#فراموشت_نمیکنم
#پارت_سوم
حسین _قربان پدر مقتول توی گفته هاش گفته که حمام بوده و با شنیدن صدای همسرش همسرشو صدا میکنه و وقتی صداشو نمی شنوه نگران میشه و با حوله از حموم بیرون میاد و با دیدن همسرش که روی زمین افتاده به سمتش میره که چشمش به دخترش میفته و با دیدن دخترش شوکه روی زمین میشینه و بعد از چند دقیقه به اورژانس تماس میگیره و این یعنی قاتل تا موقع رسیدن مادر مقتول هنوز توی اتاق بوده...
سرهنگ نگاهشو روی همه میچرخونه و روی محمد ثابت شد...
محمد سرشو پایین انداخت وگفت
محمد_گوش به فرمانم قربان.
سرهنگ تبسمی کردو گفت
سرهنگ مهدوی_نه پسرم...داشتم فکر میکردم
و با اقتدار همیشگی در عین حال مهربونیش ادامه داد
سرهنگ مهدوی _خب با این وجود دختر هفت ساله نمی تونه خودشو اویزون کنه پس کار یه نفر دیگست!
سوگند_قربان میله بارفیکس به وسیله دوتا پایه روی زمین نصب شده و پدرو مادر مقتول از اون تاب اویزون کردن...
محمد_و مقتول روی تاب ایستاده و با شالی که به گردن خودشو دور میله بارفیکس بوده خودشو اویزون و باتکون دادن تاب و در رفتن تاب از زیر پاش خودشو حلق اویز کرده...
با تاکید گفتم
بردیا_البته این ظاهر قتله...ینی ظاهر سازی که قاتل کرده اینطوره
حسین_قربان...قاتل می تونسته تو لحظه غش مادر مقتول فرار کرده باشه. به اندازه کافی زمان برای فرار داشته...
محمد_دوربین مدار بسته ساختمون رو چک کردیم....فردی به غیر از اهالی ساختمون تا بیستو چار ساعت بعدش وارد یا خارج نشده.
یه چیزی این وسط مشکوک بود...اگه پدرش تو شک فرو رفته کی به اورژانس خبر داده؟!!
اصلا اونطور که پذیرش بیمارستان گفت به جز مقتول مادرو پدرش هم بیهوش بودن که اونا رو بستری و جنازه دختر بچه رو فرستادن به پزشک قانونی!
سریع گفتم
بردیا_قربان...یه چیزی این وسط مشکوکه...
و اظهارات پذیرش بیمارستان رو گفتم و ادامه دادم
بردیا _با این وجود کسی که به اورژانس زنگ زده پدرش نبوده...پدرش یه چیزیو مخفی میکنه...چیزی که شاید حتی از پیدا کردن قاتل دخترش و حتی جون دخترش مهمتر باشه!
سرهنگ مهدوی متفکر نگاهشو به میز دوخت و گفت
سرهنگ مهدوی_بسیار خب... سروان فرحی و سرگرد مهدوی از همسایه ها بازجویی کنین...
محمد و سوگند هر دو گفتن بله قربان.
سرهنگ مهدوی_سروان علی دوست و ستوان رجایی
برین و جواب انگشت نگاری رو تحویل و بعداز اون واسه تفتیش اتاق مقتول برین...
هردو اطاعت کردن
سرهنگ مهدوی_خب شما دوتا مامور محبوب سازمان هم با سروان فرهنمد برین بیمارستان و درمورد همراهای پدرو مادر مقتول و چیزای دیگه بپرسین..جریان جلسه رو هم برای سروان فرهمند تو ضیح بدین...پایان جلسه!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_چـهـارم
*
بعد از رسوندن حسین به سمت خونه راه افتادم...
به محض ورودم به خونه ضحی پرید بغلم. خندیدم و با بوسیدنش گفتم
بردیا_چطوری عشق من؟
همون لحظه پریا جلوم سبز شدو با شیطنت گفت
پریا_اگه واس زنداداش گزارش نکردم.
قه قه زدمو گفتم
بردیا_سلام عرض شد خواهر جون
پریا ایشی کردو با بغل کردن ضحی به سمت اشپزخونه رفتو داد زد
پریا_مااماان !بردیا اومده!
مامان همونطور که از سرویس بهداشتی خارج میشد و صورتشو با حوله خشک میکرد با ذوق همیشگیش گفت
مامان_ خوش اومده...برو ضحی رو بخوابون به جای داد و هوار کردن...
پریا جیغ زدو اسم مامانو صدا زد
با خنده گونه ی مامانو که الان مقابلم بود رو بوسیدمو گفتم
بردیا_پریچهربانوی ما چه طوره؟؟
چشماش خیس از اشک شد وگفت
مامان_فتبارک الله احسن الخالقین....چقدر شبیه بابات شدی مرد من!
و با این حرفش اشکش ریخت..
دستشو بوسیدمو گفتم
بردیا _ظاهرم مثلش باشه چه فایده! مهم باطنمه که مثلش نیست...!
همون لحظه ایفون زده شد و صدای داد پریا بلند شد که گفت
پریا_وای ضحی ننه جونو باباجون دیوونت اومدن!
ضحی همونطور که از اتاق با دو بیرون پرید جوابشو دادو گفت
ضحی_خودتی عمه جووونم! علاوه بر دیوونه بودن تولوشیده هم هستی!
مامان با شیرین زبونی ضحی خندیدو به عادت همیشگیش که وقتی از کسی خوشش میومد یا تعریف میکرد آیه ای زمزمه کرد تا از چشم زخم در امان باشه...
رو به ضحی که دم در ورودی منتظر پدرو مادرش بود اروم پچ زدم گفتم
بردیا _ضحی.. ترشیده نه تولوشیده!
بلند گفت
ضحی_عهههه؟واقعا؟؟
سرمو به معنی اره بالا و پایین کردم که داد زد
ضحی _عمه پری....عمو میگه ترشیده ای نه تولوشیده
و قه قه زد
مامان و پارسا که تازه وارد خونه شدن قربون صدقش رفتن...مادرش معصومه خانم هم مثل همیشه بی صدا خندید.
پریا هم جیغ زدو گفت
پریا_به زنداداشم میگم حسابتو بزاره کف دستت!
پارسا با خنده گفت
پارسا_اوه اوه...دلم واست میسوزه
اخم مصنوعی کردمو گفتم
_درمورد زنم درس صحبت کنا!
معصومه لبخند زدو سریع توی دفترچه همراهش نوشت.
"جاری من فرشتست...نمونه نداره... درجریانین که"
با خوندن این جمله لبخند روی لبم اومد.
مامان خانوم احساساتیمونم سریع معصومه رو بغل کردو گفت من فدای جفت عروسام بشم که...
پریا هم به شوخی اخم کردو گفت
_پس من چی؟؟
پارسا _خدا نکنه این چه سوالیه میپرسی پری؟ انشاالله صد سال سایتون بالا سرمون باشه مامان جان!
مامان که با حرف پریا باز یاد بابا افتاده بود گفت
_نگو مامان جان....دعا کن برم که دلم دلتنگه باباتونه...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅پای مرغ
🔴 قوی ترین غذابرای بدن انسانها ...
🐓🐓🐓«پای مرغ» با وجود ظاهر چندش آوری که داره ولی از غنیترین منابع کلسیم و ویتامین D و سرشار از ژلاتین است و برای درمان پوکی استخوان، آرتروز، روماتیسم، شکستگی استخوان و...توصیه میشود.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید سلیمان عسگری 🌹
♥️ اگر شهید شدم؛ دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا مردم ببینند همراه خود چیزی نمی برم، چشمانم را باز بگذارید که بدانند کورکورانه شهید نشده ام.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥👆⭕️ میگن #رئیسی آدم خوبی بود ولی سواد اقتصادی نداشت چون گفته بود #رشد_نقدینگی نشاندهندهی رشد کشوره؟
⭕️✂️ ببینید با تقطیع و حذف یک کلمه چه دروغهایی گفتند!
#سواد_اقتصادی
#شرف
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆صرفا برای #یادآوری👇 ❌
🔴وقتی این یک تیکه کوچولو را برای ملت نشر دهید مطمئنا غلط میکنه از طیف این وطن فروشان کسی کاندید بشه
پر رو ترین شون هم که بیاد و از فیلتر شورای نگهبان رد بشه ۸۰ درصد از قاطبه ی ملت رای نمیاره
⭕️لطفاً مکتب #شهید_رئیسی #شهید_جمهور و سرباز #امام_زمان را دنبال کنیم
@Alachiigh
⭕️#موضوع_روز : «بازیِ بُرده را داریم میبازیم و حواسمان نیست!»
✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بیخبری!
یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!»
• خوابرفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوههای غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بیدرد !
سرگرمت میکند به نداشتهها و کمبودها، به ضعفها و عقبماندگیها و آنقدر احساس بدبختی یکهو میریزد در دلت که چشمانت نمیبیند داشتههایت را!
و ما درست هفتروز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پردهها را کنار زد، و باز داشتههایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلتمان را شکست.
• چشم که بینا میشود، ضعفها کوچک میشوند و قوّتها باز نقطهی تلاقی و اتحاد آدمها میشوند برای حفظ داشتههایشان.
• برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبتبارِ سقوط بالگرد که نگاه میکنم رحیمیت خاص خدا را میبینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانههای مردم تمدنساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه به شانهی همدیگر به بدرقهی رئیس جمهور شهیدشان کشاند....
و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان.
• اما جهل جاهل همیشه کار خودش را میکند!
آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل میشوند، نه آنان که به معرفت رسیدهاند.
اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه میدارند هم دیگران را.
• مصیبتی که به خانوادهای میرسد بچههای آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، میآیند و مینشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند.
چه شد که ما آنقدر جهلمان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصههای حرفهای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران!
• خدا را میخواستیم راضی کنیم ؟
• یا خلق خدا را ؟
• شاید هم دل خودمان را میخواستیم خنک کنیم!
✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست...
درندگی رسانهایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمیشناسد.
مصیبت و شادی نمیشناسد.
همه چیز را آلوده میکنیم بیآنکه بدانیم، خدا خواسته جامعهای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناکترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.»
• کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم!
وحدت را فقط جانهایی میتوانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را میبیند و در زمان حال فقط برای آینده میدوند، اینها اهل دولت کریمهاند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعدهاش را داده است.
❌وحدت ناموسِ پیروزی ماست،..
مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم!
#روشنگری
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⚠️هشدار؛ خطر عدم عاقبت بخیری...
♨️این ۹٠ ثانیه را از دست ندهید
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_پنجم
ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت
_بده به مامانم واست گشادش میکنه...خیاطیش خعلی گشنگه!
#دریا
چادرمو مرتب کردمو رو به سوگند گفتم
_وای دیگ کلافه شدم....داداشم پاک عقلشو از دست داده...هرچی میگم دختره مشکوکه حرف به گوشش نمی ره...
دستمو مشت کردم جلو دهنمو ادامه دادم
_عه!عه!عه!در اومده میگه از رو حسادت انگ مشکوک بودن به زنم نزن...تو زیادی شکاکی!
سوگند تبسمی کردو با مهربونی ذاتیش گفت
_الهی قربونت شم...میدونم نگرانی داداشتی...اما وقتی به حرفت گوش نمیده چرا ادامه میدی؟!
نالون سرمو پایین انداختمو گفتم
_اخه نگرانشم...هرچی بهش میگم فاطمه تو کودوم پرورشگاه بزرگ شده میگه مهم نیس برام...میگم تحقیق کن .. میگه میشناسمش کافیه.گذشتش مهم نیس...سوگند دیگه خسته شدم!
همون لحظه صدای ایفون بلند شد...
فکر کنم اژانس اومد..
سریع به همراه سوگند از خونه خارج شدیم.
تا در ساختمونو باز کردم سینه به سینه مردی شدم!
به سرعت خودمو عقب کشیدم.
با دیدن بردیا لبخند زدمو گفتم
_وای بردیا تویی؟!ترسیدم یه لحظه!!
سوگند_سلام بر پسر خاله عزیز...چطورین شما؟!
بردیا _به به میبینم که طبق معمول چسبیدی به خانم بنده!تو خونه و زندگی نداری؟؟
مشتمو اروم به بازوی بردیا زدمو گفتم
_عه این چه حرفیه!سوگند رفیقم نیس برام حکم خواهر نداشتمو داره!
بردیا لبخندی زدو گفت
_شرمنده قربان...دیگه تکرار نمیشه! حالا کجا میرفتین؟!
لبخندم محو شد...سوگند اروم زمزمه کرد
_خواهر بیچارم کجا رو داره بره... سر خاک مادر و پدر خدا بیامرزش!
بردیا اخمی کردو با چشمای ریز شده پرسید
_چیزی شده دریا؟ ۳روز پیش با هم رفتیم سر خاکشون که! کی رنجوندتت باز؟ علی چیزی گفته؟؟
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#پارت۶و۷
تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت
_اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد بعدشم زرتی درو کوبوندو رفت پیش فااطممه جوونش!
بردیا که به شدت از لحن تند سوگند جا خورده بود با بهت پرسید
_مگ چی بهش گفتی؟!
بغضی که از بعد از رفتن علی تو گلوم لونه کرده بود مانع جواب دادنم شد.
سوگند باز به جای من جواب داد
_کلی حرف بار خانوومت کرد بعدشم گف تو زندگیم دخالت نکن من با هرکی که دوست داشته باشم عروسی میکنم به توهم ربطی نداره..کجا بودی جلوی علیو بگیری که انقد زنتو تحقیر کرد؟! اَهه!!
و سریع از لابی ساختمون خارج شد.
بردیا دستمو گرفتو منو کشون کشون سوار ماشین کرد و خودشم به سرعت سوار شدو درو بست.
تا درو بست بغضم ترکید..دستامو جلوی صورتم گرفتمو اشکام جاری شد
دختر دل نازکی نبودم اما تنها فرد باقی مونده از خونوادم علی بودو دوست نداشتم اونو هم از دست بدم.
خوب که گریه کردم و کمی سبک تر شدم، از روی داشبورد دستمال برداشتمو اشکامو پاک کردم.
بردیا که فهمید سبک شدم زمزمه کرد
_با علی صحبت میکنم غصشو نخور.وقتی با زندگیش لج کرده دیگه چرا تو پاسوزش شی..حالا اینارو بیخیال.اومدم تا باهم بریم گردش .بس نیس مرخصی و خونه نشینی؟!
با حرف اخرش خندیدمو گفتم
_خوبه فقط ۲روز مرخصی گرفتم اونم فقط بخاطر مسمویتی که جنابعالی مقصرش بودی!
با حیرت نگاهم کردو گفت
_عِه!عِه!عِه! بچه پرو رو نگاه کن!کی بود جیغ جیغ میکرد الا و بلا برام از درخت لیمو بچین؟؟ من بودم میگفتم؟!
بعد صداشو نازک کردو ادامه داد
_بردیا جوونم واسم لیمو میچینی؟ بدون لیمو ناهار از گلوم پایین نمیره
قهقه زدمو گفتم
_خیلی نامردی!من اینجوری حرف میزنم اخه؟
همون لحظه یکی پرید سمت شیشه بردیا و جیغ زد
هینی کردمو خواستم جیغ بزنم که صدای خندون حسین اومد که گفت
_گند زدم به صحنه رمانتیکتون؟!
جیغ زدمو گفتم
_حسین دعا کن دستم بهت نرسه!
با لودگی به صورتش چنگ زدو رو به بردیا گفت
_داش بردیا به دادم برس که این جغله منو به دیار باقی میفرسه اونم با بی ار تی!!
بردیا قه قه زدو گفت
_حقته..تا تو باشی سر به سر دریا نزاری!
همون لحظه سوگند با یه پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد و رو به حسین گفت
_سروان پویاسوار نمی شی؟
خندم گرفت این دوتا با هم مثل بچه ها کلکل میکنن وسوژه چتای شبونه منو بردیا میشن.
حسین ایشی کردو گفت
_دریا این دوستت چقده نچسبه، تو اداره هم که بدتره!نق نقو!!
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم سوگندو ناراحت نکنه.
سوگند هم کم نیاوردو رو به بردیا گفت
_پسر خاله..دایی خانومت خیلی جلفه میدونستی؟؟
دیگ نتونستم نخندم زدم زیر خنده و با خنده من بردیا هم شروع کرد به خندیدن.
حسین سریع سوار شدو گفت
_بفرما سروان.انقد پرتو پلا گفتی که یادمون رفت بریم اداره.بردیا روشن کن بریم که پدرو پسر(سرهنگ و سرگرد مهدوی) سرمونو با اون خودنویس خفنش میبره میده به عروسو خواهر عروسش!
سوگند با شنیدن کلمه عروسو خواهر عروس جیغ زد اخه خواهرش ، زینب همسر سرگرد مهدوی بود
سوگند_بامزه..به جای چرت و پرت گفتن مختو یه چکاپ ببر.امروز جمعست و جنابعالی هم امروزو خونه استراحت کن...
بردیا اروم پچ زدو گفت
_خدا به دادمون برسه ادم قحطه که میخوایم با این دوتا بریم دارحمه؟؟
(دارحمه به قبرستون و گلزار شهدای شهر شیراز میگن )
خندیدموگفتم
_مجبور نبودی با این دوست مشنگت که دایی بنده هم تشریف دارن افتخار همراهی به منو سوگند بدی؟
حسین معترض گفت
_عای شما دوتا!چی میگین دو ساعته
بلند تر بگین شاید این سروان فرحی زیپ دهنشو بست و کمتر مخ منو تیلیت کرد!
وباز هم قه قه منو بردیا بالا رفت و جیغ جیغای سوگند شروع شد
از صمیم قلبم از حضور بردیا و حسین و البته رفیق جینگم، سوگند بعد از بحث با علی خیلی خوشحالم!
و خدا رو شکر کردم واسه داشتن یه دایی مثل حسین
یه نامزد مثل بردیا
و یه رفیق که مثل خواهرمه مثل سوگند.
خدایا شکرت!!
بعد از خوندن فاتحه و شستن قبر مامان و بابا و اقاجون و مادر جون والبته پدر بردیا از دارحمه خارج شدیم.
بردیا_نظرتون چیه بریم باغ جنت؟!
حسین_چار پایم...
سوگند_منم هستم
لبخندی بهشون زدمو گفتم
_منم هستم....بردیا به پارسا و پریا هم بگو با معصومه و ضحی و خاله بیان!
رو کردم سمت حسینو ادامه دادم
_توهم به دایی و خاله خبر بده!
سوگند میون حرفم پریدو گفت
_محمدو زینب نمیان...قراره واسه بچشون برن سیسمونی بخرن!
لبخند زدمو گفتم
_الهی..انشاالله که یه بچه ی سالمو گوگولی باشه
همه جوابمو دادن
_ انشاالله
کنار معصومه نشستمو گفتم
_خبری از تو راهی نیست؟
خنده بی صدایی کردو باخجالت سرشو به معنی اره تکون داد...
با ذوق جیغ خفیفی زدمو گفتم
_راس میگی؟؟
معصومه سرشو پایین انداختو گونه هاش گلگون شد....
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh