته بشی ....خاک برای آقا جانت خبر نبره این غلطی بوده که خودم کردم خودمم و باید تقاص بدم ...
درستت می کنم ..
و به محض اینکه هفتم تموم شد ..خانجان به من که تازه حالم خوب شده بود گفت : وسایلت رو جمع کن بریم بسه دیگه درس خوندی ..
گفتم خانجان تو رو خدا ..قسمت میدم تورو ارواح خاک آقام بزار بمونم ..
بهت قول میدم چادر سرم کنم حتی روبنده می زنم هر چی شما بگی ,,,من می خوام برم دبیرستان درس بخونم ....
گفت لازم نکرده امتحانت رو پس دادی ..دیگه از جلوی چشمم دورت نمی کنم ..تو دیگه نمی تونی تو این خونه بمونی ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میترسمحسینمنوازخیمشبیرونکنه..💔
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی؛ نذاشتن پیرمرد از سفر جا بمونه😳
پیرمرد و پیرزن بعد از مدتها میخواستن برن سفر که متوجه شدن اتوبوس زودتر راه افتاده و جا موندن😭
واکنش مردم، وقتی ماجرا رو فهمیدن، خودمونو هم غافلگیر کرد!
@delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_میرسمبااینحوالهکربلا♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منهرچیتودلمرونگاهمیڪنممیبینم: دوستدارمحسینجان
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
✍اللهم کن لولیک...
نجوایی است،بر زبان ما!
اما قلبمان،
به ستون های دنیا،زنجیر شده است!
دعایمان،بوی بی دردی می دهد؛
که به اجابت نمی رسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستنهم
بی آبروییم حدی داره ..نزار دهنم باز بشه ..زود حاضر شو دیگم حرف نزن که میرم حسین رو میارم با تو سری می برمت ..
اونقدر لحنش تند و قاطع بود که چاره ای ندیدم و وسایلم رو جمع کردم دست ,دست می کردم بلکه هرمز از راه برسه و یکبار دیگه اونو ببینم ..
یک چمدون آهنی داشتم جواد خان بهم داده بود ..دف رو گذاشتم روی لباسهام که خراب نشه...و خانجان دید ..رو ترش کرد و گفت : این چیه بر داشتی ؟ مگه تو مطربی ؟ حق نداری دیگه دست به این چیزا بزنی ..
دختر چرا نمی فهمی به آتیش جهنم می سوزی .. نگاهی بهش کردم ..ولی چون می دونستم بحث فایده ای نداره دف رو بر داشتم و گذاشتم کنار دیوار ....
و با حسرت نگاه کردم ....
خانجان گفت : زود باش بریم ..تو باید برای کارایی که کردی توبه کنی ..شاید خدا منو هم ببخشه ...
دلم برای اون روزای خودم می سوزه چون باورم می شد که خانجان راست میگه .
وقتی خاله ما رو چمدون به دست دید, از جاش پرید و با ناراحتی گفت : چیکار می کنی خواهر ؟ لیلا رو کجا می بری ؟
گفت : توام الان داغ داری و سرت شلوغه آبجی ,,لیلا هم مریضه می برمش ازش مراقبت کنم دیگه نمی خوام درس بخونه ..
خاله گفت : بیخود , بیخود ..لیلا باید درس بخونه با هوشه با استعداده ...حیف نیست درسو ول کنه ؟
ازت توقع نداشتم تو این وضعیت منو ناراحت کنی ...خودت که میری و ما رو تنها می زاری اونوقت لیلا رو هم بر داشتی داری می بری ..بابا دستت درد نکنه ....
ملیزمان که تا اون موقع خودشو از من دور نگه می داشت و با من هم کلام نمی شد حتی احوال منم نپرسیده بود ..اومد جلو و گفت : مادر بزار بره ما الان حوصله ی خودمون رو هم نداریم .. بسه دیگه تا آخر عمرش که نباید اینجا بمونه ....
بدون اختیار در یک لحظه چشمم پر از اشک شد و دلم شکست ...آخه من اونو خیلی دوست داشتم ....
خاله که اصلا فکر نمی کرد ملیزمان همچین حرفی بزنه ..
گفت :تو دهنت رو ببند اینجا من تعیین می کنم تو خونه ام کی بمونه و کی بره .لیلا برو چمدونت رو بزار من اجازه نمیدم بری ...
ملیزمان گفت : اینجا خونه ی ما هم هست من نمی خوام دیگه بمونه ..و رفت تو اتاقشو در و محکم بست ...
من که تا اون موقع دنبال یک معجزه می گشتم که با خانجان نرم ..بغض کردم و با خودم گفتم دیگه اگر التماسمم بکنن نمی مونم .....
گفتم : نه خاله جون من دیگه زحمت رو کم می کنم ..خانجانم تنهاست ..من میرم...
خیلی ازتون ممنونم این مدت خیلی بهتون زحمت دادم ...
خاله گفت : تو به حرف ملیزمان گوش نکن لیلا ..برو وسایلت رو بزار سر جاش نمیشه بری من نمی زارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_سیام
خانجان ..دست منو گرفت و گفت : نه آبجی حالا میریم یک مدت پیش من بمونه تا خدا چی بخواد ..شاید دوباره برگشت ...
و اینطوری من بدون اینکه هرمز رو ببینم و فرصت خدا حافظی با اونو ملیزمان رو داشته باشم اون خونه رو ترک کردم ....
شاید دلبستگی من به اون خونه بیشتر از همه هرمز بود ...
دلم می خواست حد اقل یک بار دیگه می دیدمش ..
حتی خواستم براش نامه بنویسم ..ولی خجالت کشیدم و ترسیدم نامه دست کسی بیفته و بد نام بشم ...
اونشب اون سه نفر تلاش می کردن تا منو سر حال بیارن ولی نمیشد که نمیشد ... ...
و من تو عالم خودم بودم ...نمی تونستم رفتار ملیزمان رو فراموش کنم هنوز صداش تو گوشم بود ...و اون زمان دلیلی برای کارش پیدا نمی کردم ..
اون چند سال رفوزه شده بود و من از اون جلو زدم ..
ولی از من خواست دبیرستان نرم تا اونم تصدیق بگیره و با هم بریم ..منم قبول کردم و فکر می کردم این یک فداکاری بزرگ بوده که برای اون انجام دادم ..و حالا پشیمون بودم ..شاید اگر اون زمان درس می خوندم خانجان منو با خودش نمیاورد ...
ولی حالا می فهمم که ملیزمان بشدت به من حسادت می کرد و شاید هم حق با اون بود این من بودم که آرامش اونو بهم زده بودم ...
برای چهلم جواد خان روز شماری می کردم ..
دلم خیلی برای همشون تنگ شده بود اما انگار اونا فراموشم کرده بودن و کسی سراغم نیومد ..
یکماه گذشت ,,, اواسط اسفند ...توی چیذر معمولا تا آخرای فروردین یخ ها آب نمی شدن و هوا سرد بود اون روز آفتاب داغی از پنجره می تابید و توی اون سرما لذت خاصی داشت ....
خانجان مشغول کارای خونه بود ..و من بی حوصله پشت پنجره نشسته بودم تا گرم بشم ..و گاهی خانجان یک فرمونی به من می داد و انجامش می دادم و دوباره می نشستم ...که در خونه رو زدن ....
خانجان با تعجب به من نگاه کرد و گفت : برای چی نمیاد تو ؟ وای مادر نکنه غربیه است؟ ..و چادرشو بر داشت و رفت تو ایوون و با صدای بلند گفت : بفرما ...
در باز شد و خاله خانم سرشو کرد و تو گفت یا الله صابخونه ؟ مهمون نمی خواین ؟
قلبم شروع کرد به تند و تند زدن ..فکر می کردم وقتی خاله اومده و یا الله میده یعنی نامحرم با خودش آورده ..
پس حتما هرمز اومده ...از جام پریدم و رفتم جلوی آیینه و دستی به سرم کشیدم ..
با اشتیاق دوباره برگشتم کنار پنجره ..خاله رو دیدم که پشت سرش عزیز خانم و دوتا خانم دیگه داشتن با خانجان رو بوسی می کردن ...
مثل یخ وارفتم ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌹امام حسن عسکری (علیهالسلام):
💬 رُوِیَ عَنْ أَبِی مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ الْعَسْکَرِیِّ ع أَنَّهُ قَالَ عَلَامَاتُ الْمُؤْمِنِ خَمْسٌ صَلَاةُ الْخَمْسِینَ وَ زِیَارَةُ الْأَرْبَعِینَ وَ التَّخَتُّمُ فِی الْیَمِینِ وَ تَعْفِیرُ الْجَبِینِ وَ الْجَهْرُ بِبِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
💬 نشانه های مؤمن پنج چیز است:
1️⃣پنجاه (و یک) رکعت نماز
2️⃣ #زیارت_اربعین
3️⃣انگشتر به دست راست نمودن
4️⃣سر به خاک گذاشتن حین نماز
5️⃣بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم
📗 تهذیب الاحکام، ج۶، ص۵۲