سیدمهدی قوام.mp3
1.64M
ماجرای آسیدمهدی قوام و مرد یخ فروش بسیار زیبا و شنیدنی با روضه حاج منصور ارضی
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
✨﷽✨
✍ شبهای حلب خیلی استخوان سوز بود و ما دسترسی به گاز شهری نداشتیم.
مدت زیادی بود حمام نرفته بودیم و به معنای واقعی کلمه چرک و چاقال شده بودیم.
تصمیم گرفتیم برای گردان ، حمام درست کنیم. یه آقایی از بچههای بالا اومد ، مقداری لوله آب و اتصالات با خودش آورده بود و لوله کشی رو برامون انجام داد.
ناچار بودیم ، جعبه مهماتهای توپخانهای که شلیک شده بود رو به مقر بیاریم و با کمک بچهها خُردشون کنیم و تکههای خُرد شده رو با طناب ببندیم و به بالای پشت بام حمام ببریم.
بالای پشت بام حمام ، یه تانکر متوسطی بود که یه روز در میون ، یه مرد سوری با پسر ۱۰ ، ۱۲ سالش میومدن و مخزن آب رو با پمپ پر میکردن و ما در عوض زحمتی که میکشیدن ، بهشون کنسرو کالباس و نوشابه میدادیم.
پسرک عاشق کنسرو کالباس بود در حالی که کنسرو کالباس برای ما چیز بسیار حال به هم زنی به شمار میومد. هفت ، هشتا و گاهی یه کارتن کنسرو کالباس بهش میدادیم ، میخواست از زور خوشحالی بال و پر در بیاره.
وقتی تانکر بالای پشت بام پر میشد ، چوبهای شکسته شده رو زیر تانکر میریختیم و با خرجهای خمپاره و خرجهای توپ ، آب تانکر رو گرم میکردیم تا بچهها دوش بگیرن.
اما اول صبح چنان آب جوش میشد که هیچ کس جرأت نمیکرد زیر دوش آب بره و شبا هم که آب سرد میشد ، احتمال داشت تو اون شرایط سرما بخوری که اگر مریض میشدی ، وا مصیبتا بود.
۴۶_ #شبهای_سرد_حلب
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ تو اون گیر و دار جنگ و درگیری ، دوستم آقارضا فاز طب سنتی زده بود به سرش.
نمیدونم از کجا خونده بود هر نقطه از بدن که دچار درد میشه ، اگه یه زنبور عسل اون نقطه رو نیش بزنه ، هم دردش میفته و هم خاصیت درمانی داره!
هی میرفت اینور و اونور دنبال زنبور میگشت. پیدا میکرد ، مینداخت تو قوطی کبریت و از بچهها میپرسید: آقایون جاییتون درد نمیکنه؟
یکی از بچهها مثلاً میگفت آقارضا کمرم خیلی درد میکنه. فوراً پیراهنش رو میداد بالا یه زنبور مینداخت روی مهرهٔ کمرش و زنبور بیچاره رو مجبور میکرد تا کمر اون بنده خدا رو نیش بزنه تا کمردردش خوب شه!
بارها این کار رو روی کمر و زانو و مچ پای خیلی از بچهها امتحان کرد. اصلاً این کار براش تبدیل به عادت و تفریح شده بود.
وقتی تو جمع نمیدیدیمش ، میدونستیم دوباره رفته دنبال زنبور.
یک شب در یک خانه روستایی بودیم ، شام رو خوردیم و خاموشی زدیم و رفتیم زیر پتو.
نیم ساعتی دراز کشیده بودم. تازه چشمانم داشت گرم خواب می شد. یک دفعه دیدم روی پای چپم داغ شد و حسابی سوز میزد.
اوّل فکر کردم عقرب نیشم زده ، سریع پتو رو کنار زدم ، چراغ قوه گرفتم روی پام ، دیدم بَه بَه یکی از همون زنبورای آقارضا از قوطی فرار کرده شانس اومده پای منو نیش زده.
کلاً اون شب خواب از سرمون پرید و تا صبح با دوستان مشغول خندیدن به دست گلای آقارضا بودیم.
۴۷_ #نیش_زنبور_عسل
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ بعد از عملیاتی که منتهی به شهادت محمّد (زهره وند) و سعید (مسلمی) شد ، ما به خانات (حومه حلب) برگشتیم و متوجه موضوع حیرت آوری شدیم!
در اوج درگیری که گلوله های زیادی بین بچههای ما و دشمن غدّار در تاریکی شب رد و بد میشد ، به بدنهٔ راکت آر پی جی یکی از دوستانم به اسم میثم که آر پی جی زن گروهانمون بود ، گلوله مستقیم اصابت کرده بود که این گلوله با سر او کمتر از یک وجب فاصله داشت.
از طرفی در جان لولهٔ سلاح دوست دیگرم محمّد ( یکی از دوستان صمیمی شهید محمّد زهره وند) که داشت به سمت داعشیان هدفگیری میکرد ، گلوله ای وارد شده بود که در مسیر زیر گلوی او بود.
به نظرم اینها نشانه هایی بود که به ما ثابت میکرد ، شهادت نوع مرگ را تغییر میدهد ، نه زمان مرگ را!
یقین دارم ، برای محمّد و سعید ، نوشته شده بود که باید در همان جا آسمانی شوند.
۴۸_ #گلولهای_در_جان_لوله
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ هوا کاملاً تاریک شده بود. دشمن میدانست ما در حال عبور از روی پل هستیم ، به همین خاطر با هر چه در دست داشت ، پل را میزد. یکی ، یکی با فاصله از روی پل رد میشدیم.
نوبت سجاد شد تا با سرعت خودش را به آن طرف پل برساند. یا علی گفت و استارت زد.
به وسطای پل که رسید ، پایش پیچ خورد و با سلاح و همهٔ تجهیزاتش بدجوری به زمین افتاد.
اولش فکر کردیم سجاد تیر خورده. با یکی از بچهها سریع خودمان را به سجاد رساندیم.
در همین حین ، چند راکت آر پی جی از سمت دشمن شلیک شد و از بالای سرمان رد شد و به آن طرف پل اصابت کرد.
زیر بغلش را گرفتیم و به محوطهای شبیه موتورخانه بردیم.
در تاریکی شب در بین بچهها ، محمّد ( یکی از پرستاران گردان بهداری) را دیدم. به سمت محمّد رفتم و بهش گفتم اگه وسیله ای در کوله امدادیت داری ، برای مداوای سجاد بیار استفاده کنیم.
محمّد زیپ کوله پشتی امدادش را باز کرد ، بر عکسش کرد و حسابی تکاند. خالیه خالی بود. هر چه وسیله داشت برای جانبازان قراصی استفاده کرده بود.
دست خالی به پیش سجاد برگشتم ، حسابی داشت درد میکشید. خاطره تلفن و جانباز مدافع حرم را برایش یادآوری کردم. ( خاطره ۴۵) و سعی کردم در آن شرایط لبخند را بر لبانش بیارم.
کار خدا ، آن سجّادی که ما رو در تل عزان ، جانباز مدافع حرم جا زده بود ، خودش در پُل قراصی جانباز مدافع حرم شد.
۴۹_ #پُل_موقعیت_سجاد
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ شهید انصاری استاد برنامهریزی اوقات فراغت نوجوانان بود و ذائقهشناسی خوبی داشت.
میدانست با چه ترفندی میتواند پای هشتاد درصد جوانان و نوجوانان محل را به مسجد بکشاند.
هر سال نیمه شعبان در مسجد حاج تقی تقوی خیابان فتح شیاکوه برای امام زمان ، مراسم جشن میگرفتند. خودِ ایشان ، سردمدار این مراسمات بود.
برای اینکه برنامهها هر سال تکراری برگزار نشود ، یک سال فکر فوقالعادهای به ذهنش زد و در تبلیغات مراسم اعلام کردند ؛ مسجد به مناسبت ولادت امام زمان به شرکت کنندگان در مراسم ، به قید قرعه رب سکه میدهد.
مراسم جشن مفصّلی برگزار شد و آخر برنامه نوبت به قرعهکشی رسید. گوی قرعهکشی را آوردند و یک عدد از داخل گوی بیرون آمد.
*کد ۲۱۹*
پیرمردی در لا به لای جمعیت نشسته بود ، با صدای بلند و چشمان اشکآلود فریاد زد کد ۲۱۹ منم.
حاج حمید که در جایگاه ایستاده بود ، از ایشان دعوت کرد که پیش ایشان بیایند و از حسشان برای جمعیت بگویند.
پیرمرد بالا آمد و دیگر نتوانست احساساتش را کنترل کند ، زد زیر گریه و گفت من این جایزه را از آقا امام زمان دارم.
حاج حمید به بچههای پشت صحنه گفت: دوستان دیگر انتظار بس است. بی زحمت جایزه حاج آقا را بیاورید. یک نوجوانِ سینی به دست روی جایگاه آمد و هدیه را به پیرمرد داد.
همه از دیدن هدیه شگفت زده شدند! یک رب گوجه و یک سکه ای که روی آن گذاشته شده بود که میشد رب سکه!
پیرمرد بیچاره چند ثانیهای هنگ کرده بود و هاج و واج به رب گوجه نگاه میکرد و مردم با صدای بلند و از ته دل به او میخندیدند.
با خودم گفتم ، هر لحظه احتمال دارد پیرمرد با حاج حمید دست به یقه شود ؛ ولی پیشانی حاج حمید را بوسید ، هدیه را گرفت و از پلهها پایین آمد.
بعد از اتمام مراسم نزدیک به صد بار حاج حمید از آن پیرمرد دلجویی میکرد و هی میگفت حاج آقا ما رو ببخشید ، ما فکر میکردیم قرعه به نام یکی از نوجوانان در بیاید.
پیرمرد که آدم با جنبه ای بود ، میخندید و میگفت نیّت شما شاد کردن دل مردم بود که الحمدالله محقق شد.
۵۰_ #کد۲۱۹
#سردار_شهید_مدافع_حرم_حاج_حمیدرضا_انصاری
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
پاورقی
۱_ مسجد حاج تقی تقوی از مساجد فعال در امورات فرهنگی شهر اراک است که شهید حاج حمیدرضا انصاری با بچههای مسجد به آن رونق داده بودند.
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼