eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
و امامت حضرت مهدی[عجل الله]در کودکی قرآن به محبت بزرگ نبوت حضرت عیسی [علیه السلام] در کودکی اشاره کرده است: ﴿فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا * قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا*وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنْتُ وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا*وَبَرًّا بِوَالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا﴾ [مریم]اشاره به او کرد ،گفتند:چگونه با کودکی که در گهواره عصر سخن بگوییم؟! [ناگهان عیسی زبان به سخن گشود]فرمود: من بنده خدایم، به من کتاب آسمانی داده و مرا پیامبر قرار داده است و مرا وجودی پر برکت قرار داده و در هر کجا باشم و مرا توصیه به نماز و زکات، مادام که زنده‌ام، کرده است. مرا نسبت به مادرم، نیکوکار قرار داده و جبار و شقی قرار نداده است. { سوره مریم آیات ۲۹ تا ۳۲}
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#پاۍڪرسی و #دانستنی_مهدوی امامت حضرت مهدی[عجل الله]در کودکی قرآن به محبت بزرگ نبوت حضرت عیسی [علی
در این آیات در می‌آید که با خواست خداوند متعال، هر کسی می‌تواند در کودکی به مقام نبوت و امامت نایل گردد. همین موهبت و تایید الهی، سبب شد امام محمد تقی {علیه السلام} در کودکی با دانش خدادادی خود به تمام پرسش های دینی مردم پاسخ دهد و از جانب خدا به مقام امامت منصوب شود؛ به طوری که علم و فضیلت آن حضرت، برای همه مردم روشن بود. امام زمان {علیه السلام} نیز از همین نور برخوردار است . ولایت الهی《 که در نبوت و امامت تبلور می‌یابد》 وابسته به سن نیست. این که پیامبران در میان سالگی به نبوت رسیدند نیز به تصریح قرآن مجید، صریح نیست؛ مثلاً در قرآن آمده است: {يَحْيَىٰ خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ ۖ وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا} ای یحیی! کتاب [خدا] را با قوّت بگیر و منحرفان نبوت را در کودکی به او دادیم. {سوره مریم آیه ۱۲}
قوت، معنای وسیع دارد و شامل قدرت مادی و معنوی می‌شود، که آیه بیان می‌کند، نبوت در خردسالی است .دوران شکوفایی عقل، معمولاً حد و مرز خاصی دارد ،ولی همیشه افراد استثنایی وجود داشته اند ؛چه اشکالی دارد که خدا این دوران را برای بعضی بندگانش ؛به خاطر مصالحی، فشرده تر کند چنان که برای سخن گفتن معمولاً یکی دو سال عمر لازم است، اما حضرت عیسی {علیه السلام }در روزهای نخست زندگی، سخن گفت. بر این اساس از لحاظ عقلی و مادی، هیچ مشکلی وجود ندارد که شخصی در کودکی ،شایستگی و توانایی‌های بالایی کسب کند، چنانکه نمونه هایی از نوابغ خردسال را در زندگی مشاهده می کنیم. افزون بر این، امامت عهد الهی است و در عهده داری این منصب، سن خاصی شرط نیست؛ بلکه لیاقت و شایستگی مهم است. امامانی که در خردسالی به امامت رسیده اند، به بهترین صورت، از عهده آن بر آمدند و شاهد صدیقی بر امکان این جریان شدند.
میفرمـاد " اگـر کاری خوب است اون رو به خاطر ملاحظه دیگران ترک نکن /" | حضـرت اقا | 🍃 𝒋𝒐𝒊𝒏↴ 「@alahassanenajmeh🥀」
۱۳ علت غیبت حضرت مهدی [علیه السلام]چیست؟ جواب خود را به صورت توضیح هرچند کوتاه در شخصی (pv) بگوئید [🗒] 🙏 ↯ @Mymaster منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خنده‌هایٺ‌چہ‌شیرین‌است آدم‌دلش‌نمےآید‌از‌تو‌چشم‌بردارد‌🍃 💫 🌷 🌿 ✨ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
「💚」 -سربازان امام زمان از هیچ چیز جز گناهان خویش نمےهراسند ... 🌿
📌 کار برای امام زمان... 🔸 اصلا حواست هست کار برای امام زمان یعنی چی؟ امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان می‌کردم...! 🔹 تا بحال از خدا تشکر کردی بین این همه آدم تو رو انتخاب کرده تا بتونی برای امام زمان کار بکنی؟ 📎
‌جـٰان‌اگر‌جـٰان‌است! بھ‌قربان‌مھدے‌فاطمہ🌿:)
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
شهید علاء نجمه رفقای زیادی داشت حتی به قول یکی از دوستان نزدیکش علاء به اندازه یک روستا رفیق داشت! د
به رهبری علاقه ی زیادی داشتن به طوری که حتی عکس اقا در اتاقشان بود و پیروی از ایشان ورهبر حزب لله لبنان سید حسن نصرلله جزئی از واجبات زندگی خود میدانستند. این هم عکس مربوط به مناطق جنگی در سوریه است. 😍 ✅ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
اگر امروز این‌ انقلاب‌ پیروزی‌ هایی‌ دارد؛ کہ با نامش‌ دشمنان‌ وحشت‌زده‌ می‌شوند دلیل اصلی‌ آن‌حڪمت‌ و وجود مقام‌ معظم‌ رهبری‌ است♥️:)) 𝒋𝒐𝒊𝒏↴ 「@alahassanenajmeh🥀」
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 گریه کردم دست بر سینه به سمت مشهدش گفتم که من آبرو بردم! خطا کردم! غلط کردم بیا بگذر ز من " أَل
💔 بابا خودش هم نان‌خور اين آستان بود با ما غلط گفتند که: بابا آب و نان داد " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
>•🌸‌•< روی دیوار دلم حک‌شده‌ با جوهر‌ اشک پسر فاطمه عجل لولیک الفرج... • #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_ع
توے قرآن خوانده‌ام؛ یعقوب یادم داده است دلبرت وقتے کنارت نیست؛ کورے بهتر است -عجل علی ظهورڪ عزیز زهرا♥️🚶‍♂' 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 ؛ 🔅 امام صادق علیه السلام: 🔹 پیش از قيام قائم عليه السّلام پنج علامت ظاهر مى‌شود: صيحه آسمانى، خروج سفيانى، فرو رفتن زمين در منطقه بيدا، خروج يمانى و كشته شدن نفس زكيه. 📚 الغيبة (للطوسی) ج ۱، ص ۴۳۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلامِ سلام بر تو به همه سلام‌ها 📚 زیارتِ آلِ یاسین 📆 ۲۳ روز مانده تا میلاد امام زمان
رازے کہ بہ غیر نگفتیم و نگوییم... با دوست بگوییم کہ او محرم راز است💛💫 💔 🌿 🌾 🍬 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
-سینھ‌ام‌تنگ‌و دݪم‌تنگ‌و دل‌آرامم‌دور:)!💔✨ (عج) 𝒋𝒐𝒊𝒏↴ 「@alahassanenajmeh🥀」
https://harfeto.timefriend.net/16432773354207 در مورد روند کانال کلا هیچ نظری ندارید 💔
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت66 نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش و بالا آورد و به رستور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت67 کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد.... با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک تو چشماش نشستند. قدم های آرومی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی تو وجودش می نشست. قسمت خلوتی و پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش و به کاشی سرد، چسبوند.... صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشماش و بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا.. از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشکاش، جوشید و گونه هاش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش اومد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. _مهیا جان کجایی؟! _بیرونم، دارم میام خونه... از جاش بلند شد. اشک هاش و پاک کرد. پسر جوونی، سینی به دست، به سمت مهیا اومد. مهیا، لیوان چایی و از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچینی اونم تو هوای سرد؛ تو امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی اونو متوقف کرد... _عزیزم! چادر و پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. اونقدر احساس خوبی با چادر بهش دست می داد؛ که یادش رفته بود، اونو تحویل بده. دوست نداشت، این پارچه رو که این چند روز براش دوست داشتنی شده بود؛ از خودش جدا کنه... چادر رو به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش و برای تاکسی تکون داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلوش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش و صدا می کرد به عقب برگشت. _مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی و دور گردنش بسته بود؛ دستش و که برای تاکسی بالا برده بود و پایین انداخت. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت67 کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت68 _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش و جمع و جور کرد. _خیلی ممنون! _تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! _نه! تنها اومده بودم امام زاده. _قبول باشه! مهیا سرش وپایین انداخت. _خیلی ممنون! _دارید می رید خونه؟! _بله! الان تاکسی می گیرم میرم. _لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. _نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین و زد. _خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نذاشت و به طرف دوستاش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی و بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. _شرمنده دیر شد. _نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین و روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش و تو دستاش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین و پر کرد. _منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح و همراهی می کرد. _منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش و به کفش هاش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شه. سرش و به طرف بیرون چرخوند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خونه، حرفی بینشون زده نشد. مهیا در رو باز کرد. _خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. _مهیا خانم... _بله؟! شهاب دستانش و دور فرمون مشت کرد. _من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. _تقصیر شما نیست؛ تقصیر کسی دیگه ایی رو نمی خواد گردن بگیرید. _کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش و ادامه بدهد. _من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. _قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش و پایین انداخت. _خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین و گرفت. مهیا به خودش اومد. از ماشین پیاده شد. _شرمنده مزاحمتون شدم... _نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. _سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خونه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب و شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشماش و بست و نفس عمیقی کشید. دستش و روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... _پس چته؟! آروم بگیر...!! _گند زد به همه چی... _کی؟! _شهاب! ـــ ڪیییییی؟! چرا داد می زنی؟! _تو گفتی شهاب باهاش بود!!! _آره... _دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! _بیمارستان. _خب من دارم میام خونت... زود بیا! _باشه اومدم! مهران موبایل و تو جیبش گذاشت. چهره شهاب، براش خیلی آشنا بود. مطمئن بود اونو یه جا دیده ... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت68 _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش و جمع و جور کرد. _خیلی ممنون!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت69 امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان برن وگچ دستش و باز کنند. بلندترین مانتویش و انتخاب کرد و تنش کرد.اینطوری یکم بهتر بود. کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد. _مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش و داد. _خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. _جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... _باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. _من رفتم... تند تند، از پله ها پایین اوند. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب و دید... اطراف و نگاه کرد؛ ولی نشونی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. _سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. _با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... _بشین ببینم. در رو باز کرد و تو ماشین نشست. _سلام! _علیکم السلام! _شرمنده مزاحم شدیم. _نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش و به صندلی تکیه داد و چشمانش و بست. با ایستادن ماشین به خودش اومد. با خودش گفت: _یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین و پارک کرد و به سمتشون اومد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا یکم استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ اونو همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش و شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. _سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. _خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. _عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. _نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! _حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. _سلام مهیا! مهیا سرش و بلند کرد. با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جاش و به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. _تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. _آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. _بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! _می خواستم ازت عذرخواهی کنم. _بابت چی؟! _بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! _باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم و کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلوشون وایستاد. _یه لحظه صبر کن مهیا... _اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکون داد. _و اگه یه بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. _تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشون رفته و پشت پسره وایستاده بود. _چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شونه اش زد.... مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: _شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. _شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش و بده، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش و تر کرد. _نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواد بره. مهیا، دست مریم و گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت.... شهاب، با اخم به مهران نگاه کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و اون اخمش یکم ترسیده بود... موبایلش و درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. _سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشون نگاه می کرد، گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕