#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۱و۴۲
جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم
_بردیاااااا!!!!!!!!!بیا بیرون دور شد!!!!!!!!
داد زد
_الان میام !
_بردیا نیم ساعت پیشم همینو گفتی!! بیا بیرون یه ساعت دیگه پروازه!
بردیا در حمومو باز کردو اومد بیرون و گفت
_بیا اومدم بیرون... جیغ جیغو
و خودشو پرت کرد روی تخت و ساعدشو روی چشماش گذاشت!
متعجب نگاش کردمو گفتم
_بردیا پاشو دیرمون شد!! بابا یه ساعت دیگه پروازه! بعد تو گرفتی خوابیدی؟؟!!
ساعدشو از روی چشماش برداشتو گفت
_عههه! راس میگی؟! یه ساعت دیگه پروازه؟
چشم غره ای رفتمو گفتم
_ دو ساعت دارم صدات می کنم از حموم بیای بیرون بعد تازه می گی عه راس میگی!!!
غلتی زدو پتو رو روی خودش کشیدو خوابیدو گفت
_پس نیم ساعت دیگه بیدارم کن تا بریم!
چند ثانیه بهت زده نگاش کردمو یهو جیغ زدم
_بردیااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از تخت پرت شد پایین و تند تند گفت
_هان چیه ! چی شده!! دزد اومده؟ ترامپ مرده؟؟
هینی کشیدو ادامه داد
_واااای!!!!!!!!! زنش زایید؟؟؟؟ هیین نکنه یارانه هارو قطع کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو کوبوندم به پیشونیم و تا خواستم چیزی بگم گفت
_ ای داد بی داد!!!!!!!! سوگند بیوه شده!!
حرصی نگاش کردم که نیششو تا بنا گوش باز کردو از جاش بلند شدو گونمو سریع بوسیدو به سمت کمدش رفتو همونطور که دنبال لباساش میگشت گفت
_ راسی حاج خانوم...میدونسی وقتی حرص می خوری خوشگل تر میشی؟!
خندیدمو همونطور که از اتاق بیرون می زدم گفتم
_حاج اقا به جای مخ زنی چشاتو باز کن تا ببینی لباس برات رو تخت گذاشتم!
و همونطور که بیرون می رفتم درو پشت سرم بستم.
بعد از ده دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدو جلو چشمام یه دور به دور خودش چرخیدو گفت
_حاج خانوم می پسنده؟؟
خندیدمو گفتم
_چون خوشتیپ شدی نه!
پوکر نگام کردو گفت
_عه چرا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_چون دخترا درسته قورتت میدن!!
قهقه زدو گفت
_ بیا بریم حسود خانم!!
چمدونارو برداشتو همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت
_چادرتو بپوش بریم حاج خانووم!
احترام نظامی کردمو گفتم
_چشم فرمانده!!
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۳و۴۴
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت
_من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟!
دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم
_ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط
هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو
گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟
بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که
کنارمون وایساده بود متعجب گفت
_شما پلیسین؟؟
این تعجب داره!
بردیا چش غره ای به من رفتو گفت
_نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه!
سرهنگ؟؟!!
وای بردیا!!
استاد گند زدنی که!
اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟!
زنه لبخندی زدو گفت
_عه! اسم عموی منم سرهنگه!
حرفمو پس میگیرم !
هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ!
بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد.
سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم
بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا
وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم.
بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا
هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟!
خندیدمو گفتم
_مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟
خندیدو گفت
_زنگ بزن ببینم!
چشاشو ماساژ دادو گفت
_نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد
همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم
_به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا
ساعت 11 خواب بودم
متفکر نگام کردو گفت
_ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟
همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم.
محبوبه _جانم سروان!
_بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟
محبوبه _ قربان ماموریت منو ستوان علی دوست کنسل شد.
_چی؟!! کی کنسل شد؟!
محبوبه _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که منو ستوان دیگه
به مشهد نیایم...و فقط شما و سروان ماهانی به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو برین!
_بسیار خب... پس به سرهنگ اطلاع بدین که از پرواز جا
موندیمو الان با ماشین داریم می ریم!
محبوبه _ چشم قربان! سفر به سلامت!
_ممنونم محبوبه جان! یا علی!!
و تماسو قطع کردم.
بردیا فوری گفت
_چی شده؟
نگاهش کردمو گفتم
_ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که دوتا ستوان دیگه
به مشهد نیاین...و فقط ما دوتا به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو بریم!
بردیا متفکر در حال رانندگی بود...
پسورد گوشی بردیا رو زدم و به حسین زنگ زدم
بعد از دو بوق جواب دادو طبق معمول به من فرصت حرف زدن
ندادو خودش شروع به چرت و پرت گفتن کرد
_وای داداش به دادم برس که دختر خالت منو کشت!
و صدای حرصی سوگند بلند شد که می گفت
_خیلی پروویی من تو رو کشتم یا تو منو کشتی؟؟
خندیدمو گفت
_احوالتون چه طوره دایی؟؟ زندایی همچنان داره از دست کارات حرص میخوره؟
بردیا که فهمید دارم با حسین حرف می زد اشاره کرد گوشیو
بزارم رو ایفون(حالت بلندگو).
صدای حسین اومد که با گریه مصنوعی می گفت
_داغونم جغله جوون! زنداییت منو از گشنگی کشت!
نه صبحونه بهم میده نه ناهار! بیا طلاقمو ازش بگیر جون اون
شوهر گوگولیت!
منو بردیا خندیدیمو سوگند حرصی گفت
_ می بینی دریا! از دیشب تا الان یه هفتاد هشتاد تایی از نخ
موهام سفید شده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۵و۴۶
خندیدمو گفتم
_مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر
نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود!
حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو
یه چش غره حسابی براش رفتم !
حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه!
سوگند خندیدو گفت
_الان کجایین؟
دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم
و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد!
سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟
نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت
_نه میریم خونه سازمانی !
سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها!
حسین گفت
حسین_ دریا !دریا!
_جانم ! جانم!
حسین_ بی بلا ! بی بلا!
_عه! درست بحرف ببینم!
خندیدو گفت
حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح...
_خب؟
حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر!
_وا!! واسه چی می خوای؟
_واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام»
شاید فرجی شدو خدا شفاش داد!
یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره
شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد!
سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم
_حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان
چه خبر؟؟
جدی شدو گفت
_فعلا همه چیز امن و امانه!
بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟
کمی سکوت کرد که گفتم
_بچه ها؟! هستین؟
_دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که
جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن!
حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که
همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن!
بابهت گفتم
_ایران؟؟؟؟!!!
سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه!
نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت
_خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه!
حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به
زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و
ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند
به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد!
****
بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق
خارج شد.
سردار رو به من گفت
_دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن!
هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم.
قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو
زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم!
بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به
سمت 17 شهریور راه افتادیم...
با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم!
با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم.
با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد.
دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت
_اهلا و سهلا!
(خوش امدید!)
هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم!
من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه.
بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی
ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی.
خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود...
بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت
_we want a scarf!
(ما یه روسری می خوایم!)
فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت.
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۷و۴۸
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
این یعنی بوتیک دوربین نداره!
اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم
ممکنه دوربیناشون پنهون باشه!
سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم !
طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من
دارم از حال میرم گفت
_are you okay madam?!
(خانم حالتون خوبه؟!)
بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست.
منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا
ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت
_do you want a ambolans??
(امبولانس میخواین؟)
بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت
_no! we have car! Can you help me?
(نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟)
طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید
به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد!
به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم
_بدون سرو صدا همراهم بیا!
ترسیده گفت
_ شما کی هستی؟
بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند
به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت
_ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره
دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه!
طهورا ترسیده گفت
_ اقا بردیا!!!
نگاهشو به من دوختو گفت
_در....دریا !!
***
کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت
_ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود
مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده!
من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن!
افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت
_ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟
بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت
_شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با
پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره!
منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت
طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم!
سرگرد بهرامی_ چرا؟
طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ...
سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال
حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و
کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با
سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود
خطاب به سرگرد بهرامی گفت
_به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته!
سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو
شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف
سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی
ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد.
طهورا شروع به گریه کردو گفت
طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن!
سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن!
سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت
طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت
این دختر مشکل روانی داره فک کنم!
یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه!
_من دختر مهین اسکندری ام!
منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره
مانیتور بودن.
اخه چه طور ممکنه!
سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۹
سرگرد(بهرامی)_ خب؟
طهورا پوزخند زدو گفت
_ نمی شناسیش؟
سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین!
طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت
_ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران.
سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟
پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت
_کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره!
سرگرد_ سمیر کیه؟
پوزخندشو تشدید کردو گفت
_ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه!
سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟
_از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟
فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه!
سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش!
و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود.
بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت
_فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم!
منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم
_ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته!
ماتم زده گفتم
_ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟
سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت
_ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه!
هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ...
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۰تا۵۱
بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت
بردیا _ دریا!
_ جانم؟!
بردیا _ بی بلا! اینجوری جواب میدی من پس میفتما!
خندیدم و گفتم
_ خب کارتو بگو دیگه!
بردیا_ گفتی جانم یادم رفت چی می خواستم بگم!
قهقه زدمو گفتم
_ چرت و پرت گفتنو بزار کنار و بگو ببینم چی می خواستی بگی!
_این پرونده یکم اشفتم کرده! می خواستم بگم باهام حرف بزن سرگرم شم!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_ منم ذهنم درگیر همین پروندست! دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم ...
_ اره منم دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم...اما حیف که...
حرفشو خوردو نفس عمیقی کشید که من ادامه دادم
_بردیا به نظرت ایران اومدن طهورا واقعا واسه ارث و میراثه؟!
چپ و چوله نگام کردو گفت
بردیا_معلومه که نه!!!مطمئنم باز این وطن فروشا بوی پول و دلار امریکایی به مشامشون خورده قصد خربکاری به سرشون زده!
_اوهوم!... خدا ازشون نگذره! به نظرم اینا قصدشون جاسوسی نیست ...همون خرابکاریه به نظرم ...
ادامو دراورد با ناز پلک زدو گفت
_ اوهوم!
خندیدم و خواستم اعتراض کنم که چشمم به شلوغی سر کوچه بغلی مجتمع خونه سازمانی افتاد که بیشتر شبیه درگیری بود.
_بردیا! اونجا رو نگا!
ماشینو به کنار جاده هدایت کردو پیاده شد.. منم پیاده شدم که ماشینو با ریموت قفل کردو گفت
_چادرتو محکم بگیر تا لباست مشخص نباشه!
سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد !
مرد چاقی با خشم گفت
_عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد
بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟
زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت
_خانم پناهم بده! الان منو می کشه!
رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم
_خواهشا متفرق شین!
یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت
_ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه!
یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد
_حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده!
بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت
_مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده!
مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت.
زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد...
عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۲و۵۳
سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد !
مرد چاقی با خشم گفت
_عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد
بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟
زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت
_خانم پناهم بده! الان منو می کشه!
رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم
_خواهشا متفرق شین!
یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت
_ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه!
یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد
_حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده!
بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت
_مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده!
مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت.
زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد...
عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت
_خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم...
قه قه زدمو همون طور که سینی چای رو روبه روی بردیا می ذاشتم کنارش نشستمو سرمو روی پشتی تکیه می دادم گفتم
_دیدی حلال مشکلات محل هم شدیم!
بردیا چاییشو برداشتو یه قلپ خوردو گفت
_خدایی الکی الکی رفتیم بینشونا!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ از وقتی قاتل پرونده زنداداشم از اب دراومده حس میکنم همه چی و همه کس به پرونده قتل سحر مربوط میشه! واسه همین دلم میخواست سر از دعواشون دربیارم!
خنده ای کردو دستمو تو دستش گرفت و گفت
_ ولی لباست کار دستت داد! بد موقع اظهار نظر کرد!
_نه بابا! اتفاقا خیلی خوب شد ! وگرنه اون مرده می خواست تا قیامت اون زن بیچاره رو تو چش در و همسایه بدنام کنه و بچشو بهش نده! اینجوری به غلط کردن افتادو دست از کارش کشید.
بردیا_ بیخیالش! پاشو بریم بخوابیم که حسابی خستم!
ناراحت گفتم
_ بمیرم الهی! از دیروز تا حالا درست و حسابی نخوابیدی!
بردیا_ اولا خدا نکنه! دوما کنار تو بودن منو حسابی شارژ کرده وگرنه الان رو به موت بودم و بیوه شده بودی!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم
_ بیا بریم بخوابیم که حسابی مخت رد داده!
با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردمو خیره صورت غرق خواب بردیا شدم!
خوشبختی از این بیشتر که وقتی از خواب بیدار میشی چهره کسیو ببینی که دیوانه وار دوستش داری!
اروم صداش زدم که غلطی زدو گفت
_دری فقط 5 دقیقه!
ریز خندیدمو گفتم
_ بردیا پاشو نمازتو بخون بعد بگیر بخواب!
خواب الود روی تخت نشست و با صدای خشدارش گفت
_ساعت چنده خانومی!
لبخندی به چهره خواب الودش زدمو گفتم
_اینجا ساعت 3 اذانه! الانم ساعت 2:30 ست! پاشو اماده شو بریم حرم!
معترض و خواب الود گفت ینی من فقط 3 ساعت خوابیدم!
همونطور که به سمت سرویس میرفتم گفتم
_اقای خوابالو! شما دیشب انقد خسته بودی که ساعت 10 رفتی لالا!
وارد سرویس شدمو بعد از یه وضوی اب سرد از سرویس بیرون اومدم که بردیا گفت
_دیشب انقد قیافت تو خواب معصوم شده بود که نمی ذاشت بخوابم واسه همین ساعت یازده خوابیدم!
لبخندی زدمو گفتم
_پاشو حاجی! یه وضوی اب سرد سر حالت می کنه!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو تعظیم کردو گفت
بردیا_ چشم حاج خانوم!
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۴و۵۵
خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم
_ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
انقدر از دیدن گنبد طلایی امام رضا هیجان زده بودم که به کل حضور بردیا رو در کنارم فراموش کردم...
وارد صحن گوهرشاد شدمو کنار حوض روی فرشا نشستم!
بردیا هم کنارم نشستو گفت
_ ما رو فراموش کردی حاج خانوم؟
خندیدمو با بغض گفتم
_ مگه دیوونم فراموشت کنم؟!
لبخندی زدو گفت
_ قول بده!... قول بده فراموشم نمی کنی! قول بده تا ابد به یادمی! قول بده اگه یه روز خدا منو ازت گرفت فراموشم نکنی و واسم همیشه دعا کنی!
اشکی از چشمام روون شد و گفتم
_ قول میدم ! به کبوترای همین حرم قسم که فراموشت نمی کنم! فراموشت نمی کنم! این حرفا چیه بردیا؟! مطمئن باشی نمی زارم زود تر از من این دنیا رو ترک کنی!
دستمو فشردو از توی کیفم دستمالی دراورد و بهم دادو گفت
_ عه!عه! بچه کوچولو رو نگا!! فرمانده هم اینقد زر زرو؟؟؟
اشکامو پاک کردمو چپ چپ نگاش کردم که صدای اذان توی صحن یا همون حیاط مسجد گوهر شاد پخش شد.
چشمامو بستمو ارزو کردم که هیچ وقت منو بردیا از هم جدا نشیمو حتی مرگمون هم با هم باشه!
با صدای بردیا چشمامو باز کردم
_فرمانده ایستاده می خوابی؟ بپر بریم نماز بخونیم!
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ بریم توی رواق امام خمینی «ره» یا داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم؟
بردیا_بیا بریم داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم واسه دعای ندبه بعد بریم تو رواق!
اروم پلک زدمو گفتم
_چشم قربان! امری ندارین ؟
لبخند زدو به دستم فشار خفیفی دادو گفت
_ التماس دعا فرمانده!
همونطور که اروم ازش دور میشدم گفتم
_محتاجیم قربان!
صدای صوت دعای ندبه و زیارت عاشورا همیشه ارومم می کرد...
نگاهمو دوختم به کتاب ادعیه داخل دست بردیا و گوش سپردم به صوت دلنشینی که داخل رواق امام پیچیده بود.
"الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد نبیه و اله و سلم تسلیما
اللهم لک الحمد علی ما جری به قضائک فی اولیائک الذین استخلصتهم لنفسک و دینک
اذ اخترت لهم جزیل ما عندک من النعیم المقیم الذی لا زوال له و لا اضمحلال..."
یادمه مامانم هر صبح جمعه دعای ندبه میخوند و اش سبزی درست می کرد و هر جمعه اونو نزر یکی از ائمه می کرد.
و تو 3 روز عید ینی عید قربون و فطر و غدیر هم علاوه بر دعای ندبه ، دیگ نزری هم برپا بود...
وقتی اون بلا سر پدر و مادرم اومد به نیابت ارامش روحشونو عاقبت به خیری و خوشبختی خودمو علی و حسین و بقیه اکثر جمعه ها دعای ندبه می خونم و به جای اش سبزی که مامانم می پخت صدقه میدم...
بعد از عقدم با بردیا وقتی بردیا متوجه شد اونم تا جایی که میتونست و ماموریت نبود همراهیم میکردو خاله هم وقتی فهمید به جای مادرم اش سبزی برامون درست می کرد...
اخه دعای ندبه خوندنش توی این 4 روز مستحبه!
بعد از دعای ندبه به زیارت رفتیمو بعد از نیم ساعت به رواق برگشتیمو با هم به سمت خونه بر گشتیم...
تو راه برگشت سوگند تماس گرفتو بعد از کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفت که اوانسیان رو با نوچش کیارش گرفتن و طبق اعترافایی که ازش گرفتن فهمیدن سر دستشون توی مشهده و هنوز از دستگیری طهورا و اوانسیان خبر دار نشده و واسه اینکه از طریق نفوذی هاش خبر دار نشده باید بریم سراغشو دستور سردار رضوی که از نیرو های امنیتی رو اجرا کنیم...
البته حسین تنها به مشهد میاد و امروز عصر میاد مشهد و متاسفانه سوگند نمی تونه بیاد.
منو بردیا هم بعد از ناهار به سمت فرودگاه راه افتادیم تا به استقبال حسین بریم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۶و۵۷
حسین با لودگی بغلم کردو بعد از هم بردیا رو و گفت
_اخ که چقد دلم واسه شما دو تا قزقلند تنگ شده بودا!!
ندیدمو گفتم
_کلش فقط 3 هفتس ندیدیمونا!
حسین_ ای کیو ! شیراز روزی 10 بار می ببینمتون! واسه همین سه هفته دوری خیلی سخت بود! تازه سخت ترم میشه! اخه سوگی پیشم نیس!
خندیدمو گفتم
_اینجوری قدرشو بیشتر می دونی! تو که اینهمه احساسی نبودی!! سوگند احساساتی تو رو هم احساساتی کرده!؟
خندیدو گفت
_ اره دیگه هرچقدر تو بردیا یخی هستین منو سوگند دیگ فلز مذاب !
خندیدمو گفتم
_بردیا بیا بریم وگرنه حسین می خواد تا صب مخ منو تو رو بخوره!
حرصی نگاه خیرمو به منشی انداختمو گفتم
_خانم محترم میشه کار منو راه بندازی؟
منشی چشم غره ای بهم رفتو به شخص پشت خطی گفت
_مهلا جان من باهات کال(تماس) می گیرم! یه سیریش مثل بختک چسبیده به میز کارمو نمی زاره باهات حرف بزنم! فعلا بای!
پوزخند زدم!
این دختر فازش چیه خدایی!
فعلا بای!!!!!!!!!
فعلا یه کلمه با قوائد عربی !
بای هم یه کلمه انگلیسی!
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت
_امرتون؟!
واااااای!
خدایا بی نووبت شفاش بده بی زحمت!
دو ساعت دارم باهاش حرف میزنم میگم به رئیس شرکت بگو من اومدم !
حرصی گفتم
_سعادت هستم! با اقای ارجمند قرار ملاقات دارم!
تلفنشو برداشت و اجازه ورودمو از اری شفتک (ارجمند) گرفت.
حالا انگار رئیس جمهوره که این همه کلاس میزاره!
بدون تشکر به سمت دفترش راه افتادمو همونطور که می رفتم به منشی گفتم
_به مهلا جانت بگو ببرتت کاشت حلزون تا مردم رو معطل خودت نکنی!
و اجازه حرف زدن بهش ندادمو با تقه ای به در وارد شدم.
ارجمند تا منو دید لبخند کریهی زدو گفت
_ خیلی خوش اومدین بانوی جوان!
دستمو مشت کردم تا نکوبونم تو فکشو دکور صورتشو پایین بیارم!
دریا_ لطف دارین قربان! خب مثل اینکه منو برای استخدام توی شرکتتون پذیرفتین!
_ اختیار دارین خانم سعادت! حضورتون در شرکت باعث افتخاره!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ این لطف بی اندازه شما رو می رسونه اقای ارجمند... خب من از کی و کجا باید مشغول بشم؟!
از جاش بلند شدو همون طور که سیبیلشو نوازش می کرد گفت
_ همراهم تشریف بیارین خواهشا!
ازجام بلند شدمو با چهره ای که از صد فرسخی داد میزد دلم میخواد خفش کنم پشت سرش به راه افتادم!
به سمت بخش فنی شرکت رفتو گفت
_ باتوجه به رشتتون و مدرکتون که فوق لیسانس ای تی هستش شمارو تو قسمت حساس شرکت ینی بخش امنیت داده ها و پروژه های اینترنتی قرار دادم!
لبخند شیطانی رو لبم نشست که سریع خودمو جمع و جور کردمو با ذوق مصنوعی گفتم
_ ممنونم اقای ارجمند! شما پدریو در حق من تموم کردین!
خندیدو با اون لبخند چندشش نگاهم کرد که برای بار هزارم خودمو نفرین کردم که زیر نگاه کثیف این پیرمرد پیزوری نمی تونم کاری کنم و دخلشو بیارم!
سریع خدافظی کردمو وارد اتاق کارم شدمو با ذوق ساختگی اطرافمو نگاه کردم تا ببینم اتاق به دوربین مدار بسته مجهزه که دیدم بله !
علاوه بر دوربین مجهز به ضبط صدا هم هست!
اعتنایی به دوربین نکردمو پشت میزم نشستم و سیستممو روشن کردم!
پسوورد داشت!
تا خواستم برم ازش پسووردو بپرسم تلفن روی میز زنگ خورد . تا برداشتم صدای منفور ارجمند توی گوشم پیچید که گفت
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۸و۵۹
_اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن!
حافظه عددیم خوب بود و می تونستم عددا رو با چند بار تکرار توی ذهنم حفظش کنم اما هنوز وقتش نرسیده بود که استعدادمو رو کنم...
خودمو به کوچه علی چپ زدمو همونطور که ورقه ای ازنوت استیک ( ورقه های کوچیک که یه گوشش چسب داره برای یادداشت استفاده میشه) جدا می کردم گفتم
_چه به موقع یادتون اومد چون همین الان می خواستم بیام ازتون بپرسم!
ارجمند که با این حرفم بهش ثابت شد دختر تیزی نیستم گفت
_ یادداشت کن "-0-7-2-8-5-9-2"
تشکر کردمو تلفنو قطع کردمو پسووردو وارد کردم!
اول چک کردم که سیستم زیر نظر سیستم مادر نباشه که خوشبختانه اینطور نبود!
نگاهی به ورقه اچار روی میزم انداختم!
لینک اتوماسیون و ای دی و پسوورد و کد ورود روی اون بود .
به اینترنت وصل شدمو وارد اتوماسیون شدم و بعد از زدن پسوورد و کد ورود و کد امنیتی اتوماسیون باز شد...
بلاخره بعد از دوهفته منو حسین و بردیا قرار شد با نیرو های اطلاعاتی همکاری کنیم و هفته پیش به کمک سردار تونستنیم رد ارجمندو بزنیم و اطلاعات جمع کنیم!
خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی بود که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و الان هم کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشه!
دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره!
حالا من با هزار جور بدبختی تونستم توی شرکت ارجمند ، با هویت ستایش سعادت دختر باقر سعادت که توی کودتای 88 به دست خود اغتشاشگرا کشته شد و خودش هم سال گذشته عضو باند قاچاق اسلحه شد
توی در گیری بین قاچاق چیا کشته شد ولی شناسنامش باطل نشد ،استخدام شم
و بردیا و حسین و بقیه فعلا توی تیم پشتیبانی بمونن و وارد ماموریت نشن !
با صدای گوشيم که زنگ می خورد از فکر بيرون اومدم.
نگامو از مانيتور نگرفتم و همونطوری گوشيمو برداشتمو
جواب دادم.
_الو
صدای حسين پيچيد تو گوشم
_اگه اتاق مجهز به دوربين مدار بستس تعجب کن!
سری از جام بلند شدمو با تعجب ساختگی گفتم
_چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسين_ افرین دریا! حالا خودتو نگران نشون بده و حرفی که از قبل اماده کردیمو بگو
با نگرانی طول اتاقو متر کردمو گفتم
_ اقای فروردین خواهش می کنم دو روز به من فرصت
بدین پولتونو ميدم!
حسين _ بزن زیر گریه! سعی خودتو بکن دریا!
با فکر کردن به اتفاقات بد زندگيم دو سه تا قطره از
چشمام سرازیر شد!
با بغض مصنوعی گفتم
_اقای فروردین خواهش می کنم ازتون!
حسين_ ایول دریا ! عالی بودی !! خب حالا گوشيو
حرصی قطع کن ولی واقعا قطع نکن تا وقتی اومد اتاقتبتونيم حرفاتونو بشنویم و شنود کنيم! موفق باشی یاعلی!
نمایشی گوشيمو حرصی قطع کردمو پشت ميزم
نشستمو سرمو روی ميز گذاشتم و مصنوعی هق هق کردم!
ارجمند درو باز کردو با نگرانی گفت
_ستایش خانم؟! مشکلی واستون پيش اومده خانم
سعادت؟
سرمو از روی ميز بلند کردمو با گریه و بغض گفتم
_ صاحب خونم ميگه تا عصر باید تخليه کنم!
روی ميزم خم شد که نامحسوس خودمو عقب کشيدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۰
لبخند کریهی زدو گفت
_ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واحدای من فعلا مستقر شی تا بعد! حالا هم اشکاتو پاک کن و بلند شو تا ببرمت و خونه ی جدیدتو بهت نشون بدم!
عوضی سن بابا بزرگمو داره و اینجوری رفتار میکنه!
دستمو مشت کردم تا یهویی نکوبونم تو فکش !
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ پدریو در حقم تموم کردین اقای ارجمند!
قهقه چندشی زدو گفت
_دختر جون مگه من چند سالمه! همش 55 سالمها!!
55 کمه پیزوری!!!!
بابای من اگه زنده بود الان 45 سالش بود!!
خنده ی مصنوعی زدمو گفتم
_ ماشالا بهتون نمی خوره! خب اگه اجازه بدین من دو ساعت دیگه ینی ساعت 11 برم خونم وسایلمو جمع کنم!
_ایرادی نداره! می رسونمت خونت عزیزم بعد با هم میریم خونه ی جدیدت!
اخ که چقد دلم میخواد بگیرمش به باد کتکو بگم من عزیز توی چندش پیزوری هاف هافو نیستم!!
اما حیف که وسط ماموریتم و نمی تونم بخاطر یه پیرمرد پیزوری همه چیزو بهم بریزم!
ارجمند_ اصلا می خوای یه کار کنیم؟!
_چی کار؟
ارجمند _ یه اتو بار (کامیون اسباب کشی) می فرستم خونت وسایلتو جمع کنن بیارن خونه ی جدیدت؟!
من و منی کردمو گفتم
_ چیزه اخه ...اخه من پول زیادی ندارم!
خنده ی چندشی زدو گفت
_ تا من هستم غصه ی چیو می خوری خانمی؟؟
وای خدا! یه عذاب الهی نازل کنو این پیری رو بفرس اون دنیا!
مردیکه الاغ من سن نوشو دارما!
وایساده مخ میزنه!
_ ببخشید ولی دلیلی نداره که شما اینهمه به خاطر من به زحمت بیفتین اقای ارجمند!
به سمت در اتاق راه افتادو گفت
ارجمند_ به وقتش دلیلشو هم میگم بهت! الانم چک و چونه نزن و 2 ساعت دیگه حاضر شو تا بریم!
_اقای ارجمند !
ایستاد و از روی شونه نگاهم کردو گفت
_ جانم؟!
ای درد و جانم!
کوفتو جانم!
حناق بیستو چار ساعته !
مردیکه الاغ هیز گلابی !
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ پس تا وقتی که دلیل این محبتاتونو نگین اجازه نمی دم یه ریال هم برام خرج کنین!
کامل به سمتم برگشت و گفت
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۱و۶۲
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم!
و سریع از اتاق خارج شد!
هوووف!
خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده!
تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد.
_الو!
حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم!
لبخندی زدمو گفتم
_ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد!
باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟
حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت !
دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه!
_باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟!
حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده!
_اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم!
حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان!
_ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه!
_مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی!
سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم!
منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد!
وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!!
بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
_ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم!
میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون!
ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز!
_اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین!
ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم...
ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم
_ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه!
و وارد خونه شدم.
ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت
_تعقیبتون کردن؟؟
_ اوهوم!! بردیا کوش؟
مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری!
_پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع!
مهری_بله همینطوره!
_بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!!
مهری_چشم قربان!
اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم!
خنده ای کردمو گفتم
_ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که!
لبخندی زدگفت
_چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم!
چشمکی زدمو گفتم
_ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه!
تبسمی کردو گفت
_ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست!
دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله!
جعبه ای رو به دستم دادو گفت
_ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری!
جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه!
با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت
_راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن!
کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد!
مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن!
خندیدمو گفتم
_ بدو تا نرفتن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۳و۶۴
چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه داخل شدو رو به من گفت
_کسی که تعقیبتون کرده هنوز اینجاست!
بدون توجه به حرف ستوان مهری و حضور سرهنگ و بقیه بردیا و حسینو بغل کردمو زدم زیر گریه!
اخه یه هفته بود که ندیده بودمشون!
حسین با لودگی گفت
_ اوا سرهنگ این دختر چرا پرید بغل من؟!
با خنده ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردمو گفتم
_دایی خودمه! تو چیکاره ای؟!
حسین چپ چپ نگام کردو به شوخی رو به زن مسنی که روی ویلچر نشسته بودو پاش توی اتل بود گفت
_ مادر جان شما تازه از بیمارستان مرخص شدین بفرمایین استراحت کنین!
در کمال تعجب پیرزن روی ویلچر شالشو دراورد و با صدای که بی نهایت شبیه سرگرد بهرامی بود گفت
_سروان پویا خوشمزه شدی؟
کمی به صورتش خیره شدم که دیدم سرگرد بهرامی گریم پیرزن کرده!
یهو همه زدیم زیر خنده که گفتم
_قربان چقدر تغییر کردین! اصلا نشناختمتون!کی شما رو گریم کرده؟! دست مریزاد معلومه حسابی حرفه ای بوده!
حسین بادی به غبغب انداختو با غرور گفت
_گریمور حرفه ای، سروان حسین پویا!
خندیدمو گفتم
_ کاش به گریمور های سینما هم گریمو یاد میدادی تا بازیگرای زن به خصوص نرگس محمدی (بازیگر نقش ستایش) رو با عینک پیر نکنن!!
و با این حرفم همه زدن زیر خنده!
ساعت 12:30 از اون خونه بیرون زدمو به سمت خونم راه افتادم .
وقتی رسیدم اتو بار مقابل ساختمون بود و داشتن وسایل خونم رو داخل ماشین می ذاشتن.
ارجمند تا منو دید به سمتم اومدو گفت
_کاری اینجا نداریم بیا بریم خونه ی جدیدت!
چشمی گفتم و همراهش به سمت قاسم اباد راه افتادیم و بعد از 40 دقیقه رسیدیم و وارد اپارتمان لوکس 4 طبقه ای شدیم...
_ وای اقای ارجمند اینجا خیلی بزرگه!!!!!!!!!
خنده ی چندشی کردو گفت
_قابل شما رو نداره خانمی!
من که اخرش یا خودمو یا اینو میکشم!!
تلفن ارجمند زنگ خورد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته بود کمی هول شد...ازمن فاصله گرفتو گوشیشو جواب داد و من نفهمیدم کی بود و مکالمه بینشون چی بود!
******
#بردیا
هدفونو روی گوشم گذاشتم و کنار حسین نشستم و به صدای ارجمند که داشت با تلفن صحبت می کرد گوش سپردم
ارجمند_ یه دخترو جدیدا پیدا کردم که به نظرم خیلی به درد این نقشه جدید میخوره!
صدای یه مرد جوون توی گوشی پیچید
مرد جوان_ خوبه! مشخصاتشو بگو تا بدم ته توشو در بیارن!
ارجمند_ تحقیق کردم! دختره پدرو مادرش از معترضای اعتراضات سال88 بودن که مردن! یه دوست به اسم مهلا رضوی داره که کاره ای نیست!
مرد جوان_ خوبه! جوری که نفهمه بیارش تو کار...حسابی که واسش مدرک جرم ساختی بیارش تو تیمت و تهدیدش کن ...وقتی که مهره سوخته شد واست بسپرش به مازیار تا ردش کنه اسرائیل. شاید بدرد موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) بخوره...اگرم به درد نخورد سرشو زیر اب کن!
ارجمند_ چشم ! مو به مو انجام میشه!!
با خشم هدفونو از روی گوشم برداشتم گفتم
_لعنتی!! تف به ذات کثیفتون!! اشغالای پست فطرت!!
حسین دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ چته پسر! چرا جوش اوردی؟!
نگاهمو خیره حسین کردمو گفتم
_ نباید میذاشتم دریا نفوذی بشه!! حسین اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟
حسین نفس عمیقی کشیدو گفت
_ منطقی باش بردیا! دریا دختر قوی و صد البته ماهریه!! بیدی نیست که به این بادا به لرزه ! تازه اون برای این کارا دوره دیده ! این همه کلاس مهارت های رزمی و استقامت نرفته که بشینه ور دل تو !
درضمن! هیچ وقت نه من و نه بقیه نمیزاریم ناموسمون اب تو دلش تکون بخوره! نمی خواستم بگم ولی بدون که قراره خودت رو هم از طریق یاور وارد تیم کنیم که هم یه جورایی مراقب دریا باشی هم یاورو زیر نظر بگیری!
لبخند خسته ای زدمو چیزی نگفتم.
حسین ادامه داد
_ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه!
👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۵و۶۶
حسین ادامه داد
_ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه!
خندیدمو از جام بلند شدم و با گفتن یه یاعلی از اتاق خارج و به سمت اتاق خواب مشترکم با حسین رفتمو سعی کردم بخوابم!
3ماهی از نفوذ دریا به تیمشون می گذره و هنوز به طور رسمی بهش نگفتن که قراره توی تیمشون باشه و چیزی درمورد تیمشون بهش نگفتن .
اما کارای خیلی کوچیک اما خطر ناکی مثل هک شرکت رقیب و هک حساب بانکی یکی از سرمایه دارای شرکت رقیب بهش سپردن تا دریا رو هم محک بزنن و هم ببینن دریا تا چه حد نسبت به اینکارا علاقه نشون میده که خب دریا هم خیالشونو از هر دو جهت راحت کرد و ثابت کرد که هکر ماهر و صد البته عاشق کارای خطرناک...
یه بار هم به ارجمند با حسرت گفت کاش میشد کاری کنه که نظام تعویض شه که حسابی موثر بود برای نفوذ بینشون!
من هم روز قبل به کافه ای رفتم که یاور و مازیار داخلش با هم ملاقات داشتن...
اونجا تلفنی حسابی با شخص خیالی سر کشور و سیاست بحث کردم که مازیار اومد و با لحنی دوستانه مثلا به ارامش دعوت کردو جریانو پرسید که گفتم برادرم مجرم سیاسیه و میخوان اعدامش کنن. دنبال راهیم که هم برادرمو نجات بدم و هم انتقام سختی بگیرم که با چشای پروژکتوریش شمارمو گرفتو گفت یه دوست میشناسه که میتونه کمکم کنه و خوشحال میشه که مثل برادر بزرگتر روی کمکش حساب کنم و خودش باهام تماس میگیره.
وقتی هم که از کافه بیرون زدم فهمیدم که تعقیبم میکنه!
برای همین به خونه نرفتم و یه راست رفتم خونه ای که قرار بود وقتی بینشون نفوذ کردم مستقر شم رفتم!
نفس عمیقی کشیدمو گوشیمو برداشتمو شماره ی قبلی دریا رو گرفتم اما هنوز خاموش بود.
پووفی کردمو شماره حسینو گرفتم که سریع با حالت اشفته ای جواب داد
_بگو بردیا!
مکثی کردمو گفتم
_سلام چیزی شده؟!!
هول کرده گفت
_نه بابا...مگ قراره چیزی پیش اومده باشه؟!
و سریع بحثو عوض کردو گفت
_تو چرا این گوشیتو خاموش نکردی ؟! تو دیگه الان تو ماموریتیا!!
با تردید گفتم
_گفتم اگر دریا گوشی قدیمیشو روشن کردو بهم زنگ زد بتونم جواب بدم!...بحثو عوض نکن ! بگو چی شده؟!
نفس کلافه ای کشیدو گفت
_ چرا همچین فکریو....
پریدم وسط حرفشو گفتم
_حسین!! نه دخترم و نه ادم احساساتی که با خبر بد پس بیفتم ... پس بگو چی شده؟!
حسین_ راستش هم خبر بده هم خوب...
داد زدم
_اههههه! میگی یا نه!! مگه زیر لفظی می خوای؟!
حسین_ اروم باش بابا! دریا هفته پیش که ردیابش مشکل پیدا کرده بود رفت درمونگاه تا ردیاب رو تعویض کنن حالش بد میشه که دکتر بهش میگه که روز بعد برای چکاپ بره درمونگاهو خلاصه ازمایش چکاپ کامل که میده بهش پیشنهاد میدن که محض محکم کاری تست بارداری هم بده! دیروز که باهاش ارتباط برقرار کردیم فهمیدیم تست بارداریش مثبته!!
سریع روی تخت نشستمو گفتم
_چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونستم خوشحال باشم یا نگران حال دریا باشم!
حسین_ بد تر از اون اینکه دیروز رفتن ترکیه!
وحشت زده گفتم
_ یعنی چی!!!!!!!!!! چرا اجازه دادین بره!!!!!!!!!!!!
حسین با ناراحتی گفت
_ از قصد وقتی رسید ترکیه باهامون ارتباط برقرار کرد!
ماتم زده گفتم
_ وای حسین اگ بلایی سرش بیاد من چه غلطی کنم!!! توف به من بی غیرت که جلوشو نگرفتم!!..... شما کی فهمیدین قراره برن ترکیه ؟
حسین_ سردار هفته پیش فهمید ولی به منو تو نگفته تا اختلالی توی ماموریت پیش نیاد! بیچاره دریا روهم بخاطر کارش کلی شماتت کرد که دریا گفت حاضر از جون خودشو بچش بخاطر امنیت و ارامش مردم کشورش بگذره!
چیزی نگفتم و پلک چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
چیکار کردی دریا!!
چیکار کردی!!
حسین بی حال گفت
_ خبری از مازیار نشد؟
بی جون گفتم
_ نه...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۷و۶۸
حسین طعنه زد
_ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتادی که!
با صدایی که از فرط ناراحتی و نگرانی خشدار شده بود گفتم
_ خبری که در مورد دریا باشه منو پریشون نمی کنه! درجا اتیشم میزنه! حسین کاش نمی ذاشتیم نفوذی شه! خودمو خودت کافی بودیم!
حسین خسته زمزمه کرد
_ اگه جلوشو میگرفتیم افسرده میشد! تو که میدونی واسه این شغل و این ماموریت چه قدر تلاش کرد! میدونی سردار چی میگفت...میگفت دریا از شیرزن رد کرده ! شجاعت و روحیه نترسش بین مردا کم نظیره!!
خنده تلخی کردو ادامه داد
_ منم بهش گفتم دختر سرتیپ فرهمند؛ کسی که برای سرش جایزه گذاشتن کم کسی نیست!
با صدای دورگه ای که رگه های بغض درش مشهود بود نالید
_ بردیا ! خواهرم اونو سپرد دستمو گفت مراقب دخترش باشم!
# دریا
تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
به غیر از ارجمند دونفر دیگه هم بودن که سن یکیشون که عینکی بود با ریش پرفسوری و موهای کم پشت که کت و شلوار نوک مدادی پویشیده بود 35_40 می خورد
و اون یکی مرد که ته ریش داشت با یه دماغ عملی و چشمای رنگی و موهای فر بور و پیراهن چارخونه طوسی و شلوار جین 27_28 میخورد!
فک کنم یاور و مازیار باشن!
بلاخره بعد کلی مدت مثل اینکه قراره زیارتشون کنم!
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ ببخشید جناب ارجمند نمی دونستم مهمون دارین! با اجازتون من بعد از رفتن مهموناتون میام و کارمو خدمتتون میگم!
اوه چقد مودب شدم!
ارجمند_ اوه نه عزیزم! بیا بشین اتفاقا می خواستم منشیو بفرستم سراغت چون باهات کار داشتم!
روی مبل دو نفره اداری که پسر کله فر فریه نشسته بود با فاصله نشستم و گفتم
_بفرمایید درخدمتم!
ارجمند به پسر ریش پرفسوری اشاره کردو گفت
_ایشون مازیار یاری مدیر مالی شرکت هستن و البته دوست خوب بنده!
به کله فرفری اشاره کردو ادامه داد
_ ایشون هم یاور احمدی معاون کاربلد شرکت و مغز متفکر من!
لبخند مصنوعی زدمو رو به هر دوشون گفتم
_ خوش وقتم! منم ستایش سعادت هستم و همونطور که میدونین کارمند جدید بخش امنیت داده و پروژه های اینترنتی !
هردو لبخندی به روم زدن که خیلی قابل تحمل تر از نیش باز و چندش ارجمند بود!
یاور_ ستایش جان من میتونم یه سوال ازت بپرسم عزیزم؟
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۹و۷۰
مرضو عزیزم!
وای خدایا اینا رو خفاش کن بخندم بهشون!
لبخند خجولی که مصنوعی بود زدمو گفتم
_حتما! بپرسین جوابتونو بدم!
یاور_ حست نسبت به ایران چیه؟!
چرا همچین سوالی ازم پرسید؟
نکنه به این زودی می خواد منو وارد تیمشون کنه!!
سعی کردم هرچی نفرت نسبت به خودشون دارمو تو نگاه و کلامم بریزم !
خیره به میز با نگاهی منفور و پوزخند غلیطی گفتم
_هه! یه حس عاالی! به حدی که دوست دارم به اتیش بکیشمش!
چشمای مازیار و ارجمند برق زد اما یاور مشکافانه نگاهم میکرد.
انگار که میخواست تمام وجودمو انالیز کنه!
کمی من و من کردمو گفتم
_ میتونم بپرسم چرا این سوالا رو ازم می پرسین؟!
مازیار ارنجشو روی زانوش گذاشتو کمی به سمتم خم شدو دستاشو در هم قفل کردو گفت
_چرا از ایران بدت میاد؟ (پوزخندی زدو ادامه داد) ایران 40 ساله که خیییلی کشور ارمانی شده!!
حیف که باید تظاهر کنم از ایران متنفرم وگرنه جواب این جمله تحقیر امیزتو می دادم!
نیشخندی زدمو گفتم
_ نمردیمو معنی کشور ارمانی و رویایی رو به لطف این بچه بسیجیا و انقلابیا دیدیم!
هرسه به این حرفم قهقه زدن!
رو اب بخندین بزدلای عووضییییی!
ارجمند_ خوشم اومد !! این نشون میده که منتظر یه فرصتی تا این جمهوری دیکتاتوری رو نا بود کنی! خب باید اعتراف کنم که ماهم دوست داریم این نظام دیکتاتوری رو به یه نظام ازاد و متمدن با عقاید به روز عوض کنیم!
هه! نظام متمدن و ازاد!
هه !
جمهوری دیکتاتور اون کشور کاسه لیس، امریکاست نه ایران!!
حیف که نمی تونم جوابتونو بدم! حیف!!
ذوق زده گفتم
_ همه جوره هستم! اما حیف که من به تنهایی نمی تونم کاری کنم!
توی اعتراض سال 88 (فتنه88) من 12 سالم بود اما پدرو مادرم از فعالای اون اعتراض بودن که توسط این عوضیا کشته شدن!
هرسه تسلیت گفتن که ارجمند ادامه داد
_خب! من میخوام یه پیشنهاد بهت بدم!!
لبخندی زدمو گفتم
_ چه پیشنهادی؟!
یاور_ همراه هم میریم ترکیه و کارای پناهندگیتو یا اموزشت توی موصادو راست و ریس می کنیم!
مازیار_ نظرت؟! موافقی؟
با ذوق ساختگی گفتم
_ مگه میشه موافق نباشم ! فقط من دوست دارم مثل خودتون توی ایران بمونم!!
یاور مشکوک نگام کردو گفت
_ترسیدی؟!
پوز خندی زدمو گفتم
_ فکر میکنم از توی ایران فعالیت کردن ترسناک تر نیست!!
مازیار_ باشه میتونی فقط یه معترض باقی بمونی ...اقای ارجمند برای این پیشنهاد پناهندگی رو داد تا به یه جایگاه لایق و دهن پر کنی برسی!
زورکی یه لبخند زدمو گفتم
_ ایشون لطف دارن!
به برگه ازمایش نگاهی انداختم بهت زده گفتم
_ این... این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
کارکن ازمایشگاه نگاهی بهم انداختو با لبخند مهربونی گفت
_ این یعنی که شما تا چند ماه دیگه مادر میشی!
با تته پته گفتم
_ام...اما من فقط 3-4 ماهه که ازدواج کردم...کمی ...کمی تعجب کردم!
خنده نمکی کردو گفت
_ به این چیزا فکر نکن خانوم خانوما! فعلا فقط به کوچولت فکر کن...
با بغض از ازمایشگاه بیرون زدمو روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم!
سرمو بلند کردم تا اشکام نریزه!
همونجور که خیره اسمون بودم توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن!
خدا جونم!
خدایا! ماموریتو چیکار کنم؟!
خدایا اگر به خاطر سلامتی خودمو بچم ماموریتو فراموش کنم با وجدان چیکار کنم!
چه جوری قانعش کنم !!
خدایا از این امتحانت نمی تونم سربلند بیام بیرون!!
نه میتونم بچمو فراموش کنم نه میتونم بیخیال هدفو کشورم بشم!
خدایا !
راهکار چیه!!!!
خدایا منو با ابراهیمت اشتباه گرفتی! من دلو جرات فدا کردن بچه ای که تازه از حضورش مطلعم رو ندارم!
سکوت کردمو چشمامو بستم!
نمی دونم چقد توی همون حالت بودم اما میدونم اروم شدمو تصمیم نهاییمو گرفتم!
من دریام! دریا فرهمند دختر سردار فرهمند!
خون اون مرد توی رگامه و نمی زاره واسه هدفم رسیدن بهش لحظه ای به تردید بیفتم!
خدایا به ولای علی!
به فرق سر شکافتش!
به پهلوی شکسته بی بی فاطمه!
به اسیری بانوی دمشق!
به پیکر بی سر سید شهدا!
به غریبی امامم حسن بن علی!
قسم !!
قسم میخورم که جون خودم که هیچ!!
جون بچمو هم در راه دفاع از کشورمو سید علی فدا میکنم!
سریع از جا بلند شدمو به سمت شرکت ارجمند رفتم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۱
از گیت پرواز خارج و سوار اتوبوسای حمل مسافر تا هواپیما شدیم...
ادم ترسویی نبودم اما وضعیت الانم کلی ترسو استرس به جونم انداخته بود ...
نفس عمیقی کشیدمو از اتوبوس خارج و سوار هواپیما شدیم و در نهایت به کمک مهماندار جامو پیدا کردمو نشستم.
ارجمند سه ردیف جلوی من و مازیار هم پشت سرم نشست!
کمربندمو بستمو توی طول تیکاف صلوات فرستادم تا بلایی سر بچم نیاد!
چشمامو بستم و به مکالمه ی دو ساعت پیشم با بردیا فکر کردم
" دریا_ بردیا ! من وقتی اون بلا سر پدرو مادرم اومدو شهید شدن تصمیم گرفتم راهشونو ادامه بدم و حتی جونمو تو این راه فدا کنم! یادت رفته قولی که سر سفره عقد بهم دادی؟؟ تو قول دادی هیچ وقت..هیچ وقت مانع هدفم نشی! میدونم به غیرتت بر خورده ! میدونم چه حالی داری! اما به خدا می ارزه به لبخند امام زمان! می ارزه به ارامشو امنیت کشورت! می ارزه به عصبانی کردن کاسه لیسای امریکا و اسرائیل و ....!
بردیا با صدایی که رگه های بغض داخلش مشهود بود گفت
_چی بگم بهت اخه!! وقتی تصمیمتو گرفتی چرا مانعت بشم! ولی به روح بابام قسم سعی میکنم با حسین بیایم پیشت!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_حرفی نزدم از غم دوری تو اما!
ای کاش بدانی که چه اورده به روزم...
صدای نفسای لرزونش خبر از بغض سنگینی که توی گلوش چمبره زده بود می داد ...
زمزمه کرد
_ شده از درد دلت اه نیاری به لبت !
عاشق ماه شوی دور بمانی ز مهت؟
بغضم شکست... زدم زیر گریه و با گریه گفتم
_امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم... وای از این حال پریشان که من امشب دارم!
بردیا_ دریا مرگ من گریه نکن! بخدا همین الان به سردار میگم جلوتو بگیره!!!!!!!!!!!!
سریع اشکامو پاک کردمو بحثو عوض کردمو گفتم
_ کار تو و حسین به کجا رسید؟؟
خنده بی جونی کردو گفت
_ خوب می پیچونیا!!...خبر خاصی نشد! حسین فعلا به عنوان زندان سیاسی بازداشته و قراره یاور واسه دو هفته دیگه سه تا از نوچه هاشو بفرسه تا تو راه رفتن به دادگاه حسین رو با هویت کمیل علیخواه فراری بدنو با هم قاچاقی بیایم ترکیه!
زمزمه کردم
_ مواظب خودتون باشین من باید برم! یاعلی!
و فرصت حرف زدنو به بردیا ندادمو قطع کردم."
چشمامو باز کردمو از پنجره کنارم خیره بیرون شدم!
صدای هایی که غمو نگرانی توشون موج میزد تو گوشم پیچید
"حسین_ دریا!! این چه کاری بود کردی!"
" سردار_ دخترم این کارت غیرت ما رو قلقلک داد...باید میدیدی وقتی به حسین این خبرو دادی چه حالی شد!"
" سوگند_ دختره ور پریده این چه کاری بود که کردی!؟ الهی جیز جیگر بزنی که من از یه طرف باید غصه ی دوری از دایی گور به گوریتو بخورم از یه طرف باید نگران کله شقی های تو باشم! "
لبخند تلخی زدم !
یادمه با چه بدبختی و هزار تا صلوات باهام ارتباط برقرار کردو کلی گریه کردو سرزنشم کرد
"سوگند_دریا!! تو رو خدا مواظب خودت باش! میدونی که اون عوضیا رحم و مروت تو خونشون نیست! نمی خوام بترسونمت اما میدونستی ارجمند بچه ی خودشو اتیش زده چون میخواسته به پلیس لوش بده!...
دریا به ارواح خاک مطهر بابات مواظب خودتو اون بچه باش!"
چشمام پر از اشک شد
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۲و۷۳
"علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم!
_علی اون اسمش طهوراس
علی فریاد کشید
علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!"
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم.
"علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!"
همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه!
" _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟!
بردیا_ نووچ!
_چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟
بردیا لپمو کشیدو گفت
_اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!"
گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم!
مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت
_ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟!
اشتهایی نداشتم برای همین گفتم
_ فقط یه لیوان اب!
لبخندی زدو خیلی اروم گفت
_ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت!
ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخورم کپسولیو بین گوشت دیدم!
باچنگال اونو جدا کردمو به طور نامحسوس توی کیفم گذاشتم و دوباره توی ظرفو گشتم که دوتا کپسول دیگه هم پیدا کردم.
اون دوتا رو هم توی کیفم گذاشتمو بعد از نیم ساعت به سمت سرویس بهداشتی هواپیما راه افتادم.
سریع وارد سرویس شدمو کپسول اولیو اروم باز کردم و با اون یکی دستم سریع زیرشو گرفتم تا اگر پودری داخلش هست توی دستم بریزه که درکمال تعجب یه نوار کاغذی داخلش بود.
دوتای دیگه هم همینطور!
سریع بازشون کردم که به حروف ابجد یه سری ارقام روشون نوشته بود
زمزمه وار خوندمو ترجمه کردم
نوار کاغذی اول:
{ 40020020105 "ترکیه" 403004001100 "مشتاق" }
نوار کاغذ دوم:
{4760400150 "دوستان" 4200 "در" }
نوار کاغذ سوم:
{41041200400 "دیدارت" 560400504 "هستند" }
با کمی بالا و پایین کردن کاغذا فهمیدم منظورش اینه که
""دوستان در ترکیه مشتاق دیدارت هستند."
ینی بچه های پشتیبانی خودشونو زود تر رسوندن ترکیه و حتی ممکنه الان توی همین پرواز هم باشن!
حس ارامشو امنیت کیلو کیلو وارد جسم و روحم شد ..
با لبخند سریع کاغذا رو به همراه کپسولا توی چاه دستشویی انداختمو بعد از کشیدن سیفون ابی به صورتم زدمو از سرویس بیرون زدم که سینه به سینه ی خانمی شدم عذر خواهی کردمو تا خواستم به سمت صندلیم برم که دستمو گرفتو با صدای تقریبا بلندی که حتی ارجمند صداشو شنید گفت
_ خانم میشه همینجا بایستید تا من صورتمو بشورم هم فوبیای (یه نوع ترس روانی) پرواز دارم و هم میترسم در سرویس رو قفل کنم اخه احساس خفگی بهم دست میده...
با بالا و پایین کردن سرم تایید کردم و به سمت سرویس برگشتم...
سرویس بهداشتی خانما تو معرض دید مسافرا نبود تا خواستم حرفی بزنم شالمو از سرم کشیدو کلاه گیسی از کیفش در اورد و به دستم دادو همونطور که کمکم می کرد روی سرم بزارم گفت
_ حالتون خوبه فاخته!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۴و۷۵
و این ینی از نیرو های امنیتیه!
شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای کلاه گیس رو بیرون گذاشت...
خواستم روی صندلی بشینم که مازیار با چشماش اشاره ای به موهام کردو گفت
_ این مدلی قشنگ تری!
دستمو نا محسوس مشت کردمو گفتم
_ممنون! و سریع نشستم تا چیزی نگه!
مرتیکه گوسفند چشم چرون! به وقتش میدونم باهات
چیکار کنم!!
عوضییییییییی!!!!
3 ماه بعد
نگاهی به اطرافم انداختمو وقتی مطمئن شدم کسی نیست سریع به سمت اتاق کار ارجمند رفتم.
مقابل در اتاقش ایستادمو نفس عمیقی کشیدمو با نگاهی دوباره به اطرافم، سنجاقی از توی موهام در اوردم با قفل در اتاق ور رفتم تا باز شه!
وارد اتاق شدمو در رو روی هم گذاشتم تا حسین سریع خودشو برسونه! با چشم دنبال لب تابش گشتم که روی میزش بود... تا خواستم به سمتش برم حسین پرید تو اتاقو درو بست ...چشم غره ای رفتم که چشاشو لوچ کردو گفت
_ هان!!!! چیه؟؟!!
جوابشو ندادمو به سمت لب تاب رفتمو روشنش کردم و همونطور که از طریق شنود با بردیا ارتباط برقرار می کردم گفتم
_بردیا ما حاضریم!
بردیا_ بسیار خب با یا علی شروع کنین!
حسین همونطور که جلوی گاوصندوق می نشست بسم اللهی گفتو مشغول باز کردن در گاو صندوق شد!
لبتاب وارد ویندوز شد و ازم پسورد خواست !
وقت زیادی برای هک پسوورد نداشتم ..
پس مثل حسین مجبور شدم از نرم افزار استفاده کنم!
_ بردیا وارد ویندوز شدم! میتونی از اونجا از طریق نرم افزار هک کنی؟
_ اره...گوشیتو به لپتاب وصل کن و برو توی تنظیمات دستگاه های متصل و ای پی هایی که هستو بخون! یکیش اندرویده که اون گوشی خودته اونی که دسکتاپه یا ویندوزه رو برام بفرس!
همونطور که کارارو انجام میدادم با حرص گفتم
_ اقای محترم مثل اینکه مدرکم فوق ای تی هستاا!!!!! ینی فرق ویندوز و دسک تاپ رو با اندروید نمی دونم!
خنده ی ارومی کردو گفت
بردیا_ خانم مهندس میشه منت بزاریو چیزی که خواستم رو بفرسی!
_پیامک شد!
حسین_ کارم تمومه! مدارکو برداشتم!
متعجب گفتم
_ چه سریع
حسین_ ما اینیم دیگه!! بدو دریا! 25دقیقه مونده تا دوربینا فعال شن!
صدای بردیا توی گوشم پیچید
_0-7-2-8-5-9-2
همونطور که وارد می کردم گفتم
_ این که پسورد سیستمم توی شرکت ارجمنده!
بردیا_ جدی؟
وارد فایل های مخفی درایو دی و ایی شدم و گفتم
_ اره..بردیا ایمیلتو باز کن دارم فایلای وردی که داخل درایو دی ذخیره هست رو برات می فرستم.
بردیا_ حله!
از طریق گوشیم همه رو برای بردیا فرستادم و وارد ایمیل سیستم شدم که با دیدن ایمیل باز ارجمند هنگ کردم.
سریع ای دی و رمزشو پیدا کردمو بعد از حفظ کردن سیستمو به حالت اولیه برگردوندم و به بردیا خبر دادم که دارم بر می گردم!
خدا رو شکر بلاخره بعد از3 ماه تونستیم کلی مدارک پیدا کنیم و مطمئنا با اطلاعاتو مدارکی امروز منو حسین پیدا کردیم یه محض ورودمون به ایران، یعنی فردا، دستگیر میشن!
اما حیف که اینطور نبود!
در اتاقو باز کردمو خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارجمند شدم که با بهت و صد البته عصبانیت نگام می کرد.
فاتحه خودمو خوندم!
سریع با ارنجم به گردنش کوبیدم که تعادلشو از دست داد ولی بی هوش نشد!
شروع کردم به دویدن و به سمت در خروجی عمارت رفتم!
دوی خوبی داشتم اما الان که توی 4.5 ماهگی بودم دویدن خیلی برام سخت بود!
از طریق شنود نفس زنون ادرس و پسوورد ایمیلو گفتم و درنهایت با صدای داد ارجمند که داد میزد بگیرینش بردیا متوجه نفس نفس زدنم شدو با گفتن یا خدا ارتباطمون قطع شد
سرعتمو بیشتر کردم که یاور مقابلم قرار گرفت سریع با ارنجم توی دهنش کوبوندم و به سمت پشت عمارت که باغ بود و حصار نداشت دوییدم!
دوتا از بادیگاردا به سمتم چرخیدن و متعجب نگاهم کردن که یه دستی زدمو گفتم،
_بگیرینش فرار نکنه!!
با بهت اطرافشونو نگاه کردن که از غفلتشون سو استفاده و فرار کردم!
صدای داد یاور و مازیار و ارجمند رو شنیدم که می گفتن
_ بگیرینش عوضیای حروم لقمه!!
خیلی ازشون دور نشده بودم که صدای اژیر پلیس باعث شد به هول و ولا بیفتنو منو بیخیال شن اما یاور همچنان دنبالم بود.
یه لحظه سوزش عجیبی توی شونم حس کردم جیغ کشیدمو به زمین افتادم و یاور با لبخند کریهی اسلحهشو به سمتم گرفتو گفت
_ به دامم افتادی گربه کوچولو!
با درد فریاد زدم
_خفههه شووووووووووو!!!!
قهقه ای سر داد
سریع پامو بالا اوردمو زیر دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد
سریع بلند شدم که شونه و دلم تیر کشید لبمو به دندون گرفتمو جیغ نزدم.
به سمت اسلحه رفتو خم شد که برش داره که باپام لگدی به صورتش زدم!
فکر کنم دماغش شکست.
سریع اسلحه رو برداشتمو یه تیر به پاش زدم تا نتونه کاری کنه
دیگه نتونستم دووم بیارمو دو زانو روی زمین افتادم و تا خواستم تمام قوامو جمع کنم ... یه گوله توی شکمم زدن جیغ زدم که چشمم به اوانسیان افتاد..
اون اینجا چیکار میکرد!
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۶و۷۷
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن.
تمام تنم بی حس شده بود. دیگه هیچ حسی توی تنم نبود.دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود.
با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم!
تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد!
اولین تولدم..صدای مامان و بابا..صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن..جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ..صدای سوگند.لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا..روز خواستگاریم..عقدم. عروسیم..صدای بردیا.. بردیا و فقط بردیا.
لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ..و تنم بی حس بی حس شد.
من مردم!! ؟؟
میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!!
وای یعنی من مردم!!!
مامان!!!!
بابا!!!!
چه اینجا قشنگه!
دستم کشیده شد!!
نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه!
بچه ی منه؟؟!!!!
بچه ی منو بردیا!!!
ینی نمردم!!!!!
"تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!"
جیغ زدم
نه نمردم!! من زندم!!!بچم زندس!!!
بردیا منتظرمه!!!
دوباره یه نفر گفت
"نه دریا تو مردی..تو مردی!!"
جیغ کشیدم
نههه!!!! نمردم!!!
وفقط خلا بودو بس.
این یعنی من مردم!
اره. من مردم!
#بردیا
داد زدم
_ دریاااا!!!!
حسین با چشمای اشکالود گفت
_ نیستش بردیا!!! غیبش زده!!!
دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم!
حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن.
کنارم زانو زد و گفت
_ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!! ارجمندم که مرده!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله...
صدای فریاد اتیش!!.اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت..
هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم
اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد
یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت.
مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم.
اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود!
اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد.
چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم
_ خداااا!!!!
حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد.
با فریاد گفتم
_ چرا با زجر بردیش!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!!
خدااااا تاواااان چیوووو پس دااااد اخهههه!!!!
خداااا!!!!
خدااااچرااا!!!!
چررراااا ازم گرفتیییششش!!!!!
حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!!
همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!!
_ خددداااا! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!؟؟؟ خداااا...خدااا..
تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد!
اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم!
حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت
_بریم؟؟!
سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن!
همه بودن
سوگند..مامان..پریا. معصومه. پارسا. خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش..سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا!
جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه!
مامانو سوگند هم گریه میکردن.
سوگند با گریه گفت
_ بردیا..بردیا کو رفیقم،کو خواهرم. چرا مواظبش نبودی. بردیا دریا از قبرستون می ترسه.چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه.بردیا ،اخ کجایی دریا،کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! .دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.. بی انصاف چرا رفتی.مگه قرار نبود ..مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! . اخ دریا، وای دریا
حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه.
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۸و۷۹
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!.
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود.
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود.
دیروز حکم رو دادن
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی
مازیار و یاور اعدام .
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه.
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
اروم گفتم
_ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!!
دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت
_ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن!
نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم
_ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت!
حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت
_ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود!
تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن!
هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن!
هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود
این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر.
علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم..
این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود!
تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود.
نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم
دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی!
خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند!
لبخند غمگینی زدو ادامه داد
_ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم!
هردو خندیدیم که حسین گفت
_ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین!
لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم
_ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت
تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!!
لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۰
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت
_ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم!
حسین لبخند تلخی زدو گفت
_ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه!
علی سرشو پایین انداخت.
از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه !
غمگین اهی کشیدم!
حسین از جاش بلند شدو گفت
_پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس!
به سمت در سالن راه افتادو گفت
_ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه!
ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم!
اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت!
نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم!
بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم.
مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت
_ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم!
و در با صدای تیکی باز شد!
نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید...
دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه!
اما الان ...
با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت!
اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره!
وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد!
سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه ..
ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید
_ سلام عمو!
لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم
_سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو!
با چشمای اشکی گفت
ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟
_ چی میگه مگه!
ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟!
اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت
ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟!
معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت
_ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم!
گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم
_ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم.
_نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه!
لبشو به دندون گرفتو گفت
پریا_ داداش ...
_ جان داداش...
پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن!
با بغض ادامه داد
_ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن!
مامان به پریا با بغض تشر زد
_ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم!
سوگند با گریه گفت
_ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۱
******
کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم...
نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد!
زمزمه وار اسمو خوندم
" دریا فرهمند"
هه!
کجایی دریا!
20 روز دیگه اربعینه!!
مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!!
دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!!
زمزمه کردم
_ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟!
بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا!
اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!!
صدای دریا توی گوشم پیچید...
"_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه
{ الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها}
یکی هم ایه 26 سوره طه
{ و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز}
هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!"
زمزمه وار گفتم
_ خدایا!!! و یسر لی امری...!
**
#دانای_کل
**
چشماشو باز کرد..
کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد.
پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده!
اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد.
نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت
_ من... من...چرا بیمارستانم؟!...
دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت
_ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟
سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت
_ سودا؟!....اسم من سوداست؟!
اوانسیان لبخندی زدو گفت
_ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟!
سودا مبهوت گفت
_ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم!
سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت
_She don’t know her name ?!
She forgot me?!!!!
(_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!)
دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت
_ Baby! Listen to me! Can you speak English?!
(عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!)
سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد.
_yah!
(اوهوم!)
{ برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!}
دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟
کمی فکر کردو گفت
_ ا...اره... میشه 7 !
دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد...
دکتر رو به سمیر گفت
_ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده!
اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت
_خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟!
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۲
سودا گفت
_ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟!
سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق!
یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی!
شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری!
سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟!
سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟!
نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست!
زمزمه کرد
_چه جوری تصادف کردم!؟
_ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی!
چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت
_ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟!
سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت
_ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی!
دیگه بهتره استراحت کنی!
سودا چشماشو باز کردو گفت
_ مامانم الان اسرائیله؟!
سمیر قهقه زدو گفت
_بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت!
چشمکی زدو از اتاق خارج شد!
خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد...
نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید!
سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد!
چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده!
{{الا بذکر الله تطمئن القلوب}}
*
#بردیا
*
به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم!
ذهنم بدجور درگیر بود!
خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد!
نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم
حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟
_ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده!
حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟!
_ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم!
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۳
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
حسین_ سودا؟!!
_ اره!
حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟!
_ نه!
حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟!
_ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه!
حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره!
_ ممکنه!
حسین چشاشو ریز کردو گفت
_ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟!
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت
_ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد)
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم!
حسین_کودوم؟!
نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم.
_ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی)
حسین تلخندی زدو گفت
_ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا!
حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی!
این که نشد زندگی برادر من!
حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟!
چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ...
_ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم!
سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت
به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم
_ درخدمتم قربان!
_ بشین سروان! بشین..
روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت
_ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه!
خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟!
_قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم!
👇👇👇