eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_20230903_143439602.mp3
7.69M
پادکست ِ ‹ الی‌الحب ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ميگيرى همين راهى كه آمدى رو ادامه ندى و برگردى؟!
@lahooot_110 (14).mp3
4.47M
تصویرِ منِ خراب پیشت باشد...
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
عشق یعنی انتظـــــار و انتظـــــار عشق یعنی هرچه بینی عکس یار عشق یعنی دیـــــده بر در دوختن عشق یعنی در فـراقـــش سوختن @delneveshte_hadis110
🌾🌾 باورم نمیشد بیش از اینکه تصمیم بگیرم برم انباری جواد خان با من حرف زده بود حالش اونقدر ها بد نبود که مردنی باشه .... بدون اینکه هنوز تونسته باشم دست و پامو تکون بدم در میون گریه چشمم رو باز کردم اولین کسی که دیدم هرمز بود که با چشمی نگران به من نگاه می کرد ... فورا گفت: خوبی ؟ گفتم نه ..جواد خان ....هرمز جواد خان چی شد ؟ تو رو خدا بگو نمُرده ..... چشمهاش پر از اشک شد و گفت : تو حالا خوب شو با هم حرف می زنیم ... دکتر بهم گفت : دستت رو تکون بده .... سعی کردم تا تونستم یکم حرکتش بدم .. بعد گفت : خوبه ..حالا پاتو حرکت بده ...در حالیکه من زار می زدم ..پام رو تکون دادم ... گفت : خیلی خوبه خدا رو شکر به خیر گذشت .. آقا هرمز این قرص رو بهش بدین اگر حالش بد شد خبرم کنین ... جواز دفن رو هم صادر کردم تسلیت میگم پسرم ....هرمز همراه دکتر از اتاق رفت بیرو ن در حالیکه می فهمیدم خونه پر شده از فامیل و آشنایان اونا ..همه داشتن عزا داری می کردن و من برای جواد خان های و های گریه کردم .... دلم نمی خواست به این زودی اونو از دست بدم ..مهربون ترین و آقا ترین مردی بود که من تا آخر عمرم مثل اون ندیدم ... حالا می فهمیدم با وجود اختلاف سنیِ زیاد و چهار تا بچه خاله برای چی اونقدر اونو دوست داشت .. جواد خان واقعا دوست داشتنی بود ....در همین موقع صدای یک زن رو شنیدم که زد به در و گفت : یا الله ..کسی تو اتاق نبود برای همین نیم خیز شدم و گفتم بفرمایید ... سه تا زن چادر ی اومدن تو ..اشک هامو پاک کردم ..یکی از اونا رو شناختم عزیز خانم بود .. با مهربونی گفت : غم آخرتون باشه لیلا جون ..شنیدیم تو سرما موندین اومدیم احوال پرس ... گفتم مرسی ....و چشمم رو بستم ..اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... بعدا فهمیدم که جریان اونشب چی بوده ... ملیزمان در حال آماده شدن بوده که وقتی خواستگار میاد بره سینی چای رو به جای من ببره تو اتاق .. جواد خان صداش می کنه و یک لیوان آب می خواد ..در همین موقع در خونه رو می زنن و عزیز خانم و دوتا از دختراش میان خواستگاری .. ملیزمان به جای اینکه آب ببره اول میره خودشو آماده می کنه .. دستی به سر و روش می کشه و بعد یک لیوان آب رو می بره برای جواد خان ,,,و می بینه .. صورتش کبود شده و کف از دهنش بیرون اومده ...صدا می زنه .. مادر ...بدو آقا جونم ...و تا خاله هراسون خودشو می رسونه و راننده رو می فرستن دنبال دکتر ..و تا اون میرسه ..جواد خان این دنیا رو ترک کرده بود ... هیچکس تا اینجا نفهمیده بود من نیستم ..عزیز خانم و دختراش که تو این واویلا پیش خاله مونده بودن سراغ منو از منظر می گیرن .. منظر یک نگاهی به اتاقها میندازه ..و به هرمز میگه لیلا نیست ... هرمز بعد از اینکه خودش خونه رو می گرده ..میره پیش ملیزمان و ازش می پرسه می دونی لیلا کجاست ؟... اون تازه یادش اومده بود که منو تو انباری حبس کرده ..میگه لیلا نمی خواست عروسی کنه برای همین فرار کرده رفته تو انباری ... هرمز خودشو به من میرسونه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 عزیز خانم و دختراش همینطور که ایستاده بودن ..با من حرف می زدن ..که هرمز با یک لیوان آب برگشت وچون من اصلا بهشون محل نگذاشته بودم فورا رفتن بیرون ... هرمز زیر لب گفت : چه پر رو ,,, ول نمی کنن مثل کنه چسبیدن به ما ، اینا کیین دیگه ؟ ... لیلا ,, دکتر بهت کاشی کالمین داده می تونی قورتش بدی ؟ بیا برات آب آوردم ..ممکنه سینه پهلو کرده باشی این ازش جلوگیری می کنه ... همین طور که برای جواد خان گریه می کردم گفتم : می خورم ولی می خوام برم پیش خاله اون الان خیلی ناراحته .. قرص رو زد تو آب به من گفت دهنتو باز کن ..و اونو گذاشت روی زبونم و لیوان رو داد دستم و گفت : نمی خواد تو بری خیلی شلوغ شده .. همینطورم دارن میان ....تو بخواب حالت خوب نیست فقط به من بگو چرا رفته بودی تو انباری ؟ واقعا برای اینکه نمی خواستی خواستگارا رو ببینی این کارو کردی ؟ گفتم : آره رفتم اونجا که پیدام نکنن .. گفت : راست بگو کی تو رو برد اونجا ؟ گفتم خودم تنها رفتم .... گفت : نمیشه یکی درو روی تو قفل کرده بود بهم بگو کی این کارو کرد ؟ گفتم : نمی دونم در چطوری قفل شده بود ولی من خودم رفتم نمی خوام عروسی کنم .... تو چشمم نگاه کرد و یک طور خاصی مثل خواهش و التماس گفت : نکن...لطفا عروسی نکن منتظرم من باش ..قول میدی؟ در حالیکه داشتم از خجالت میمردم و هیجان زیادی بهم دست داده بود ..گفتم الان وقت این حرفاست ؟ دارم از غصه دق می کنم ..تو چی داری میگی عروسی کدومه معلومه که ....من ...من ...من ..صد سالم باشه صبر می کنم .. سرشو با رضایت تکون داد و گفت : رو قولت حساب می کنم .. من برم خیلی کار داریم توام به چیزی فکر نکن و بخواب ..و لحاف رو کشید روی من و چند تا ذغال سنگ گذاشت تو بخاری .... دم در ایستاد و برگشت و باز به من نگاه کرد .. با تکون دادن سر یک پلک زد ...اینطوری به من فهموند که آروم باشم و خاطرم از عشق اون جمع باشه .... وقتی رفت ... نمی دونستم باید چه احساسی داشته باشم ..یک طرف داغ مرگ جواد خان و یک طرف ابراز علاقه ی بی موقع هرمز و اینکه از من خواسته بود منتظرش بمونم ..کلافه ام کرده بود .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻تلاوت قرآن کریم 🌻 هدیه شود محضر مبارک حضرت بقیه الله فی الارض سلامتی وفرج مولا صاحب الزمان علیه السلام محضر نورانی 14معصوم پنج تن آل عبا علیهم السلام 124000پیامبر صلوات الله و سلامه علیهم، علماء گرانقدر ، شهداء عزیز ، جمیع اموات ورفتگان (مومنین و مومنات، المسلمین والمسلمات 🌹) ‌ جانم.علی.. 🌸❤️🕊 اللهم عجل لولیک فرج 🌺🕊 ‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌┏━🍃🌻🍂━┓ 🌺🌺🌻🌺🌺 ┗━🍂🌻🍃━┛ تنهامنجی موعود علیه السلام 🌺
🔺زاویه عکاس هنگام تصویربرداری ، ضریح امام حسین (علیه‌السّلام) همانند کشتی و زائرین مانند غرق‌شدگان در دریا که به دنبال نجات هستند. 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🖤 صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 🖤 شب جمعه شب زیارتی سیدالشهداء علیه السلام التماس دعا 🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس_خوب_ظهور به بهانه ی تو...🙏🙏🙏 🌺🌺❤️🌺🌺 🍃💚💚🍃
‌‌جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه...
بنویسید که عالم همه قربانِ نجف ؛ ما غُباریم ، غباری ز خیابانِ نجف .
یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش♥️.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اوقاتِ‌خوش‌آن‌بود ، که‌بادوست‌به‌سرشد ‌!' باقی‌همه‌بی‌حاصلی‌وبی‌خبری‌بود . .
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🇮🇷🇮🇷🏴
زمان میرود ... کجای این زمان میشود پیدایت کرد یا صاحب الزمان 💚 همه میگویند به تعجیل ظهورش صلوات کاش این هفته بگویند به تبریک ظهورش صلوات 😍 @hedye110
🌾🌾 ولی خیلی زود لرز کردم و تب شدید که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم ... وجود خاله رو حس می کردم ... همینطور که گریه می کرد برای جواد خان از من پرستاری می کرد و هر ازگاهی صدای هرمز رو می شنیدم .... شب خیلی سخت و بدی رو همه گذروندیم ... صبح یکم تبم کم شده بود ..توی اون برف و یخبندون همه از خونه برای به خاک سپردن جواد خان رفتن .. ولی من اصلا نمی تونستم از رختخواب بیام بیرون ...خاله منو به یکی از دوستانش سپرده بود ...ولی من حتی صورت اونو ندیدم ... در حالیکه از شدت تب می سوختم و هیزیان می گفتم ..صدای خانجانم رو شنیدم ... اول فکر می کردم چون بهش نیاز دارم اینطوری فکر کردم ..ولی وقتی دست نوازش به سرم کشید و گفت : درد و بلات تو سرم بخوره مادر الهی من بمیرم که تو رو به این حال نبینم ...مادرت بمیره ...بی مادر بشی ...... نتونستم برات مادر خوبی باشم فدای اون موهای قشنگت بشم ....به چه حال و روزی افتاده بچه ام .... دستم رو آهسته بلند کردم تا دست اونو بگیرم ..لبهام می لرزید و اشک از دو طرف صورتم پایین ریخت ...... با بی رمقی آهسته گفتم : خانجان ..اومدی ؟ جواد خان رفت پیش آقا جانم ... دستشو کشید روی صورتم و گفت : قربون اون صورت داغت برم ..آره اومدم مادر .... نمی دونستم مریضی وگرنه زود تر میومدم ..درد و بلات تو سرم بخوره ..تو چرا اینطور ی شدی ؟کجا چاییدی ؟ به زحمت سرمو بلند کردم و گذاشتم تو دامنش و دستمو حلقه کردم دور کمرش .... بوی خوش مادر دوباره مشامم رو پر کرد ..این چه احساسِ قشنگیه ؟ که آدم هر کجای دنیا باشه تو خوشی و ناخوشی دلش مادرشو می خواد ... با ناله پرسیدم کی اومدین ؟ گفت : خبر دادن جواد خان رو قلهک دفن می کنن ..رفتم اونجا سر خاک بودم ..فکر کردم دیگه تا تهران نیام و همون جا تو رو ببینم آخه برف خیلی زیاد بود ..وسیله گیر نمی اومد ... اما اونجا هر چی گشتم تو رو پیدا نکردم از آبجیم سراغتو گرفتم گفت مریض شدی ..خدا خیرش بده با راننده منو فرستاد پیش تو .. امروز همه قلهک می مونن خونه ی پسر جواد خان ناهار میدن ...غروب بر می گردن ..بنده ی خدا تو چه هوایی از دنیا رفت ..مردم داشتن از سرما قزل قورت می کرد ن .... خانجان کمی پیشم موند و بعد رفت برای جواد خان حلوا بپزه .... و من سرمو کردم زیر لحاف تا می تونستم برای جواد خان گریه کردم ..هنوز باور م نمیشد ....و همون طوری خوابم برد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 از صدای خاله بیدار شدم که می گفت : لیلا جان خوبی خاله ؟ و کنارم نشست ..و دست زد به پیشونیم وادامه داد هنوز که تب داری ... گفتم : نه خاله جون خیلی بهترم دلم می خواست امروز پیشتون باشم ...سری تکون داد و گفت : ای خاله جان نمی دونی چه روز بدی بود .. گذاشتیمش تو خاک سرد و اومدیم نبودی ببینی .. جواد خان من الان زیر خراوار ها خاک خوابیده .. انگار اصلا نبوده ..ای دنیا ی بی وفا .. بعد ایران بانو و عروس خاله اومدن به دیدن من .... حالا همه دور رختخواب من نشسته بودن از خوبی های جواد خان می گفتن و گریه می کردیم ... اما ملیزمان اصلا پیش من نیومد ..چند بار سراغشو گرفتم ...گفتن حال خوبی نداره ..دلم می خواست برم پیشش و دلداریش بدم ..ولی درد خودم کم نبود ... وقتی اونا رفتن و من تنها شدم ..هرمز یک سرک تو اتاق کشید و پرسید لیلا خانم چطوره ؟ گفتم : خسته نباشین خوبم شما خوبین .. اومد تو و همونجا جلوی در ایستاد و گفت : چطور می خوام باشم ..؟بابام رو امروز به خاک دادیم و برگشتیم ..تو بگو ، هنوز تب داری؟گفتم : فکر کنم یکم ,,,زیاد نیست ... گفت : میگم فردا دکتر بیاد دوباره تو رو معاینه کنه ... گفتم تو که خودت دکتری .. گفت : می زاری معاینه ات کنم ؟ من که دلم می خواد ..اما تو نمی زاری دست بهت بزنم ....از خجالت سرخ شدم ... اینو گفت و یک مرتبه خانجان خودشو انداخت تو اتاق و در حالیکه معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته و تقریبا می لرزید .. گفت : بسه دیگه لیلا تو بخواب ..هرمز فورا زود متوجه شد که خانجان حرف اونو شنیده دستپاچه از اتاق رفت بیرون .. خانجان همینطور که حرص می خورد و می زد پشت دستش وگفت : خاک بر سر من کنن .. نامحرم اومده تو اتاق تو بدون چادر داری باهاش حرف می زنی معلوم اینحرفا رو بهت می زنه .. این پسره از تو چی می خواد ؟ گفتم : خانجان یواش میشنون ..اینطوری نکن ..من و هرمز مثل خواهر و برادر هستیم .. چند ساله با هم زندگی می کنیم .. گفت : دستم بشکنه ..خاک بر سر من بکنن با این دختر داریم ...... تقصیر خودمه ..من بی عقلم .. که اجازه دادم تو بیای اینجا زندگی کنی ..اگر حسین بفهمه تو بی حجاب شدی زنده نمی زاره تو رو ,,,منم دم خورشید کباب می کنه .. گفتم : به اون چه مربوط ؟ دسشتو زد به کمرشو گفت : به به خوشم باشه زبونم که در آوردی قد بیل ,, حالا من می دونم باید چیکار کنم ...و رفت و یک چادر نماز آورد و پرت کرد جلوی من و گفت سرت می کنی بدون اون نبینم راه بیفتی تو خونه چه نامحرم باشه چه نباشه .. باید آموخته بشی ....خاک برای آقا جانت خبر نبره این غلطی بوده که خودم کردم خودمم و باید تقاص بدم ... درستت می کنم .. و به محض اینکه هفتم تموم شد ..خانجان به من که تازه حالم خوب شده بود گفت : وسایلت رو جمع کن بریم بسه دیگه درس خوندی .. گفتم خانجان تو رو خدا ..قسمت میدم تورو ارواح خاک آقام بزار بمونم .. بهت قول میدم چادر سرم کنم حتی روبنده می زنم هر چی شما بگی ,,,من می خوام برم دبیرستان درس بخونم .... گفت لازم نکرده امتحانت رو پس دادی ..دیگه از جلوی چشمم دورت نمی کنم ..تو دیگه نمی تونی تو این خونه بمونی .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی؛ نذاشتن پیرمرد از سفر جا بمونه😳 پیرمرد و پیرزن بعد از مدت‌ها می‌خواستن برن سفر که متوجه شدن اتوبوس زودتر راه افتاده و جا موندن😭 واکنش‌ مردم، وقتی ماجرا رو فهمیدن، خودمونو هم غافلگیر کرد! @delneveshte_hadis110