eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمان از شوق دیدن بهار اشک خود جاری نموده خوش به حال زمین به وصال بهارش می رسد کی می آید پس بهار عالم جان های ما😔💚 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
19.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای ➥ @hedye110
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز دوازدهم) 🤲 خدایا مرا به پاکدامنی زینت نما... ➥ @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -می تونی به ھمه بگی خانم موحد چشمش دنبال من بود انداختمش بیرون. حرفاشون برام مھم نیست و تو ھم تبرئه میشی. اصلا چه اھمیتی ... مچ دستم را می گیرد و مرا طرف خودش می چرخاند. دستش داغ است. خیلی داغ. چشم ھایش سرخ شده اند. می غرد. -داری دقیقا چکار می کنی؟!. به تته پته می افتم. -ھیچی.. ھیچی به خدا. خواستم. خواستم ازت تشکری کرده باشم. اگه نمی خوای می برمشون. ببخشید. دستم را طرف گل ھا دراز می کنم که پسش می زند. -دستت به گلا نمی خوره. رھایم می کند و پشت ھم دست میان موھایش می کشد. کلافه و سردرگم به نظر می آید. داد می زند. -چی از جونم می خوای؟!. دست و پایم را جمع می کنم. -معذرت می خوام. معذرت می خوام. پشت میزش می نشیند و دست روی صورتش می گذارد. زمزمه اش را می شنوم. -داری دیونه ام می کنی. دارم خل می شم. احمق. احمق. نمی دانم احمق من ھستم یا او؟!. حالا که او دارد از دستم حرص می خورد بگذار حرفم را بزنم. -گلارو که گرفتم روی در گلفروشی روی یه تیکه کاغذ نوشته شده بود "تور یه شبه کویر". من می خوام تجربه اش کنم. توھم باھام میای؟!. دستش را برمی دارد و جلوی دھانش قفل می کند. نگاه مستقیمش معذبم می کند. توضیح می دھم. -پنج شنبه ظھر تا جمع ظھر. سرم را روی شانه ام خم می کنم. -خواھش می کنم امیریل. قفل دستھایش را روی پیشانی اش می گذارد و کلافه می گوید: -محاله. فکرشم نکن. و من لبخند می زنم. دوباره می روم گلفروشی و بابونه ھا را می گیرم و می روم آموزشگاه. رعنای عزیز تا مرا می بیند "ایش"ی زیر لب می گوید و بینی اش را چین می اندازد. سلامم را جواب نمی دھد و می رود آبدارخانه. روی صندلی منتظر می نشینم. صدای گوشخراش ویلن از اتاق می آید. نیم ساعتی منتظر می مانم تا بالاخره دختربچه ای ھمراه مادرش بیرون می آیند. رعنا تکیه داده به چارچوب در آبدارخانه. محلش نمی گذارم و داخل می شوم. فرھاد پشت به من سازش را روی میز می گذارد. با صدای شادی می گویم: -سلام. برمی گردد و نگاھش می افتد روی لبخندم و بعد نرم نرم می آید پایین و می نشیند روی گل ھا. چشم ھایش را که بالا می آورد می درخشند. لبخندی دلنشین می زند. -سلام لیلی جان. باابرو به گلھا اشاره می کند. -می دونی من از غافلگیری خوشم میاد؟!. دستھایم را جلو می برم که در با صدای بدی باز می شود و زنی می آید داخل. یک بازویش میان دست ھای رعناست. موھای طلایی دارد با لب ھای اناری. چشم ھایش مثل زمرد می درخشند. بلند است و باریک. کم کم اسمی در ذھنم شکل می گیرد: شایسته. آنقدر جذاب است و لوند که به سختی نگاھم را از او برمی دارم و می دوزم به فرھاد. فرھاد با دھانی باز محو این الھه زیبایی است. کسی انار دلم را میان دستش فشار می دھد. کمی دردم می آید. شاید شایسته بتواند با یک حضور ھم جادو کند. ھر دو به ھم خیره اند. و نگاه من مرتب بین آن دو می چرخد. رعنا با صدای نازک و بلندش طلسم را می شکند. -والا فرھاد من دیگه اینجا ھیچ کاره ام. شده ام لولو سرخرمن. به من اشاره می کند. -این خانم میاد تو. بدون اجازه. به شایسته اشاره می کند. -این خانم میاد. بازم بی اجازه. ھر کی ھر کیه. فرھاد تکانی می خورد و اخم وحشتناکی می کند. بی محلی می کند به شایسته. رو به من می گوید: -بشین. چرا سرپا وایسادی؟!. شایسته دست رعنا را پس می زند. -باید باھات حرف بزنم. فرھاد صندلی را برایم جلو می کشد. -لیلی جان. و با ابرو به صندلی اشاره می کند. درمانده ام. نگاھم بین آن دو می چرخد. دلم میخواھد از اینجا فرار کنم و تا جان دارم فقط بدوم. شایسته با کراھت مرا ورانداز می کند و طعنه می زند. -پس رفت کردی!. قبلا اگه نامرد بودی حداقل تو انتخاب زن با سلیقه بودی. چی می کشه؟!. در دل می گویم: سرطان. ولی ھوای کشیدن به سرت نزند که مالی نیست. فرھاد ناگھان به طرفش می چرخد و داد می کشد. -دھنتو ببند و گمشو. شایسته گر می گیرد. جیغ جیغ می کند. -تو ھمیشه عوضی بودی. ھمیشه این و اونو به من ترجیح دادی. این چی داره ھا؟!. ھا؟!. با ھمان دست دراز شده می آید طرف من. فرھاد جلویم قرار می گیرد. می توپد بھش. -نوک انگشتت بھش بخوره دستتو قلم می کنم. می دونی من چه کله خری ام. یه حرف که بزنم تا آخر پاش وایمیسم. پس برو پی کارت. خون خون شایسته را می خورد. من و رعنا ھاج و واج تماشا می کنیم. حالا تیرش را به طرف فرھاد رھا می کند. -بھش گفتی با عشقت چکار میکنی؟!. گفتی آبروشو می بری؟!. گفتی تا سرسفره عقد
می بری و بعد می زنی زیر ھمه چیز؟!. زنتو تو در و ھمسایه سکه یه پول می کنی؟!. گفتی چقدر کثافتی؟!. چنان جیغ می کشد که بند دلم پاره می شود و تپش قلب می گیرم. فرھاد جلو می رود و دست شایسته را می پیچاند پشتش که صدای دادش را درمی آورد. دست دیگرش را می گذارد روی سرش و خمش می کند جلو. شایسته فقط بد و بیراه می گوید. فرھاد دم گوشش چیزی می گوید و بعد رھایش می کند. شایسته ھمانجور خم مانده. انگار از چیزی که شنیده ماتش برده باشد. بعد یکدفعه به طرف فرھاد حمله می کند و با تمام وجودش به سر و صورتش می کوبد. چنان از این حرکت شایسته می ترسم که قدمی عقب می گذارم. شایسته جیغ می زند. -می خوای منو بدنام کنی؟!. دستت به من نرسید حالا تھمت می زنی. کی حرفتو باور میکنه؟!. تو بودی که رفتی دنبال یکی دیگه نه من. کثافت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هَمزَمٰان دَر دُو مَکٰان زندِگی مٖی کُنَم ایٖنجٰا کِه مَنَم ✨ و آنجٰا کِه تُویٖی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Chaartaar - Sedayam Bezan.mp3
10.5M
🎙 🎶 صدایم بزن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨﷽✨ تویى بهارِ دلم با تو احْسَنُ الحالَم بيا بهار شود چهارفصلِ امسالم بـيـا، مُقَلّبِ قلبم دليل نـوروزم بـيـا کناره بگیرد بـدي از اقبالم @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 فرھاد به سختی مھارش می کند. از مچ ھر دو دستش می گیرد و محکم می کوبدش به دیوار. نفسم بند می رود. فک شایسته را محکم می گیرد و توی صورتش می غرد. -حتما نخواستمت که ولت کردم. فقط یه بار دیگه. یه بار دیگه بیای اینجا مزاحم برادر شوھرت شی. پته تو می ریزم رو آب. شایسته کم نمی آورد و از میان دندانھای به ھم کلید شده اش می گوید: -میرم به بیژن میگم که می خواستی بھم دست درازی کنی. فقط خدا خدا می کنم زیر گلوم کبود شه. فرھاد عقب می کشد. ھر دو به نفس نفس افتاده اند. از بازوی شایسته می گیرد و ھلش می دھد طرف در. -ازتو ھیچی بعید نیست. حالا گورتو گم کن. شایسته تلوتلو می خورد. با دست گرفتن به دیوار می ایستد. اشک به چشمانش می نشیند. با بغض می گوید: -بھت اجازه نمی دم کسی دیگه رو به جز من دوست داشته باشی. ھیشکی مثل تو نمی شه فرھاد. من فقط تو رو می خوام. حالا فھمیدم تو برام چی بودی؟!. غلط کردم عزیزدلم. فرھاد چشم می بندد. دست به کمر می شود و پشت می کند به او. -رعنا بندازش بیرون. رعنا قدمی جلو می گذارد که شایسته جیغ می کشد و چشم ھایش از حدقه می زند بیرون. -من فقط تو رو میخوام. تو برگرد پیشم از بیژن جدا میشم. به خدا جدا میشم. اصلا... اصلا من و با اون مقایسه کن. تو ھنوز منو میخوای. منو نگاه. من ھمون شایسته ام که برای لمس کردنم دنیا دنیا خرید می کردی!. آخه این چی داره؟! راست می گوید. او در مقابل من الھه زیبایی است. بی نقص ِ بی نقص. فرھاد از سر شانه نگاھم می کند. چشمانش و لبخندش گرم است. -لیلی مثل یه پنجره است تو دنیای تاریک من. انگار کسی فتیله ی شمع قلبم را روشن کرده باشد و آرام آرام مومش آب شود و بریزد پایین. دلم گرم می شود. شایسته گر می گیرد. عقب عقب به سمت در می رود. انگشت حلقه اش را بالا می گیرد. انگشتری با نگین درشت زمردی برق می زند. -می بینی برای من خام کردن مردھا کاری نداره. حتی بیژن سرد و یخی. ولی من احمق چشمم ھنوز دنبال توئه. اذیتم نکن فرھاد. و ناگھان دستانش را روی صورتش می گذارد و ھای ھای گریه می کند. فرھاد می رود و از بازویش می گیرد و به طرف در ھلش می دھد. وقتی از اتاق بیرونش می کند می گوید: -حوصله امو سر بردی. گورتو گم کن. در را محکم می بندد. صدای گریه بلند شایسته از پشت در می آید. فرھاد سیگاری روشن می کند. دستی به بغل می زند و تکیه می دھد به دیوار. نمی دانم باید چکار کنم. بمانم؟!. بروم؟!. با قدم ھای آھسته به طرف در می روم. دستم روی دستگیره می نشیند که می گوید: -گلا رو با خودت می بری؟!. به طرفش می چرخم و گیج می گویم: -ھا؟!. با ابرو به گل ھای توی بغلم اشاره می کند. -اگه مال منن می خوامشون. -آره. آره. برای تو گرفتم. گل ھا را روی ویلنش می گذارم. سوال ھای زیادی در سرم شکل گرفته که روی پرسیدنشان را ندارم. نمی دانم رنگم پریده یا نگاھم چیز خاصی دارد که از مانتویم می گیرد و روی صندلی می نشاند. -بشین حرف بزنیم. بی حواس می گویم: -من برم. لبخند می زنم و دود سیگارش را می دھد بیرون. -نه تا وقتی حرفھای منو نشنیدی. خودش روبرویم می نشیند. -این ھمون شایسته ایه که برات تعریف کردم. نگاھم را ازش می گیرم و می دوزم به نوک کفشھایش. -وقتی صیغه محرمیت خونده شد شایسته رنگ عوض کرد. دلم گیر موسیقی بود ولی شایسته گفت فقط پول. آقابزرگ سھم الارثمو داد و من ریختم تو کار. رفتم تو کار واردات و پخش لوازم دندانپزشکی. اولش ضرر دادم ولی با کمک یه خبره تو این کار کم کم به سوددھی رسیدم. وضعم توپ شد. سیگارش را محکم پک می زند. سرش را بالا می گیرد و دودش را سرحوصله می دھد بیرون. چرا حالم این جوریست؟!. چرا حس بدی در دلم می نشیند وقتی از شایسته می گوید؟!. باید بلند شوم و بروم. -اجازه نمی داد بھش دست بزنم. نمی دونم شاید می دونست حاضرم براش ھر کاری کنم. ھر چی اون فاصله می گرفت من تشنه تر می شدم. محبت می کردم بھش. ھر چی می گفت نه نمی گفتم ولی بازم انگار بسش نبودم. درد می کشیدم ولی تحمل می کردم. رعنا در را باز می کند و سرش را می آورد تو. نگاھی به ھر دو ما می اندازد. -شاگردت اومده. چکار کنم؟! بفرستم تو؟!. فرھاد بلند می شود و سیگار را توی زیرسیگاری خاموش می کند. -ده دقیقه دیگه بفرستش. رعنا می رود و فرھاد شانه ھایش را تکیه می دھد به دیوار. نفس پردردی می کشد. سرش پایین است. -یکی از دوستام اومد گفت شایسته رو با یکی از بچه ھای محل دیده.