eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم بی حس شده بود. دیگه هیچ حسی توی تنم نبود.دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود. با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم! تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد! اولین تولدم..صدای مامان و بابا..صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن..جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ..صدای سوگند.لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا..روز خواستگاریم..عقدم. عروسیم..صدای بردیا.. بردیا و فقط بردیا. لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ..و تنم بی حس بی حس شد. من مردم!! ؟؟ میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!! وای یعنی من مردم!!! مامان!!!! بابا!!!! چه اینجا قشنگه! دستم کشیده شد!! نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه! بچه ی منه؟؟!!!! بچه ی منو بردیا!!! ینی نمردم!!!!! "تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!" جیغ زدم نه نمردم!! من زندم!!!بچم زندس!!! بردیا منتظرمه!!! دوباره یه نفر گفت "نه دریا تو مردی..تو مردی!!" جیغ کشیدم نههه!!!! نمردم!!! وفقط خلا بودو بس. این یعنی من مردم! اره. من مردم! داد زدم _ دریاااا!!!! حسین با چشمای اشکالود گفت _ نیستش بردیا!!! غیبش زده!!! دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم! حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن. کنارم زانو زد و گفت _ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!! ارجمندم که مرده!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله... صدای فریاد اتیش!!.اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت.. هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت. مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم. اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود! اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد. چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم _ خداااا!!!! حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد. با فریاد گفتم _ چرا با زجر بردیش!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!! خدااااا تاواااان چیوووو پس دااااد اخهههه!!!! خداااا!!!! خدااااچرااا!!!! چررراااا ازم گرفتیییششش!!!!! حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!! همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!! _ خددداااا! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!؟؟؟ خداااا...خدااا.. تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد! اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم! حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت _بریم؟؟! سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن! همه بودن سوگند..مامان..پریا. معصومه. پارسا. خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش..سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا! جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه! مامانو سوگند هم گریه میکردن. سوگند با گریه گفت _ بردیا..بردیا کو رفیقم،کو خواهرم. چرا مواظبش نبودی. بردیا دریا از قبرستون می ترسه.چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه.بردیا ،اخ کجایی دریا،کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! .دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.. بی انصاف چرا رفتی.مگه قرار نبود ..مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! . اخ دریا، وای دریا حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه. @Alachiigh
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!. صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود. چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود. دیروز حکم رو دادن طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی مازیار و یاور اعدام . و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه. نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ اروم گفتم _ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!! دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت _ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن! نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم _ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت! حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت _ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود! تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن! هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن! هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر. علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم.. این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود! تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود. نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی! خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند! لبخند غمگینی زدو ادامه داد _ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند! لبخند تلخی زدمو گفتم _ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم! هردو خندیدیم که حسین گفت _ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین! لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم _ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!! لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم! حسین لبخند تلخی زدو گفت _ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه! علی سرشو پایین انداخت. از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه ! غمگین اهی کشیدم! حسین از جاش بلند شدو گفت _پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس! به سمت در سالن راه افتادو گفت _ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه! ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم! اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت! نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم! بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم. مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت _ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم! و در با صدای تیکی باز شد! نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید... دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه! اما الان ... با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت! اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره! وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد! سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه .. ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید _ سلام عمو! لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم _سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو! با چشمای اشکی گفت ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟ _ چی میگه مگه! ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟! اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟! معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت _ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم! گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم _ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم. _نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه! لبشو به دندون گرفتو گفت پریا_ داداش ... _ جان داداش... پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن! با بغض ادامه داد _ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن! مامان به پریا با بغض تشر زد _ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم! سوگند با گریه گفت _ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری دارد... @Alachiigh
****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد! زمزمه وار اسمو خوندم " دریا فرهمند" هه! کجایی دریا! 20 روز دیگه اربعینه!! مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!! دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!! زمزمه کردم _ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟! بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا! اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!! صدای دریا توی گوشم پیچید... "_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه { الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها} یکی هم ایه 26 سوره طه { و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز} هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!" زمزمه وار گفتم _ خدایا!!! و یسر لی امری...! ** ** چشماشو باز کرد.. کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد. پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده! اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد. نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت _ من... من...چرا بیمارستانم؟!... دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت _ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟ سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت _ سودا؟!....اسم من سوداست؟! اوانسیان لبخندی زدو گفت _ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟! سودا مبهوت گفت _ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم! سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت _She don’t know her name ?! She forgot me?!!!! (_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!) دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت _ Baby! Listen to me! Can you speak English?! (عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!) سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد. _yah! (اوهوم!) { برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!} دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟ کمی فکر کردو گفت _ ا...اره... میشه 7 ! دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد... دکتر رو به سمیر گفت _ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده! اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت _خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟! 👇👇👇👇
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! حسین_ سودا؟!! _ اره! حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟! _ نه! حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟! _ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه! حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره! _ ممکنه! حسین چشاشو ریز کردو گفت _ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟! لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت _ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد) لبخندی بهش زدمو گفتم _ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم! حسین_کودوم؟! نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم. _ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی) حسین تلخندی زدو گفت _ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا! حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی! این که نشد زندگی برادر من! حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟! چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ... _ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم! سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم _ درخدمتم قربان! _ بشین سروان! بشین.. روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت _ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه! خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟! _قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم! 👇👇👇
لبخند تلخی زدو گفت _ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران! سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم . همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم! منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه! ** * از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود... موساد با هیچکس شوخی نداشت... حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن! حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!! با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد ! وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن! دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه! نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم! حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم! و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین! اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم. همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر! لبخندی زدمو گفتم _ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟! سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت. تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ... از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد. به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم. _ بله پدر! گوشم با شماست! همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت _ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم! الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم! و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم! ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد... ...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم... با پوششی متفاوت با پوشش الانم! من چادر پوشیده بودم! یهو صحنه عوض شد... اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! ......... اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم...... با نفس نفس روی تخت نشستم! اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم! دارد... @Alachiigh
صدایی تو گوشم پیچید! صدای یه مرد!!!! "_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی! بخدا اگر گریه کنی به قول خودت خودمو از تخت پرت میکنم پایینا!" اشکام خود به خود پاک شد صدای خنده های ملیح یه دختر توی ذهنم مدام رژه می رفت! خدایا من چم شده! از توی کیفم قرص ارامبخش رو دراوردم و بدون اب دوتاشو خوردمو دراز کشیدمو سعی کردم بخوابم... _سودا!!! حبیبی!! ابجی بیدار میشی؟! اروم چشمامو باز کردم نگاهمودوختم به الیوت. سریع تو جام نیم خیز شدم که گفت _کیف حالک اختی؟!(حالت چطوره خواهرم؟!) لبخندی زدمو گفتم _ انابخیر...(خوبم...)... تو چطوری؟! نگاهش رنگ غم گرفت و دست و پا شکسته گفت _ می خواید بروید ایران! انا (من ) غمگین! من...دوست نداشت که.. انت (تو) بری! لبخندی بهش زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _زود بر می گردم! کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت اروم زمزمه کرد. _ انا (من) شنید...مردم ایران خیلی خوب هست! من دوست دارم ...که همراه شما بیاام ایران! پیش رهبر ایران! دستمو روی دهنش گذاشتمو گفتم _هیییییییسسسسس! تو نمی دونی که نباید اسم اون مردو توی این خونه و بین ما به زبون بیاری؟! فراموش کردی من هم یک اسرائیلی و یهودی هستم؟! دستمو از روی دهنش برداشتم که اروم گفت _ انت لا اسرائیلی ...تو ایرانی بود! انت فرزند اینها نیست! کمی مشکوک نگاش کردم... منظورش چیه که بچشون نیستم! سرم تیر کشید و صحنه ای توی ذهنم گذشت... تصویر همون دختر زخمی بود که سمیر اتیشش زد... "_ اسرائیل و امریکا خیلی ساله که قراره سه روزه تهرانو تصاحب کنن! به قول حضرت اقا هیچ غلطی نمی تونن کنن!" "_ سوگند فکرشو کن ! یه روز سران اسرائیل و سیاستمدارای امریکا و انگلیس جلو پای رهبر زانو بزنن و از ترس به لرزه بیفته تنشون و التماس کنن! " سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو با درد روی هم گذاشتم! صدای این دختر بی نهایت شبیه صدای خودم بود ولی من یهودیم و این دختر نشون میده که مسلمونه ... الیوت هینی کشید وگفت _تو خون دماک (دماغ) شد! دستمو به بینیم کشیدم! راست می گفت من خون دماغ شده بودم! و چیزی که خیلی عجیب بود برام ری اکشن (عکس العمل) یهوییم بود که سریع خودمو به سرویس اتاقم رسوندم تا خون جایی نریزه! *** _پدر خواهش میکنم الیوت رو همراه خودمون بیاریم! فکر میکنم خیلی بدردمون بخوره! چشماشو ریز کردو دستی به ریش سفید بلندش کشیدو همونطور که کلاهشو روی سرش میذاشت گفت _ مغزت قبلا خیلی خوب کار میکرد! اگه مغزت هنوز مثل قبل از تصادفو فراموشیت باشه فکر می کنم دلیل اسرارت برای اوردن اون توله سگ به ایران حسابی برای اسرائیل و اهدافش خوب باشه! عوضی سگ تویی و امثال توعه لاشخور! کاش یهودی نبودم! کاش بین این اشغال صفتا نبودم! لبخند اجباری زدمو گفتم _ حتما همینطوره! خب من برم الیوت رو اماده کنم! و سریع جیم شدم! الیوت وقتی این خبرو شنید از خوشحالی یه جا بند نبود! دلم براش کباب شد... این بچه شاید هنوز7 سالشم نشده باشه و اینهمه غصه داره! بعد از پوشیدن یه مانتو و شلوار، شال سه متریمو دور گردنم پیچیدم تا وقتی که وارد مرز ایران شدیم بپوشمش! نمی دونم چرا از اینکه موهامو نپوشوندم عذاب وجدان گرفتم! همش یه صدایی توی گوشم می پیچید و ازم میخواست تا به خودم بیام! صدای یه مرد که دختری به اسم دریا رو مخاطب قرار داده بود ولی حس میکردم با منه! پووفی کردمو سوار یه ون شدیم و بعد از وارد شدن به خاک ترکیه به سمت استامبول راه افتادیم. بعد از چند ساعت رسیدیم و به سمت هتل رفتیم تا برای دو ساعت دیگه استراحت و اماده بشیم... به محض ورودم به اتاق سرم تیر کشید! 👇👇
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم. الیوت با ترس کنارم نشستو گفت _ابجی ؟! حالت خوبه؟! چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد. صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید "_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!" یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید "_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)" صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد "_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! " "دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم! تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!" صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود! این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود. صداش توی سرم مدام تکرار می شد "_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه! مگه نه که قران گفته بان الله یری" سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!... اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم. از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم. دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم! سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد. سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید! اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد! اما من که دریا نبودم! در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد . از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم! نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم. پرستار با هول به سمتم اومدو گفت _ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش! معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت _ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم! و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد. نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن! اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت _سودا جان من سمیرم! شناختی؟! کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود! همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت _مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری! از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت دارد... @Alachiigh
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم _ اصلا شبیه عکساتون نیستین! قهقه ی تمسخر امیزی زدو گفت _ نکنه توی تصادف ضریب هوشیتم کم شده!!! احمق جون من گریم کردم! با چهره واقعیم اگر میومدم نرسیده می رفتم پای چوب دار! چیزی نگفتم که خودش پوزخندی زدو گفت _ من باید برم! به امید دیدار اقایون و خانم اوانسیان! و سریع از اتاق خارج شد الیوت که گوشه اتاق ایستاده بود اروم جلو اومد و تا خواست گونمو ببوسه سمیر با دستش اونو به عقب هل داد که الیوت پرت زمین شد. پدرم با لحن تحقیر امیزی عصاشو به شونه ی الیوت زدو گفت _هی تو! هنوز اینو درک نکردی که مرتد(از دین رانده شده) هایی مثل تو و ننه و بابات لیاقت همنشینی با سگ های ما رو هم ندارن چه برسه به بوسیدن ما! لب های الیوت از ترس و بغض می لرزید! از دیدن این صحنه و معرکه ای که پدرم بر علیه اون بچه مسلمون گرفته بود خونم به جوش اومد و با تندی رو به پدرم گفتم _ عصاتو بنداز اونطرف مردیکه سگ صفت !!این بچه مسلمون و مادر پدرش خیلی شرف داره به شما کثافطای اسرائیلی! شما مرتد و عوضی هستین که سرزمین این طفل معصوما رو اشغال کردین و هر روز هر روز در برابر تنها سلاحشون که سنگه کلی موشک و بمب روی سرشون خالی می کنین! کثافط شمایین که ...... سیلی که سمیر به گوشم زد مانع ادامه حرفم شد! پدرم چاقوی ضامن دارشو از توی جیبش در اورد و دستشو روی دهنم گذاشتو چاقو رو روی گونم کشید که صدای جیغم توی دستای کثیفش خفه شد! سریع چاقو رو توی دستم گذاشتو دستشو از روی دهنم برداشتو چهرشو ترسونده کردو به سرعت همراه سمیر از اتاق خارج شدن الیوت با گریه احوالمو می پرسید دستمو روی گونه ی زخمیم گذاشتم و از ته دلم جیغ زدمو گریه کردم. به ثانیه نکشید که پرستارا به همراه پدرم و سمیر وارد اتاق شدنو بعد از زدن ارام بخش و بخیه و پانسمان صورتم اتاقو ترک کردن که سمیر تحدید وار گفت _اینبار منو پدر حرفای احمقانتو فراموش میکنیم! اما وای به حالت اگر بازم تکرار کنی؟! پدرم پوزخندی زدو گفت _فکر کنم فراموش کردی که توهم از مایی! فراموش نکن دختر جون تو هم یه یهودی هستی دشمن این بچه مسلمون کثیف و صد البته یه اسرائیلی!!! چشمامو با درد بستم! این وحشتناک ترین حقیقت زندگیم بود! من نمی خواستم یهودی باشم! من نمی خواستم اسرائیلی باشم! من نمی خواستم سودا اوانسیان باشم! من... من دلم میخواست یکی مثل دریا باشم! نکنه من دریا ام؟! نه سودا... توسودایی! یه اسرائیلی مزدوری که مادرت یه وطن فروشه و پدرت یه عوضی خونخوار! دستای لرزونی روی دستم نشست که باعث شد چشمامو باز کنم. الیوت بود که با چشمای اشکی و لرزون نگاهم کرد. نگاهمو به اطرافم دوختم که دیدم سمیر و پدرم از اتاق بیرون رفتن! خدا رو شکر که الیوت رو با خودشون نبردن! دستای کوچیک و سفیدشو توی دستام گرفتم. لبخند نیمه جونی زدم که زخم گونم درد گرفت! کمی اخم کردم که الیوت با تته پته گفت _ درد ... داری؟! اشک از چشمام چکید. اروم سرمو بالا پایین کردم که الیوت خودشو از تخت بالا کشیدو به سختی روی تختم نشست! دستامو گرفت و بوسیدو اروم و با حسرت زمزمه کرد. _دستات... بوی... دست های... مادرمو میده! اشکام روون شد. با صدای خدشه داری گفتم _ نه الیوت! من یه مزدور اسرائیلی ام! چه طور میشه که دستای کثیف من بوی دستای پاک مادر تو رو بده!... الیوت ...من...من یه عوضی ام که همکار و شریک قاتل پدر و مادر و هموطناتم!!...من.. نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم! اونقدر بلند و سوزناک گریه کردم که اشکای الیوت راه افتاد. خودشو توی اغوشم جا دادو همراهم گریه کرد... بلاخره بعد از یه روز بستری بودن مرخص شدم. اینطور که الیوت میگفت وقتی توی هتل از هوش میرم پدرم نمی تونه منو اونجا ول کنه یا جلسشو توی ایران کنسل کنه. برای همین تصمیم میگرن منو با کلی پول به ایران بیارن و توی بیمارستان ایران بستریم کنن! الیوت میگفت بخاطر ناراحتی و فشار عصبیم سه روز بی هوش بودم! الیوت با اینکه6¬_7 سالش بود اما ذهن و هوشش و همین طور درک و شعورش از نوجوون17_18 ساله هم بیشتر بود. به معنای واقعی الیوت یه نابغه بود! اما حیف که به دست ادم کثیفی که پدرم باشه گیر افتاده! با صدای الیوت به خودم اومدم! از وقتی که اونجوری پا به پام گریه کرد منو امی (مامان) صدا می زنه! البته وقتایی که پدرم و سمیر نیستن! و چقدر از این که منو مثل مادرش میدونه خوشحالم! الیوت_امی! اقا کارتون داره؟! با چشمای گرد گفتم _ پدرم؟! الیوت_ اره!...گفت بهت بگم حاضر بشی تا باهاشون بری سر قرار! اهی کشیدمو گفتم _ باشه عزیزم! تو برو منم حاضر میشم میام! الیوت_ چشم امی! چشمکی زدمو گفتم _ فدات! 👇👇👇
**** **** پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم... رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم! اروم زمزمه کردم _دریافت شد! و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم. 6نفر بودن . تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود موهای اون دختر اتیشم می زد! نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود! صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟ تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد. با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد. جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند. از چیزی که می دیدم گیج شده بودم. این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود! دستی روی شونم قرار گرفت. تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید رسول_بردیا خوبی داداش؟! اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت. رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت _سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم. سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده! رسول_ خانومتون؟! کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم _ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود! رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت _ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟! مشکوک نگاهش کردمو گفتم _ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز! رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟! زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! دارد... @Alachiigh