#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتم
اردشیر وحشت زده حرف اورهان رو تایید کرد و خان عصبی از اتاق بیرون زد و زیور و فرحناز هم با التماس به دنبالش راه افتادنو حوریه هم پشت چشمی نازک کرد و پوزخند به لب به اتاقش برگشت و همونجوری رو به روی در ایستاده بودم تا اردشیر رو سالم نمیدیدم خیالم راحت نمیشد،سر کشیدم به داخل اتاق که چشمم خورد به اورهان که بالا تنه لختش از دکمه های باز پیرهنش پیدا بود،وقتی متوجه نگاه خیرم روی خودش شد دکمه ی اول پیراهنش رو بست و با اخمای توی هم رفته اومد بیرون سهیلا بلافاصله بعد از دیدن اورهان با نگرانی جلو اومد و دستشو گذاشت روی کتفشو و گفت: جمیله هنوز توی اتاق منتظره باید زخمتو ببنده!
با دیدن دست سهیلا روی کمر اورهان تموم بدنم گر گرفت،اورهان با عصبانیت نگاهشو ازم گرفت و همراه سهیلا رفت،طلعت خاتون هم که انگار با سرو صدا بیدار شده بود عصبانی زیر لب غرولندی کرد و برگشت توی اتاقش،نگاهی توی اتاق انداختم اردشیر در حالیکه دستش به پهلوهاش بود و ناله میکرد کف اتاق افتاده بود،با دیدنش نفسی از سر آسودگی سر دادمو چشمم خورد به آتاش که همونجوری بالای سر اردشیر ایستاده بود داشت با اسلحه توی دستش ور میرفت،یاد جمله آخرش افتادم و قبل از اینکه بیرون بیاد با سرعت خودمو به ساره رسوندمو بعد از اینکه کمی آرومش کردم بردمش سمت اتاقشو خودم رفتم سمت آشپزخونه تصویر سهیلا و اورهان از جلوی چشمم کنار نمیرفت و همه اینارو از چشم آتاش میدیدم...
میخواستم چاقویی بردارمو زیر لباسم پنهونش کنم تا اگه دوباره به سرش زد بهم حمله کنه حسابشو بذارم کف دستش،اون وقت حتی اگه میمرد هم جرات نمیکرد بگه کار من بوده،چون اون طور که فهمیدم خان برای حفظ آبروشم شده از گناهش نمیگذشت،با قدم هایی آروم وارد آشپزخونه شدم و سر چرخوندمو نگاهی به داخلش انداختم خدا رو شکر جز عصمت هیچکس اونجا نبود،نزدیک شدمو خواستم به بهونه ای ازش چاقو بگیرم که متوجه شدم چیزی توی لیوان آب رو به روش ریخت و با انگشت کوچکش همش زد:-مگه قاشق نداری که با انگشتت همش میزنی؟برای کیه؟کسی طوریش شده؟
مثل کسی که روح دیده باشه به سمتم برگشت و نگاهی بهم انداخت و با لکنت جواب داد:-نه خانوم دوای آوان خانه،حوریه خاتون دادم براشون ببرم!
-خیلی خب،میشه بهم جای چاقو ها رو نشون بدی؟میخوام برای بی بی میوه پوست بگیرم!
-اونجاست خانوم،همه چاقو ها به دیوار آخری آویزونه!
نگاهی به عصمت انداختمو وقتی حواسش نبود چاقوی متوسطی برداشتمو زیر لباسم پنهون کردمو دویدم سمت اتاق بی بی و بقیه روز رو اونجا خودمو حبس کردم،این چند ساعت به اندازه کافی بهم تنش وارد شده بودو برای امروزم کافی بود،نزدیکای غروب که شد شعبون خبر داد از ده پایین آدم اومده،از خوشحالی سر از پا نمیشناختم اینقد دلم برای اهالی عمارت خودمون تنگ شده بود که حتی با دیدن زنعمو هم ذوق میکردم،نگاهی به اطراف انداختمو از اتاق زدم بیرون همه ی اهالی توی مهمونخونه جمع شده بودن انگار مراد اومده بود تا خبر مهمی اعلام کنه،اژدر خان دستی به سیبیل پر پشتش کشید و کمی با اضطراب گفت:-خیر باشه؟🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
او هم شما را میخواست؟
به اندازهی یک قرن ساکت ماند...
بعد گفت: هیچوقت مطمئن نشدم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
کاش یه روز بفهمم
من نتونستم یا واقعا نمیشد...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
دو چیز هیچوقت از یاد آدم نمیره
ذوق اولین دیدار
بغض آخرین دیدار...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🍁خـــدایـــا
⭐️در این شب زیبای بهاری
🍁بهترین ها و زیباترینها را
⭐️برای دوستان و عزیزانم
🍁از درگاهت خواهانم
⭐️خدایا تو را قسم به بزرگیت
🍁قلبشان را خوشحال
⭐️و ســـرشـــار از
🍁آرامش و خوشبختی کن
⭐️خدایا چشم به راه
🍁رحمت الهیات هستیم
⭐️الهی خوان کرمت بر ما ببخشای
🍁آمیـــن
⭐️شبتون آروم و در پناه خدا دوستان
🌙✨🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🦋🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتیکم
مراد کلاهشو روی سرش جا به جا کرد و با لبخند گفت:-خیره ارباب،اتابک خان منو فرستادن تا برای مراسم عقد دخترشون که چند روز دیگس دعوتتون کنم!
-حوریه که کنار خان نشسته بود تک خنده ای کرد و گفت:-مبارک باشه،به سلامتی داماد کیه؟خیلی مشتاقم بدونم کی حاضر شده دخترشو بگیره!
اژدرخان اخمی به حوریه کرد و قبل از اینکه مراد جوابی بده گفت:-خیلی خب از طرف من بهش تبریک بگو و بگو حتما میایم،میتونی بری!
مراد خوشحال خم و راستی شد و با شرم پرسید:
-شرمنده ارباب ولی اشرف خاتون گفتن یه سر به اردشیر خان بزنم و یه امانتی بهشون بدم میشه قبل از رفتنم یه سر به ایشون بزنم؟
خان سینه سپر کرد و با اطمینان گفت:
اگر چیزی هست بده من بهش میدم اردشیر با پسرا رفته یه گشتی توی شهر بزنه!
مراد دستی به کلاهش کشید و با شک نگاهی بهمون انداخت سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم تا نفهمه چیزی شده که همینطورم شد، نگاهی به چهره بی تفاوتم انداخت و با لبخندی ساختگی گفت:-نه ارباب عجله ای نیست حالا بعدا بهشون میدم!
و دوباره خم و راستی شد و از اتاق زد بیرون،برام عجیب بود اژدرخان که تا چند ساعت پیش به خون اردشیر تشنه بود چجوری دعوت عمو اتابک رو قبول کرد،حتما اونم مثل آتاش به فکر آبروی دخترش بود!
بعد از رفتن مراد صدای پچ پچ اهالی عمارت بلند شد،همه از کچلی سحرناز و اینکه حتما اشرف کسی رو با پول راضی به ازدواج باهاش کرده حرف میزدن،درسته از سحرناز زیاد خوشم نمیومد اما دوست نداشتم اینجوری راجع بهش حرف بزنن،با اخمای درهم گوشه ای نشستم،حوریه رو کرد به سهیلا و گفت:-باید بهترین لباس رو برات بدوزیم بلاخره هرچی نباشه قراره عروس خان آینده این عمارت بشی،باید همه جا بدرخشی...عصمت قبل از اینکه سفره شام رو بندازی آدم بفرست دنبال سمیه بگو همین امشب بیاد و گرون ترین پارچه هاشم با خودش بیاره!
سفره شام رو همراه با فخرفروشیای حوریه و عروس جدیدش انداختن و همه دور تا دور سفره نشستن و اورهانم بعد از اینکه غذای آوان رو داد به جمعمون اضافه شد،از این همه نزدیکیش به سهیلا هیچ اشتهایی برام نمونده بود اما چاره ی دیگه ای نداشتم مشغول بازی با غذام بودم که نورگل خاتون بشقابی غذا برداشت و همین که از جا بلند شد حوریه بلند بلند گفت:-کجا میری نورگل؟
-ساواش یکم حال نداره غذاشو میبرم اتاقش برمیگردم!
-خدا بد نده،شنیدم حالش خوب نیست به عصمت گفتم براش یکم سوپ پخته و برده اتاقش،نگاهی به عصمت که با رنگی پریده نزدیک در ایستاده بود انداخت و ادامه داد:-عصمت غذای ساواش خان رو براشون بردی؟
-بله خانوم، الان دارن استراحت میکنن!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻