#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاههفتم🌺
اینو گفت و به یکباره کف کلبه پر شد از خون،بدنم از ترس به رعشه افتاده بود و با دیدن نزدیک شدن جریان خون صفدر هر لحظه حالم بدتر میشد:-برو نفت رو بیار زود!
آرات اینو گفت و به سمتم چرخید و شروع کرد به باز کردن دست و پاهام:-یالا بلند شو!
با گریه لب زدم:-نمیتونم زانوم خیلی درد میکنه!
پوفی از سر کلافگی کشید و به سختی از جا بلندم کرد و رو به کسی که جلوی در ایستاده بود داد کشید:-همه جارو نفت بریز نمیخوام اثری از جنازه اش بمونه!
نگاهم روی صورت کسی که مخاطبش بود ثابت موند:-محمد؟
اون اینجا چیکار میکرد؟
با قرار گرفتن توی گاری فرصت کردم سوالم رو از آرات بپرسم:-محمد اینجا چیکار میکرد؟
عصبی اخماشو در هم کرد:-همراه هم اومدیم!
-خیال میکردم با آیاز دست به یکی کرده!
با بلند شدن شعله های آتیش نگاهش رو ازم گرفت و محمد هول زده به سمتمون دوید:-بهتره تا کسی سر نرسیده راه بیفتیم!
آرات نزدیک شد و ضربه ای به سینه اش کوبید:-الان نه!
محمدگیج و گنگ نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد:-چرا مگه چه خبر شده؟
آرات یه تای ابروشو بالا انداخت و فک محمد رو گرفت و چرخوند سمت خودش:-اینجا رو نگاه کن،یک بار دیگه ازت میپرسم به نفعته درست جواب بدی،این پسره کیه؟از جون ما چی میخواد؟
محمد نفسی بیرون داد و گفت:-بهت که گفتم از بچگی میشناسمش هر چند وقتی یکبار با آقاش میاد چند وقتی میمونه آبادی ما،تا الان ندیدم به کسی ظلمی کنه یا دست از پا خطا کنه،امروزم اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد!
-این حرفارو یک بار دیگم گفتی،راستش رو بگو،باهاش هم دست که نیستی؟
محمد پوزخندی زد و گفت:-این کارا کار رعیت جماعت نیست ما ساده ایم مثل کف دست،اگه باهاش هم دست بودم چرا وقتی اومدی در کلبه ام و ماجرا رو گفتی هم نشونیشو دادمو هم همراهت اومدم اینجا؟تازه به خاطرتون دستمم به خون آلوده کردم،کافی نیست!
آرات عصبی یقه لباسش رو رها کرد و گفت:-از کجا معلوم شاید اینم جز نقشتونه خواستی اعتماد منو جلب کنی،یا شایدم پشیمون شدی یا عذاب وجدان گرفتی که وسط راه جا زدی وگرنه اون پست فطرت از کجا خبر داشت تو میخواستی آیلا رو از ده فراری بدی،هان؟غیر از ما سه نفر که کسی این موضوع رو نمیدونست!
محمد دستی به موهاش کشید و نگاهی با شرم بهم انداخت:-میدونست چون...چون اون فکر رو خودش توی سرم انداخته بود،حالم خوش نبود نمیدونم چرا خام حرفاش شدم وگرنه باید تا حالا فهمیده باشی که من همچین آدمی نیستم،بهم گفت چون رعیتی دختره رو بهت نمیدن اگه دوسش داری دستش رو بگیر و از ده برو تو که چیزی برای از دست دادن نداری،مکثی کرد و ادامه داد:حتما میخواسته با اینکار آبروی اورهان خان رو ببره!
آرات نفس عمیقی کشید و چرخی دور خودش زد،انگار گیج شده بود نمیدونست چیو باید باور کنه و چی رو نه،نگاهی به حال خراب من انداخت و انگشت اشاره اش رو گرفت سمت محمد:-خوب گوش کن چی میگم الان همراه هم برمیگردیم عمارت میگی از پس کاری که آقام ازت خواسته بر نمیای میگی بفرستت سر زمینا کشاورزی کنی،نشنوم به کسی راجع به این اتفاق حرفی بزنی،به همه میگیم دختره از تپه پرت شده بوده پایین روستاییا بردن کلبشون تا به هوش اومده،حرفی از آیاز و دزدیده شدن آیلا بشنوم اولین نفر میام سراغ تو!
رفاقتتم با این پسره حفظ میکنی باید از زیر زبونش حرف بکشی تا نفهمم اینجا چه خبره کسی نباید چیزی بدونه،فهمیدی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاههفتم♻️
🌿﷽🌿
مرد نگاھش را روی من سر می دھد. یکبار از بالا به پایین، بار دیگر از پایین به بالا. کمی
خودم را جمع می کنم. فرھاد با نارضایتی آشکاری در صدایش می گوید:
-دلیلی واسه دعوتت نمی بینم. بگو چی باعث شده داداش بزرگه افتخار بده و بیاد تو این
دخمه؟!.
مرد پوزخند صداداری می زند که شکمش تکان می خورد.
-ھنوزم مثل اون موقع ھات بی چشم و رویی. ھنوزم حرمت حالیت نمیشه.
فرھاد با صدای سردی جوابش را می دھد.
-نمیومدی تا دیدن این بی چشم و رو اذیتت نکنه.
باورم نمی شود این فرھاد را. تلخ است و سرد. مرد تشر می زند مثل اینکه حرف فرھاد
برایش سنگین تمام می شود.
-به جای اینکه تو بیای بیفتی به دست و پای ما، ما باید دنبال تو بیفتیم. دو قورت و نیمتم
باقیه.
فرھاد به در اشاره می کند.
چشم ھای مرد درشت می شود. سینه اش تند تند حرکت میکند. صدایش را بالا می برد و-
کسی مجبورتون نکرده. این شماھا بودید که غریبه رو به خودی ترجیح دادید.
یک قدم می آید جلوتر. با انگشت روی سینه فرھاد می زند.
-تو به شایسته بدبخت میگی غریبه؟!. اون که از دست تو خونه نشین شد.
فرھاد ھم داد می کشد.
-آره. من پسر اون خانواده بودم. شایسته یه پا غریبه تر بود. نبود؟!.
تو بودی که گند بالا آوردی؟!. تو به اون خیانت کردی. تو بدبختش کردی. تو کاری
کردی که شب و روزش یکی شد. آبرو واسش نذاشتی.
گوشه لب فرھاد به پوزخندی بالا می رود.
-چی شده سنگ اونو اینقدر به سینه می زنی؟!. نگو که اومدی حرفھای قدیمی رو تکرار
کنی؟!.
مرد لبی تر می کند و دستی به یقه کتش می کشد.
-چون شده زن من.
به فرھاد نگاه می کنم. از شوک شنیدن این حرف دھانش باز مانده. کمی طول می کشد تا
خودش را جمع کند.
-پس بیکار ننشسته. کلاه گشادشو کشیده رو سر تو.
رگ گردن مرد باد می کند. می ترسم. کاش رفته بودم. سینه به سینه فرھاد می ایستد و
می غرد.
-مواظب حرف زدنت باش. اون الآن زن منه. گرفتمش تا گند تورو ماسمالی کنم. این تو بودی
که رفتی پی زن دیگه. این توبودی که آتیش انداختی به جون دو خانواده. آقا بزرگو سکته
دادی. حالا دوقورتونیمتم باقیه؟!.
صورت فرھاد قرمز می شود. رگ پیشانی اش بیرون می زند. گردن می کشد و صورتش را
می برد نزدیک برادرش.
-ببین!. من خیانت کردم. خوب کردم. من مثل تو احمق نیستم بذارم بکنه تو پاچه ام. بازم
حرفیه؟!
زیر چشم برادرش از خشم می پرد. دستش را بالا می برد و محکم تو صورت فرھاد می کوبد.
دست روی دھان می گذارم و جیغ کوتاھی می کشم. نفسم از ترس بند می رود. دست و
پایم به لرزه می افتند. صورت فرھاد کج می شود و چشمان غمگینش در چشمانم می افتد.
غم چشمھایش چه می گوید؟!. دلم می گیرد.
من نباید اینجا باشم. به طرف در می روم که فرھاد از مانتو ام می گیرد و می کشد عقب.
-تو کجا؟!. مگه نگفتم بمون.
چشم می بندم و نفسم را از بینی می دھم بیرون. برمی گردم و کناری می ایستم.
فرھاد اینبار به برادرش می گوید:
-خبرتو دادی. منم میگم مبارکه. برو به سلامت.
پشیمانی را می شود در چشمان مرد دید. دست به صورتش می کشد. شروع می کند به
قدم زدن. رو به من می گوید:
-شما یه چیزی بھش بگین. راضیش کنین بیاد دست بوسی آقابزرگ.
فرھاد جلوی من می ایستد.
-پای اینو نکش وسط.
-وقتی اینجاست یعنی پاش وسطه. برگرد خونه. من پشتتم. دیگه خونه مثل اون موقع ھا
نیست. من دارم می بینم آقابزرگ منتظرته ولی به زبون نمیاره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاههفتم🦋
🌿﷽🌿
-همین ؟الان انتظار دارین باور کنم ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :اصلا برام مهم نیست، تو کی
حرف منو گوش دادی که بار دومت باشه؟
با تردید به چشماش نگاه کردم چشمای آدمها رو دوست
داشتم، تنها عضوی که می شد تمام حقیقت
وجود آدمی رو ازشون فهمید دو گوئی که عنصر وجودی
هر فرد رو نمایان میکرد .اما تو چشمای بابا
فقط حقیقت بود .یه حقیقت خالص که حق بودن کلامش
رو فریاد میزد.
بابا وقتی سکوت منو دید با لبخند مهربونی گفت :حالا
چیکار داشتی؟
بعد از رفع مشکل پروژه با کمک بابا به یه سری دیگه از
کارها رسیدگی کردم که وقت ناهار رسید
سریع از اتاق بیرون زدم که دیدم آیه ظرف غذا دستشه و
داره به سمت آشپزخونه میره با دیدن
ظرف توی دستش سریع گفتم :آخ جون غذا
آیه هم با لبخندی گفت :اتفاقا برای شما هم آوردم
دستامو به هم مالیدم و گفتم :پس زودتر بریم روده
کوچیکه بزرگه رو خورد
به سمت آشپزخونه رفتیم آیه توی یه ظرف دیگه برام غذا
ریخت و گذاشت جلوم با دیدن غذای
رو به روم صورتم رفت تو هم.... فسنجون ؟؟؟؟؟؟این
دختره با خودش چی فکر کرده مگه ندید که
من دیشب اصلا فسنجون هم نخوردم
با دیدن قیافه ی درهم من سریع گفت :چی شده آقا
پاکان ؟
-میگم بدم میاد-
ای وای واقعا ؟خب پس چرا دیشب نگفتین-چون نپرسیدی-
حالا یه ذره بخورین شاید خوشتون اومد-
من از فسنجون متنفرم
مظلومانه انگشتشو به علامت یه کوچولو جلوم نگه داشت و
گفت :فقط یه قاشق
مجبور بودم به خاطر اینکه تظاهر کنم حرفش برام
مهمه.برای اینکه کم کم با این رفتارهام نظرشو
به خودم جلب کنم اینکه کم کم عاشق خودم کنمش همه
ی اینا لازم بود حتی اگه مجبور می شدم
غذای مورد علاقه ی لعیا رو بخورم
به زور قاشقی برداشتم و با خوردنش ابروهام از فرط تعجب
بالا پرید فسنجون اینقدر خوشمزه بود
و من نمیدونستم ؟
بعد از اینکه دوباره قاشقی برداشتم و شروع به خوردن
کردم آیه نفس راحتی کشید و سرجاش
نشست و شروع به خوردن کرد در حضور چند تا از
همکارهای دیگه مشغول خوردن بودیم منم که
تازه طعم خوشمزه ی فسنجون زیر دندونم رفته بود و
داشتم با ولع تمام اینهمه سال محروم موندن
از خوردنش رو جبران میکردم که بابا اومد تو با چشمای
گرد شده به من نگاه کرد و گفت :پاکان
با دهن پر گفتم :بله ؟
همچنان متعجب ادامه داد :میدونی داری چی میخوری ؟
فقط سری به علامت مثبت تکون دادم
کارمندهای شرکت متعجب به من که عین قحطی زده ها
روی غذا افتاده بودم و لقمه رو جویده و
نجویده قورت میدادم نگاه میکردن
بابا با شک گفت :پاکان بابا غذایی که داری میخوری
فسنجونه ها همونی که خیلی بدت میاد
اشاره ای به غذا کردم و گفتم :نه آخه این خیلی خوشمزه
است
یکی از کارمندای زن که فکر کنم اسمش ستاره بود سریع
گفت :آیه از فردا باید برای ما هم غذا
بیاری
همه ی کارمندها با اشتیاق موافقت کردند و بابا هم فقط
خندید
آیه هم که فکر میکرد جدی گفتن گفت من مشکلی ندارم
ولی آوردن غذا اونم این تعداد خیلی
سخته
ستاره بلند خندید و گفت :شوخی کردم دختر دست
پختت ارزونی خودت هرچی باشی به پای من
نمیرسی که
امیر شوهر ستاره سریع گفت :صد البته هیچ کس مثل
ستاره نمیتونه غذا رو ته دیگ کنه و کربن
تحویل بده و بگه بخور خداتم شکر کن
ستاره گفت :عههه اینطوریاست ؟بشکنه این دست که
نمک نداره آقا امیر دیگه همون کربنش هم
جلوت نمیذارم ببینم میخوای چیکار کنی
امیر به نشونه ی دعا کردن دستشو بالا برد و گفت:خدایا
شکرت یعنی دیگه لازم نیست کربن دی
اکسید بخورم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻