eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
1_4646804302.mp3
8.81M
🎧🎼آوا و نجوای بسیار زیبای شبانه : ... @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷
هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 حدود نیم ساعتی گذشت و با اومدن عمو و آیاز سفره ناهار رو پهن کردیمو بعد از خوردن غذا همراه هم سوار گاری شدیمو راه افتادیم‌ سمت عمارت.. با رسیدن به عمارت یکی یکی پایین رفتیم،عمو همه رو به مهمونخونه دعوت کرد و به عصمت دستور داد تا برامون چای بیاره… همه با حرف عمو وارد مهمونخونه شدیمو دور هم نشستیم متعجب بودیمو زیرچشمی همدیگه رو نگاه میکردیمو ‌میدونستیم حتما عمو حرف مهمی داره که اینطور دور هم جمعمون کرده،با خودم گمون میکردم حتما میخواد برای مراسم آرات دعوتمون کنه اما سینه ای صاف کرد و دست برد توی جیبش و تکه کاغذی بیرون آورد و گرفت سمت آنام:-میخواستم توی کلبه بهت بدمش اما گفتم شاید جلوی صنوبر خانم درست نباشه،بنچاق کلبه هست میدونستم چقدر اونجا رو دوسش داری،هر طور که بود پسش گرفتم... اشک توی چشم آنام حلقه زده بود،هیچی نگفت فقط لبخند غمگینی روی لب نشوند! -از الان به بعد هر جا دوست داشتی میتونی زندگی کنی من از خدامه اینجا کنار من باشین،اما مجبورتون نمیکنم! آنام اشکاشو با گوشه روسری پس زد و سری تکون داد:-ممنون آتاش خان،منم از خدامه اینجا بمونم حداقل تا وقتی آیلا هم سر و سامون بگیره، بابت کلبه هم نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم! با این حرف عمو خوشحال لبخند مهربونی روی لب نشوند و بی بی اخمی کرد و گفت:-بعد از عروسی دخترت اصلا نمیتونی اینجا بمونی،عیبه با برادرشوهرت یه جا باشی،مردم حرف در میارن،یا میری خونه ساواش یا خونه ارسلان! آنام ناراحت سری تکون داد و عمو حرصی خواست چیزی بگه که با اومدن عصمت حرفشو خورد،استکان چای گذاشت رو به روی آنامو طوری که بی بی نشنوه گفت:-خیلی خب تو هم که مثل همیشه اشکت در مشکته،گریه کردن مال بچه هاست،چاییتو بخور که باید پسرمون رو کمک کنی نا سلامتی داره داماد میشه این حرفا بمونه برای بعد! هنوز حرف عمو تموم نشده بود که عمو مرتضی هول زده اومد در مهمونخونه و خبر اومدن مشتی رو داد،با یادآوری حرف عمو استکان چای توی دستمو فشردم و جرعه آخرشو مثل اینکه زهر باشه به سختی فرو دادم،میدونستم اومده تا برای خواستگاری آرات انگشتر نشون انتخاب کنیم خواستم از جا بلند شمو برم توی اتاقم،اما حس میکردم کوچکترین عکس العملم رو بقیه تعبیر بد کنن و بذارن به حساب حسادت،واقعا هم حس حسادت داشت خفه ام میکرد،هنوزم نمیتونستم آرات رو به خاطر مرگ آقام ببخشم اما نمیتونستم کنار کس دیگه ای هم ببینمش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با صدای عمو به خودم اومدم یا اللهی گفت و مشتی رو به داخل دعوت کرد و مشتی بعد از کلی خم راست شدن و تعظیم کردن بلاخره صندوقچه اشو گذاشت وسط مهمونخونه و پارچه ای پهن کرد و تموم انگشترای با ارزشی که داشت رو چید روش:-بفرمایین خانم بزرگ،نمونه این کار رو حتی توی شهرم نمیتونید پیدا کنید! بی بی که تقریبا عاشق طلا بود نزدیک شد و یکی یکی انگشترا رو از نظر گذروند و رو به مشتی گفت:-خودت میدونی چقدر انگشتر دارم که از تموم اینا قشنگتر و بهترن،اما جوونای این دوره قدر نشناسن،پیش خودشون خیال میکنن ما قدیمیا چیزی سرمون نمیشه،میخواد برای عروسش طلای جدید بخره،مبارکش باشه،الانم بهتره خودش انتخاب کنه! آنام لبخندی زد و گفت:-بی بی کی گفته طلاهای شما بده،دیگه مثلشون پیدا نمیشه،فقط انگاری آرات دلش میخواد علاوه بر کادویی شما یه هدیه هم از طرف خودش برای عروسش بخره! -خیلی خب بخره کی جلوشو گرفته این همه انگشتر! -بی بی آخه میخواد شما براش انتخاب کنی،نه که دست شما خوبه! با این حرف بی بی کمی رام شد و زیر چشمی نگاهی به آرات انداخت و جدی پرسید گفت:-راست میگه؟ آرات که از حرکت بی بی خنده اش گرفته بود لبخندی زد و دست بی بی رو بوسید و گفت:-معلومه بی بی،یادت رفته میگفتی خودت برای عروسم انگشتر انتخاب میکنی؟ بی بی پشت چشمی نازک کرد و لبخندی با ناز روی لبش نشوند:-خیلی خب خودتو لوس نکن،من دیگه پیر شدم چشمام درست نمیبینه،دختر خودت بیا جلو ببینم کدوم یکی از نظرت بهتره؟نا سلامتی عروسی! با این حرف مثل اینکه بهم برق وصل کرده باشن شوک زده نگاه عصبانیمو از آرات گرفتم،لیلا خیلی سریع جلو رفت و بی بی نگاهش روی من ثابت موند:-نکنه گوشات سنگین شده دختر؟ خواستم‌حرفی بزنم که با اشاره آنام ساکت شدم،نفسی حرصی بیرون دادمو خودمو کشیدم نزدیک پارچه تا فقط بی بی رو راضی کنم،همه یکی یکی انگشترارو نگاه میکردن و من از حرص تموم پوست لبمو کنده بودم،آنام که انگار حالمو فهمیده بود نگاهی بهم انداخت و گفت:-آیلا برو یه چایی دیگه برای بی بی بریز و بیار! نفس راحتی کشیدمو تا خواستم نیم خیز بشم بی بی دستمو کشید سمت خودشو گفت:-لازم نکرده من بیشتر از یه استکان چایی نمیخورم،بذار ببینم این انگشتره تو دستت چطوریه! اینو‌گفت و انگشتر رو فرو برد توی انگشتم:-ببین عروس،خوبه نه؟ آنام معذب نگاهی به دستم انداخت و گفت:-خوبه بی بی،مگه میشه سلیقه شما بد باشه! نگاهی به انگشتر انداختم،زیادی خوشگل بود،اونقدری که نمیخواستم آرات اونو برای عروسش انتخاب کنه،برای همین بیرونش آوردم و انگشتر ظریفی که حتی زردی رنگ طلاش کم رنگ تر از بقیه به نظر میرسید برداشتمو گرفتم سمت بی بی:-این قشنگ تره بی بی! بی بی با چشمای بیرون زده انگشتر رو از دستم گرفت و گفت:-این چیه دختر؟ به زور میبینمش،شوهرت حق داره از من بخواد برات انتخاب کنم،این در شان خانواده خان نیست،برای رعیت جماعت خوبه! دوباره همون انگشتر رو برداشت و گرفت سمت مشتی:-همین خوبه،اینو بزار کنار! سر بلند کردمو غیضی نگاهی به آرات که پوزخند به لب تماشامون میکرد انداختمو با حرص از جا بلند شدم،نفسم به زور بالا میومد،دلم میخواست برم جایی که هیچ کس نتونه پیدام کنه یا حتی اصلا آب بشمو برم توی زمین! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از دامان            شب برداشتم      تا بیاویزم            بہ گیسوے سحر تیرگے پا        می‌ڪشد از بام‌ها    صبح می‌خندد                بہ راہ شهر من 🍃🌷📚سهراب_سپهری                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
4_6017032818423499493.mp3
1.1M
🎧🎼آوای شاد وزیبای : ای عاشقان ... 🎤علیرضا عصار...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20220429-WA0080.mp3
7.1M
🎧🎼آوای شاد وزیبای :خوش بحالم ... 🎤حمید هیراد و مصطفی راغب...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
enc_16581591953983524323193.mp3
3.04M
‌♡ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ بین شاها علی پادشاهه نجفش برای ما پناهه... مولودی @hedye110
@emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
پول گرفتی بازی کردی، بعدا که کاسبی کساد شد، شدی اپوزیسیون. حالا چرا تلویزیون باید بخاطر یه ایکبیری کل سریال رو هوا کنه؟ کی اصلا با تو کار داره اسکل، آی‌فیلم کارش همینه😄                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو صدبار ببینید و یادتون باشه همینا، همین مامانا، فردا ضجه میزنن و خودشونو تیکه پاره میکنن که هزینه‌ی مهمانی غدیر و پیاده روی اربعین و هیئت و حج و فلان و بهمان رو چرا صرف فقرا نمی‌کنید... 🤣                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
17.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•° 🌿 «ولایتش اصولِ دینه» بچه بودم عاشق نامت شدم طفل بودم آموختم❤️ 🎙•|                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🌺🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺🌹
هان! کسی بر او پیروز نخواهد شد و ستیزنده ی او یاری نخواهد گشت.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 پا تند کردم سمت حیاط خلوت و خواستم مثل هر وقت دیگه ای که دلم میگیره برم توی باغ اما با دیدن قفل نیمه باز در پشت بوم پاهام از حرکت ایستاد،دست بردم بازش کنم که با یادآوری اون روز که از پله ها پایین افتادم منصرف شدم،دوباره قدم برداشتم سمت باغ اما فکر حال و هوای پشت بوم و اون آرامشش بر ترسم غلبه کرد:-اصلا که چی فوقش دوباره پرت میشم پایین میمیرم،اینجوری شاید خواستگاری آرات دوباره بهم بخوره... با این فکر اشکامو پس زدمو در پشت بومو باز کردمو با احتیاط از پله ها بالا رفتمو با رسیدنم نفس عمیقی کشیدمو رفتم جایی که دفعه پیش با آرات مراسم شمع گردونی رو نگاه کردیم،با اینکه هوا حسابی خنک بود اما حس میکردم از درون دارم میسوزم،دلم برای اون روزامون تنگ شده بود،کاش اینجوری نمیشد! با این جمله بغضم ترکید،نشستمو تکیمو دادم لبه پشت بوم:-کاش نمیرفتی آقاجون،با رفتنت همه چیزمو از دست دادم،حتی آرات،دلم میخواد مثل آنا امیدوار باشم یه روزی برمیگردی میگی تموم شد،میگی دیگه از پیشتون نمیرم،اما خودم دیدم نفس نمیکشیدی بدنت سرد بود،آقاجون اگه اون بالایی مراقبم باش،میدونم حالمو میفهمی،همیشه میفهمیدی،کمکم کن آقاجون دلم آشوبه... با صدای باز شدن در پشت بوم اشکامو پس زدم،تپش قلبم بالا رفت حتما آرات بود جز اون کسی اینجا نمیومد،خدایا الان میبینه گریه کردم،حتما فکر میکنه به خاطر اونه… حدسم درست بود با دیدنش نگاهمو ازش دزدیدمو نفس عمیقی کشیدمو بی هیچ حرفی سر به زیر رفتم سمت راه پله و خواستم برم پایین که همونجور که از کنارش رد میشدم بازومو گرفت:-کجا میری با این چشمای خیست؟نکنه دوباره هوس پرت شدن کردی؟ تقلا کردم تا دستمو از دستش بیرون بکشم اما زورم نرسید:-ولم کن میخوام برم پایین! محکمتر بازومو گرفت و در پشت بوم رو بست و جدی زل زد به صورتم:-چرا اومدی این بالا؟اون پایین نمیشه گریه کرد؟ -به تو چه هان؟مگه من باید از تو اجازه بگیرم کجا میرم؟برو این حرفارو به اون دختری که میخوای بگیریش بگو! اخمشو غلیظ تر کرد:-به اون چیکار داری؟مگه از خدات نبود من از زندگیت برم؟مگه نمیگفتی میبینیم یاد آقات می افتی نفست میگیره؟پس این رفتارا چیه؟ -کدوم رفتارا؟اصلا من با تو چیکار دارم؟ -خوب میدونی از چی حرف میزنم آیلا،اون نگاهات،رفتارت با اون پسره همین گریه هات،اینا نشونه چیه هان؟نکنه توقع داشتی تا آخر عمرم التماس کنم تا به خاطر کار نکرده ببخشیم؟ -رفتارم با اون پسره؟منظورت از این حرف چیه؟اصلا به چه حقی منو بازخواست میکنی؟ دستی به صورتش کشید و گفت:-یعنی میخوای باور کنم اون حرفات و اون اداهات برای حرص دادن من نبود؟یعنی واقعا تصمیم گرفتی به خواستگاریش جواب بدی؟بس کن آیلا،این رفتارای بچگونه رو بذار کنار،دیگه ده ساله نیستی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 شنیدن اسمم از دهنش مثل همیشه قلبمو به لرزه در آورد با بغض نگاهی بهش انداختم:-برای تو چه فرقی میکنه؟تو که انتخاب خودت رو کردی! غمگین نگاهی بهم انداخت و گفت:-تو باعثش شدی،الانم برای پشیمون شدن دیره،نمیتونم دختره بیچاره رو وسط راه تنها بذارم،درست مثل کاری که تو با من کردی! قطره ای اشک از چشمام سر خورد،بی هیچ حرفی مات چشماش شده بودم،دلم میخواست داد بزنم از این که از خودم روندمت پشیمونم،بهش بگم که چقدر از اینکه یکی دیگه رو کنارش ببینم زجر میکشم،اما تموم این حرفامو ریختم توی نگاهمو فقط زل زدم بهش،میدونستم گفتنشون هیچ دردی ازم دوا نمیکنه،آرات رفیق نمیمه راه نبود درست برعکس من... نگاهشو از چشمای اشکیم گرفت و با لحن آروم تری گفت:-نمیدونم برای زندگیت چه برنامه ای داری،اما سعی کن از سر لجبازی با من تصمیم نگیری! اشکامو با دست پس زدمو چرخیدم سمت در،دستمو گرفت،تموم تنم لرزید،منتظر بودم بگه هنوزم دوسم داره،اما با صدای آرومی گفت:-صبر کن من جلو تر میرم دوباره اتفاق بدی نیفته! درو‌باز کرد و جلو تر از من راه افتاد،کاش یکم بی ملاحظه بود کاش بد بود اونوقت انقدر درد نمیکشیدم،با رسیدن به پایین پله ها قدم های لرزونمو برداشتم سمت اتاقم... چند ساعتی خودم رو مشغول باز کردن بقچه و مرتب کردن اتاقم کردم،در حالیکه اصلا حواسم به کار نبود،همه فکر و ذهنم شده بود آرات و فکر از دست دادنش داشت دیوونه ام میکرد،به خصوص الان که میدونست چه حسی دارم و دیگه غروری برام نمونده بود،با تموم شدن کارم رفتم سمت پنجره و نفس عمیقی کشیدم،بوی شیرینی ای که توی مشامم پیچید برام تلخ تر از زهر بود، شیرینی خواستگاری آرات،حتما بی بی و آنامم داشتن هدایا رو توی سینی میگذاشتن،من نمیفهمم مگه این پسره خودش مادر نداره،این فرحناز خاتون پس چیکارست؟ از حرصم پنجره رو محکم بستم و نشستم رو به روی آیینه،قرنیه چشمم مثل تشت آبی رنگی میون دریای خون بود،خدایا چطور دلش راضی شد اینجوری پسم بزنه؟ البته حقم داشت راست میگفت رفیق نیمه راه بودم،یک سال زمان کمی نیست که هر بار تلاش کنی و هر دفعه با بی مهری رو به رو بشی،تازه داشتم به اشتباهم پی میبردم،خوشبحال دختری که قراره برای همه عمرش آرات رو کنار خودش داشته باشه... با این فکر آیینه رو کناری گذاشتمو خزیدم توی رختخواب و از فرط غم و غصه شام نخورده به خواب پناه بردم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دل به گندم نبست... بالا رفت روی خودچشم بست...بالا رفت پیش خالق شکست...بالا رفت وحی آمد...دو دست بالا رفت جز علی وارث پیمبر نیست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠