eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدایش خوابالود است. خمیازه ای می کشد. -اینکارو براش بکن لیلی. بابی تو رو خیلی دوست داره. بغض لعنتی دوباره می آید توی گلویم جا خوش می کند. نه او چیزی می گوید نه من. با خداحافظی قطع می کنم. باید بعد از خوب شدن بابی با امیریل صحبت کنم. دیگر به آموزشگاه نمی روم. با رفتن به آنجا وقتم را سوخت می کنم. فردا باید بروم و متن ترجمه شده ترانه را به فرھاد تحویل بدھم. سرم را می گذارم روی زانوھایم. آواز!. آواز خودم!. چشمم می افتد به بگونیا لبه پنجره بسته. می روم و لبه پنجره می نشینم. خیلی وقت است گنبد فیروزه ای را ندیده ام. حس می کنم "او" آن طرف پنجره ایستاده تا حرف ھای مرا بشنود. چشم از برگ ھای سبز و قھوه ای بگونیا برنمی دارم. نفسی می گیرم و شروع می کنم به حرف زدن. -اومدم چونه ھامو بزنم. نه فکر کنی برا خودم. نه!. برای بابی. چیزی به ذھنم خطور می کند. چشم ھایم را تنگ می کنم و زل می زنم به پرده افتاده روی پنجره بسته. -نکنه تمامی اینا نقشه است؟!. شاید این بلا رو سر بابی آوردی تا من بیام و باھات چونه بزنم؟!. یا نه باز بابی خودشو واسطه کرده تا ما رو رودررو کنه؟!. ھیچ صدایی نمی آید. دارد گوش می دھد. -شاید از اینکه اینجا نشسته ام ته دلت خوشحالی. من اگه بیام پیشت فقط مامان خیلی اذیت میشه ولی اگه بابی بیاد به جز مامان، الھه و ھستی و امیریل ھم ھستن. کیه که دوست نداشته باشی طولانی عمر کنه ولی حالا که قراره چونه بزنیم ازت می خوام بابی و بذاری بمونه و منو ببری. ھا؟!. پشت گوشم را می خارانم. صدای باد می پیچد. -می خندی؟!. دارم سرت کلاه می ذارم؟!. کار من که تمومه و یه مھره سوخته ام؟!. نفسم را محکم فوت می کنم بیرون. -ھمین از دستم برمیاد. دوست داشتی بگو باشه. اگرم دوست نداشتی که دیگه ھیچی. گوش ھایم را تیز می کنم شاید جوابی بدھد. صدای باد افتاده است. نکند دارد فکر می کند؟!. کمی منتظر می مانم و وقتی چیزی دستگیرم نمی شود بلند می شوم. تا وسط اتاق می روم که اذان با صدای موذن زاده در خانه می پیچد و چیزی درون من فرو می ریزد. اشک روی گونه ھایم می ریزد. به توافق رسیده ایم. به اتاق مامان می روم. می خزم روی تختش. دستم را دور شکمش حلقه می کنم. چقدر بدنش گرم است. بینی ام را به مھره ھای کمرش می چسبانم و عطر تنش را وارد ریه ھایم می کنم. برمی گردد و او ھم دستش را روی شانه ھای من می اندازد. ھر دو ساکتیم. ھر دو پشت ھم آه می کشیم. با بغض می گویم: -خوب می شه مامان. قول میدم. من مطمئنم. شکمش می لرزد. شانه ھایش می لرزند. بی صدا گریه می کند. سعی می کنم آرام باشم. دستم را روی کتفش می کشم. نازش می کنم. باید قوی باشی مامان. روزھای سخت تر از این در انتظار توست. باید خیلی قوی باشی. خیلی. * در را باز می کند و ھمزمان می گوید: -بیا تو. داخل که می روم به استقبالم می آید. -سلام. با دست به داخل اشاره می کند. -سلام. خوش اومدی. کلافه به نظر می رسد. اخم کمرنگی میان ابروھایش نشسته. وسط ھال می ایستم و برگه ھا را از کیفم بیرون می آورم. -رفتم استودیو بسته بود.برگه ھا را می گیرد. اخمش شدیدتر می شود. با حرص می گوید: -آره. بچه ھا تمرین امروز رو تعطیل کردن. ممنون بابت ترجمه. زحمت کشیدی. شروع می کند به چک کردن برگه ھا. دلم می خواھد بپرسم" چرا؟!. اتفاقی افتاده؟!." ولی زبان به دھان می گیرم. من من می کنم. -من... من برم دیگه!. سرش را بالا می گیرد. کمی نگاھم می کند. -بازم ممنون. با لبخندی می گویم: -خواھش می کنم. فقط یه ... صدای زنگ در خانه می پیچد. فرھاد گوشی آیفون را برمی دارد: -بله!. نمی توانم چھره اش را ببینم ولی مکث می کند. -اومدی اینجا چکار؟!. خشمگین است. گوشی را روی پایه اش می کوبد. دست به کمر می شود. مثل اینکه امروز، روز او نیست. به طرفش می روم. -من برم. بدون اینکه نگاھم کند می گوید: -نه بمون. در را باز می کند و چند قدم عقب می آید و کنار من می ایستد. معنی این کارش را نمی فھمم. مردی بلند قد و چھارشانه توی چارچوب در می ایستد. کت و شلوار شیک و عیانی تنش است. با ساعتی که داد می زند قیمتش خیلی خیلی بالاست. قیافه اش خیلی شبیه فرھاد است. ھر دو با اخم به ھم زل زده اند. فرھاد دست به سینه است. مرد می گوید: -به داداشت تعارف نمی کنی بیاد تو؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
در نبندیم به نور، ⛅️ در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم 🦋 رو به این پنجره، باشوق سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است... 🌺                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خندیدن یک نوع نیایشه 😊 🌟 نکات نابِ                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
سوس ماست نداشت این جمله⁉️👏👏                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 مرا روزی مباد آن‌دم که بی یاد تو بنشینم...💔 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 مرد نگاھش را روی من سر می دھد. یکبار از بالا به پایین، بار دیگر از پایین به بالا. کمی خودم را جمع می کنم. فرھاد با نارضایتی آشکاری در صدایش می گوید: -دلیلی واسه دعوتت نمی بینم. بگو چی باعث شده داداش بزرگه افتخار بده و بیاد تو این دخمه؟!. مرد پوزخند صداداری می زند که شکمش تکان می خورد. -ھنوزم مثل اون موقع ھات بی چشم و رویی. ھنوزم حرمت حالیت نمیشه. فرھاد با صدای سردی جوابش را می دھد. -نمیومدی تا دیدن این بی چشم و رو اذیتت نکنه. باورم نمی شود این فرھاد را. تلخ است و سرد. مرد تشر می زند مثل اینکه حرف فرھاد برایش سنگین تمام می شود. -به جای اینکه تو بیای بیفتی به دست و پای ما، ما باید دنبال تو بیفتیم. دو قورت و نیمتم باقیه. فرھاد به در اشاره می کند. چشم ھای مرد درشت می شود. سینه اش تند تند حرکت میکند. صدایش را بالا می برد و- کسی مجبورتون نکرده. این شماھا بودید که غریبه رو به خودی ترجیح دادید. یک قدم می آید جلوتر. با انگشت روی سینه فرھاد می زند. -تو به شایسته بدبخت میگی غریبه؟!. اون که از دست تو خونه نشین شد. فرھاد ھم داد می کشد. -آره. من پسر اون خانواده بودم. شایسته یه پا غریبه تر بود. نبود؟!. تو بودی که گند بالا آوردی؟!. تو به اون خیانت کردی. تو بدبختش کردی. تو کاری کردی که شب و روزش یکی شد. آبرو واسش نذاشتی. گوشه لب فرھاد به پوزخندی بالا می رود. -چی شده سنگ اونو اینقدر به سینه می زنی؟!. نگو که اومدی حرفھای قدیمی رو تکرار کنی؟!. مرد لبی تر می کند و دستی به یقه کتش می کشد. -چون شده زن من. به فرھاد نگاه می کنم. از شوک شنیدن این حرف دھانش باز مانده. کمی طول می کشد تا خودش را جمع کند. -پس بیکار ننشسته. کلاه گشادشو کشیده رو سر تو. رگ گردن مرد باد می کند. می ترسم. کاش رفته بودم. سینه به سینه فرھاد می ایستد و می غرد. -مواظب حرف زدنت باش. اون الآن زن منه. گرفتمش تا گند تورو ماسمالی کنم. این تو بودی که رفتی پی زن دیگه. این توبودی که آتیش انداختی به جون دو خانواده. آقا بزرگو سکته دادی. حالا دوقورتونیمتم باقیه؟!. صورت فرھاد قرمز می شود. رگ پیشانی اش بیرون می زند. گردن می کشد و صورتش را می برد نزدیک برادرش. -ببین!. من خیانت کردم. خوب کردم. من مثل تو احمق نیستم بذارم بکنه تو پاچه ام. بازم حرفیه؟! زیر چشم برادرش از خشم می پرد. دستش را بالا می برد و محکم تو صورت فرھاد می کوبد. دست روی دھان می گذارم و جیغ کوتاھی می کشم. نفسم از ترس بند می رود. دست و پایم به لرزه می افتند. صورت فرھاد کج می شود و چشمان غمگینش در چشمانم می افتد. غم چشمھایش چه می گوید؟!. دلم می گیرد. من نباید اینجا باشم. به طرف در می روم که فرھاد از مانتو ام می گیرد و می کشد عقب. -تو کجا؟!. مگه نگفتم بمون. چشم می بندم و نفسم را از بینی می دھم بیرون. برمی گردم و کناری می ایستم. فرھاد اینبار به برادرش می گوید: -خبرتو دادی. منم میگم مبارکه. برو به سلامت. پشیمانی را می شود در چشمان مرد دید. دست به صورتش می کشد. شروع می کند به قدم زدن. رو به من می گوید: -شما یه چیزی بھش بگین. راضیش کنین بیاد دست بوسی آقابزرگ. فرھاد جلوی من می ایستد. -پای اینو نکش وسط. -وقتی اینجاست یعنی پاش وسطه. برگرد خونه. من پشتتم. دیگه خونه مثل اون موقع ھا نیست. من دارم می بینم آقابزرگ منتظرته ولی به زبون نمیاره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹