eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
160 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ امام زمان علیه السلام به شیخ مفید نامه نوشتند: برای ظهور نه فقط دعا کنید بلکه زیاد دعا کنید که گشایش کار شما در فرج است. «أَكْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُم» قرار هر شب ۱۴ مرتبه ذکر شریف: Mehrab Ganjali 🏴 🏴@alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و سوم_ ملکه دیگر یارای گفتن نداشت. بغضی قدیمی در گلویش سنگینی میکرد. چادرش را روی صورتش انداخت و دراز کشید و بی حرکت ماند. آنقدر بی حرکت ماند که گویی در زمان متوقف شد. رفته رفته صدای خُر و پُفُش بلند شد؛ چقدر همیشه خواب به موقع از راه میرسد و انسان را از دقّ نجات میدهد. با همه ی وجودم آرزو کردم که ایکاش ملکه خواب پدرش را ببیند. بی اختیار به یاد پدرم افتادم، چقدر دلم آغوش پدرم را میخواست. روز پدر هم بود، بی اختیار بغضی در گلویم نشست و به یاد روزی افتادم که دیگر پدرم نخواهد بود و چقدر ملکه وار دلم پدرم را بخواهد! آرزو کردم که ایکاش قبل از آمدن به مصلی یک دل سیر پدرم را در آغوش میگرفتم. آنقدر حالم بد بود که فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد، شاید فقط یک دل سیر گریه کردن میتوانست آرامم کند. چه اشتباهی کردم! اگر به بالای برج هم رسیده بودم، برای فقط یک بوسه از پدر باید دوباره پائین می آمدم، ارزشش را داشت. تنها فرازهای جوشن کبیر قادر بود، سیل اشکهای کهنه را به بیرون باز کند و سنگینی بغض در گلو نشسته را بکاهد. از فراز شانزدهم ادامه دادم از " یا مَن هو" تا " اللّهمَّ " و دوباره "یا مَن هو" و بعد "یا مَن لا" گفتنها. وقتی به "رازقَ الانام" فراز بیست و یکم رسیدم، بی اختیار به یاد شام ملکه افتادم. آذوقه ای که از قبل نگه داشته بودم، برای شام ملکه و افطار من کافی نبود. من آمده بودم تا ریاضت بکشم، اما ملکه طاقت ریاضت کشیدن نداشت. نمیشد دائم به او نان و پنیر و خرما بدهم. او مدتی بود که خوابیده بود و عن قریب بود بیدار شود. ساعت از شش عصر گذاشته بود، ملکه اگر بیدار میشد حتماً عصرانه ای میخواست! بی اختیار مفاتیح را بستم و بلند شدم، باید فکری میکردم. از دور بوی آش رشته می آمد. کمی داخل شبستان چرخیدم و به گوشه ای که مشغول طبخ آش بودند، رسیدم. یک قابلمه بزرگ آش به اندازه ی 30 نفر، روی گاز پیک نیکی بود. معلوم بود که از قبل پخته بودند و فقط برای افطار آن را گرم میکردند. با خجالت جلو رفتم و به خانمی که بالای سر قابلمه بود گفتم: ببخشید آش نذری است؟ گفت: بله، اما برای گروه خودمان است. گفتم: بله متوجه ام، اما در آن سمت پیرزنی است که تنهاست و چیزی هم برای خوردن نیاورده است، برای او کمی آش میخواهم. آن خانم با ادب فراوان و با روی باز مقداری آش در یک ظرف یکبار مصرف ریخت و به من داد. رویش را بوسیدم و تشکر کردم. با خود فکر کردم که ایکاش آن شب در آن برج، آن زن، هم پله ای من بود. با ظرف آش به طرف ملکه آمدم. ملکه خوابیده بود. ظرف آش را بالای سرش گذاشتم و زیر لب گفتم یا "رازقَ الانام" شُکر. نیم ساعتی گذشت تا ملکه بیدار شد. به محض بیدار شدن، ظرف آش را دید. به او گفتم: آش نذری است بخورید برای شما آورده ام. ملکه ظرف آش را برداشت و بی اختیار شروع به گریستن کرد. با تعجب به او گفتم: آش رشته که گریه ندارد! صدای گریه ی ملکه بلندتر شد و گفت پدرش عاشق آش رشته بود. قطره های اشک از اطراف چشمهای ملکه به زمین میچکید و به پهنای صورتش رسیده بود. از او خواستم آش را بخورد و برای پدرش فاتحه ای بفرستد، اما ملکه دست و دلش به خوردن نمیرفت. ظرف آش را در کناری گذاشته بود و مانند دخترکی ده دوازده ساله به در مصلی خیره مانده بود، گویی چشم به راه آمدن کسی بود؛ کسی که بیاید و ملکه، آش را دو دستی به او تقدیم کند! به حالت نیم خیز بلند شدم تا دستم به شانه ی ملکه برسد، شانه اش را گرفتم و گفتم: آش را بخورید! فاتحه ای است، ثوابش به پدر شما هم میرسد. ملکه ظرف آش را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد. سرم را پائین انداختم تا راحت بخورد، اما همه ی حواسم به او بود. برعکس دفعات قبل این بار ولعی برای خوردن نداشت؛ گویی آش را به انسان درمانده ی در حال احتضار میداد. قاشق را نیمه پر میکرد و آرام به طرف دهانش میبرد و به آرامی آن را در دهانش میگذاشت و با کمی مکث آن را می بلعید. مدتی صبر میکرد و دوباره به همان نحو ادامه میداد. گویی در خیالش آش را به پدر مریض در بستر افتاده اش میخورانید! ملکه ندامت و پشیمانی بزرگی داشت که قابل جبران نبود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️ 🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت! 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و چهارم_ ها و عاشقانه ها نیم ساعت به أذان مغرب مانده بود. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود. با سرعت به طرف وضوخانه رفتم تا دیر نشود؛ هرچه به وقت أذان نزدیک می شدیم وضوخانه شلوغتر میشد. وقتی به سرویسها رسیدم طول صف به چهار پنج نفر رسیده بود. سرویس بهداشتی نسبت به روز قبل خیلی کثیفتر شده بود و روی زمین پر از آشغال بود. همه زیر لب غرغر میکردند که چرا نظافتچی اینجا را تمیز نمیکند! من در خانه ی خودمان همیشه خودم سرویس بهداشتی را تمیز میکردم و از این کار إبایی نداشتم. چادرم را روی رخت آویز گذاشتم و نایلونی را که در گوشه ای افتاده بود و ظاهراً تمیز بود، به دستم کشیدم و آشغالها را از اطراف جمع کردم. خانم دیگری هم همراه من شروع به تمیزکردن سرویسها کرد و از داخل یکی از سرویسها که به انباری تبدیل شده بود، جاروی دسته بلندی آورد و با شلنگی که به شیر آب وصل بود، شروع به شستن سرویسها کردیم. همه ی معتکفین که بعداً می آمدند، فکر میکردند که ما نظافتچی هستیم و به ما معترض بودند که چرا زودتر از اینها سرویسها را تمیز نکرده ایم. ما هم دوست نداشتیم که آنها جور دیگری فکر کنند! نظافتچی مسجد و مصلی شدن لیاقت میخواست، شاید ما لایق شده بودیم. نیازی به افشای راز نبود. تمیز کردن سرویس بهداشتی مسجد و مصلی، مثل تمیز کردن پله ای است که منتظران از آن بالا میرود. هر پله ای را که تمیز کنی یک پله ی بالاترهم هست که آنرا هم باید تمیز کنی و همینطور بالا میروی و بقیه منتظران کنار می ایستند تا تو کارَت را تمام کنی! چه ایده ی خوبی به ذهنم رسید ایکاش نظافتچی آن برج بودم. زمان زیادی طول کشید تا کار نظافت تمام شود. صدای أذان از مناره های مصلی به گوش میرسید. معتکفین به سرعت رفتند و ما دو نفر آخر از همه بیرون آمدیم. تمام راه دویدیم تا به نماز جماعت مغرب برسیم. وقتی به در شبستان رسیدم نماز شروع شده بود و دیگر نمیشد از بین جمعیتی که تنگ هم ایستاده بودند، رد شد. مخالف هل دادن و له کردن دیگران بودم حتی برای رسیدن به صف نماز جماعت! دم در شبستان هم جای ایستادن نبود، انگار إذن نماز جماعت را از من گرفته بودند. کنار در نشستم تا نماز مغرب تمام شود. حال و هوای خاصی داشت دم در نشستن و نمازگزاران را تماشا کردن. در حیاط مصلی، پسر بچه ها با قطعات آجر دروازه درست کرده بودند و فوتبال بازی میکردند. با هر گلی که میزدند فریاد شادمانه ی آنها به هوا برمی خاست و غوغایی در حیاط مصلی بر پا میشد. این طرف در، کودکان شادمانه به دنبال توپی می دویدند و آن طرف در، نمازگزاران خاضعانه به مهری خیره مانده بودند. این طرف در، بردن در دویدن و توپ زدن بود و آن طرف در، بردن در ایستادن و سر بندگی فرو آوردن بود. این طرف در، بردن در به هدف رساندن توپی و گُل زدن بود و آن طرف در، بردن در به حضور رساندن قلب و سر به گِل بندگی زدن بود. پله های این طرف از جنس گُل بود و پله های آن طرف از جنس گِل! هر آنچه این طرف در بود، آن طرف در هم بود، با این تفاوت که این طرف کودکانه و آن طرف عاشقانه بود. من میان کودکانه ها و عاشقانه های مصلی گیر کرده بودم و نگران ملکه بودم که چقدر به در خیره مانده است تا من بیایم و چند بار به بقیه تذکر داده که اینجا جای کسی است و الان می آید و بعد از شروع نماز هم، هزار فکر به سرش زده که چرا دخترم نیامد! با شنیدن صدای " السلام علیکم و رحمت الله و برکاته" به وجد آمدم. سریع از بین نمازگزاران رد شدم و به ملکه رسیدم. ملکه اجازه نداده بود کسی جای من بایستد. مثل اینکه در مسیر یک راه پله ی تنگ، راه باریکی باز شود و بگویند این مسیر، ویژه ی فلانی است، چقدر خط ویژه لذت بخش است. وقتی آمدم ملکه در حال ذکر فاطمه زهرا بود. زیر چشمی به من نگاهی کرد و دوباره مشغول ذکر شد. من نماز مغرب را فُرادی خواندم و به نماز جماعت عشاء رسیدم. نماز عشاء را به جماعت خواندم، در حالیکه وجودم از شور و هیجان کودکانه لبریز بود و اشتیاق بندگی در من دو صد چندان شده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
آیت الله بهجت رحمه الله علیه فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمی‌خرند اشک بر سید الشهدا علیه‌السلام را مثل دانه دُرّی برایش نقد می‌کنند! رحمت واسعه، ص۲۵۷ 🆔 @takhribchi110 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و پنجم_ نماز بعد از نماز در هر گوشه ای سفره ی افطاری باز شد و هر کسی با دور و بری های خودش مشغول صرف افطار شد. من هم سریع سفره را برای ملکه باز کردم و از داخل ساک دستی ام هرآنچه را که داشتم بیرون آوردم و مقابل ملکه چیدم. نان بربری، حلوا شکری، پنیر، گوجه، و خیار که وعده اش را قبلاً به او داده بودم. در حین چیدن سفره، ملکه نگاهی به من کرد و گفت: وقتی اعتکاف تمام شد چادر نمازت را به من بده! با شنیدن این حرف متعجّب شدم، به ملکه گفتم که من فقط همین یک چادر نماز را دارم! ملکه سرش را پائین انداخت و گفت: من اصلاً چادر نماز ندارم. با چادر مشکی به سختی نماز میخواند و چادر دائم از روی سرش سُر میخورد. من برای لحظه ای مردّد شدم که چه کنم؟ چادرم را موقع رفتن به او بدم یا ندهم! در همین حین ملکه مشغول خوردن شام شد و من با یک لقمه نان و پنیر افطار کردم. مردّد مانده بودم که به ملکه چه بگویم؟! راه گلویم بسته شد، دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، انگار در برابر یک آزمون سخت و پیچیده قرار گرفته بودم! سریع فلاسک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. در این فاصله میتوانستم بیشتر فکر کنم که چه جوابی به ملکه بدهم! صفهای طولانی برای گرفتن آب جوش و چای تشکیل شده بود. بر روی اجاق کِتریهای بزرگ در حال جوش بود و روی آن قوریهای بزرگ پر از چای قرار داشت که فضای آشپزخانه را گرم و غیر قابل تحمل کرده بود. هرکسی خودش باید آب جوش و چای میریخت. در صف ایستاده بودم و به حرفهای ملکه فکر میکردم. کمی دلخور بودم؛ من همه ی غذایم را به او میدادم و مثل یک کنیز در خدمت او بودم، برایش چای و آب میبردم و حتی به خاطر او آش رشته را از کسی گدایی کرده بودم، با این حال، او باز هم از من توقّع داشت و این بار چادر نمازم را میخواست؛ چادری که هدیه ی مادرم بود. از طرفی دلم برایش میسوخت که در حسرت یک چادر نماز است! اما من مسئول نداشته های او نبودم؛ تصمیم خود را گرفتم، نمیخواستم چادرم را به او بدهم. در عوض شاید میشد از کسی چادری برایش تهیه کرد. وقتی نوبت من شد، محتویات فلاسک را درون سطح بزرگ کنار اجاق خالی کردم. همیشه در کنار اجاق دستمال بزرگی برای برداشتن کتری و قوری بود، اما اینبار نبود. هر کسی برای برداشتن کتری و قوری از گوشه ی چادر خودش استفاده میکرد. من هم با چادرم قوری و کتری را برداشتم و چای و آب جوش داخل فلاسک ریختم. وقتی خواستم از آشپزخانه خارج شوم چادرم را زیر بغلم زدم تا دست و پا گیرم نشود. احساس کردم چادرم زبر شده است؛ نگاه کردم دیدم از طرف چپ، چادرم به اندازه دو وجب سوخته و مچاله شده است! چشمانم از تعجب گرد شد؛ هرچه بود مربوط به وقتی بود که کنار اجاق بودم؛ حتماً وقتی در حال ریختن آب جوش بودم چادرم به شعله گرفته و جمع شده بود! تا چند لحظه مبهوت و حیران به چادرم نگاه میکردم و یارای برگشتن نزد ملکه را نداشتم. باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. چشم ملکه دنبال چادر نماز من بود، انگار چادر من هم به دنبال ملکه بود! ندامت غریبی وجودم را گرفت. ایکاش نیت میکردم که چادرم را موقع رفتن به او بدهم! اصلاً حقم بود که در پله های اول آن برج زیر دست و پا له شدم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
میخواهم بهتون بگم آیا یادتون هست که از بچگی تا الآن هر وقت هر کاری خوبی را کردیم و انجام میدیم بهمون میگفتن انشاء الله خیر ببینی... میگفتن خیر ببینی پسرم خیر ببینی دخترم خیر ببینی جوان وقتی صبح از خواب بیدار میشیم ، به یکدیگر میگوئیم : صبح به خیر. در طول روز به یکدیگر میگوئیم روز به خیر شاید در طول روز ، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم ، و برای یکدیگر طلب خیر کنیم. ولی واقعاً این خیری که همه در جستجوی او هستند، و از خدا میخواهند. چیست؟ قران کریم می‌فرماید : همه انسان‌ها شدیداً در پی خیر هستند. همه در جستجوی بهترین‌ها هستند. إنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيد. (عادیات/۸) انسان بسیار دوستدار خیر است. ولی هر کسی این خیر را در چیزی می‌بیند؟ یکی در خانه‌ خوب یکی در ماشین خوب یکی در شغل خوب یکی در همسر و فرزندان خوب و هزاران چیز دیگر... ولی واقعاً این خیرِ راستین چیست؟ قرآن کریم می‌فرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان می‌گریخت ، این جمله رو زمزمه می‌کرد ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر. (قصص/۲۴) پروردگارا. من به آنچه که تو از خیر بر من نازل کنی محتاجم... خیلی از ماها ، این آیه رو در قنوت نمازهایمان میخوانیم و مدام از خدا طلب خیر می‌کنیم خیری که حتّی نمیدونیم چی هست. فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر می‌کنند ، نیست... خُب حالا میخواهید بدانید خیرِ واقعی تمام بشریت در چیست؟ یه آیه‌ در قرآن هست که بارها و بارها آنرا دیده ایم و خوانده ایم و شنیده ایم ، ولی متاسفانه به راحتی از کنارش عبور کردیم. و اصلا به آن توجه نکردیم. خدا به صراحت این خیر را در قرآنش به همگان معرفی کرده است که میفرماید بقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ بقية الله همان خیرِ شماست اگر از اهل ایمان باشید این خیر که همه دنبالش هستند ، چیزی نیست جز بقیة ‌الله جز پدر مهربانم جز آقا و مولایم صاحب الامر امام‌ زمانم (عجل الله تعالی فرجه الشريف ) اون خیری که همه رهایش کردند ، و آنرا به بهای اندکی فروختند خیرِ واقعی یعنی اهلبیت در زیارت ‌جامعه‌ کبیره خطاب به اهلبیت عرضه میداریم ؛ انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ. هر جا صحبت از خیر باشد، شما اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن خیر هستید ( أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ الفرج )
🌹 انتظار را دریابیم 🌹 آیت‌الله جوادی آملی: اگر در ماه مبارک رمضان [شخصی] که روزه دارد [و] نَفَس می‌‌کشد مثل این [است] که بگوید سبحان الله اگر در عزای پسر پیغمبر آهی بکشد، یک آه! فرمود: نفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا [تَسْبِیح] این مثل سبحان الله است، حیف است که ما این را کم بگیریم! بله گریه می‌‌کنیم، اما بدانیم برای چه کسی گریه می‌کنیم برای چه گریه می‌کنیم، خیلی است این! این مجلس عزا را بُرده در سطح ضیافت خدا ! (۱) اگر درباره ماه عظیم مهمانی خدا گفته شده: نفَس کشیدن در ماه رمضان = تسبیح (عبادت) اگر درباره عزای سید و سالار شهیدان با آن عظمت گفته شده: نفَس محزون در عزای امام حسین علیه السلام = تسبیح (عبادت) درباره انتظار فرج گفته شده: انتظار فرج = برترین عبادت ⁉️ مگر در انتظار فرج چه عظمتی نهفته است که چنین تعبیری درباره آن به کار رفته است ⁉️ (1) http://javadi.esra.ir ۲. رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم : برترين عبادت انتظار فرج است. كمال‌الدين، ج‏۱، ص۲۸۷ 🆔 @mehre_mahdi313 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و ششم_ وقتی با فلاسک به طرف ملکه برگشتم چادرم را جوری جمع کردم تا او متوجه سوختگی چادرم نشود، نباید امیدش را ناامید میکردم. تقریباً همه چیز را ملکه خورده بود و جز تکه ای نان و حلواشکری چیزی نمانده بود. موقع افطار هر کسی از سفره اش چیزی به کنار دستی هایش میداد؛ به ما هم خرما و سیب زمینی آبپز و شله زرد دادند، گویی همه خُلق و خوی جوادی پیدا کرده بودند! من چیزی نداشتم که به کنار دستی هایم بدهم. از ته قلبم آرزو کردم که ایکاش خوردنی های بیشتری از خانه می آوردم. آنقدر خسته و دل زده از دنیا بودم که همان یک ساک آذوقه را هم مجبوری برداشتم. ملکه به طعم های شیرین بی میل بود و شله زرد را پس زد. از این جهت شانس آورده بودم. شله زرد را برای سحری ام کنار گذاشتم. در حیاط مصلی تلفن سکه ای بود. می توانستم به خانه زنگ بزنم و از مادر و پدرم بخواهم برایم مواد غذایی و مقداری پول بیاورند، اما نمیخواستم آنها را به زحمت بیندازم؛ فاصله خانه تا مصلی زیاد بود. خواهرم در نزدیکی مصلی زندگی میکرد، اما دوست نداشتم اسباب زحمت او شوم؛ او باردار بود. هنوز دو روز دیگر از اعتکاف مانده بود و من نه مواد غذایی داشتم و نه پولی، ملکه هم به دست من نگاه میکرد. نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم؛ مردّد بودم که چه کنم، تردید از له شدن هم بدتر است! تقریباً همه ملاقاتی داشتند جز من و ملکه. به همه سپرده بودم در این سه روز با من کاری نداشته باشند اما در آنجا چقدر با همه ی آنها کار داشتم، گرچه دیگر رویی نداشتم. بعد از افطار، ملکه دراز کشید و خوابید و من فرصتی برای عبادت پیدا کردم. مشغول خواندن نماز شب چهاردهم ماه رجب شدم؛ مثل نماز شب قبل بود اما باید دو بار تکرار میشد. با همان شور و شوق دیشب، نمازها را خواندم و از طولانی بودن هر رکعت اصلاً کسل نشدم؛ انگار از شب قبل صبورتر و مشتاقتر به عبادت شده بودم. از فراز بیست و یکم جوشن کبیر شروع به خواندن کردم. گویی در "رازقَ الانام" مانده بودم و یارای جلو رفتن نداشتم. انگار همه ی جوشن کبیر در این کلمه خلاصه شده بود. قلبم را مصمّم کردم، حتماً گشایشی می شد. به سختی از آن فراز رد شدم. از "اللّهم" شروع کردم و به "یا مَن اظهَرَ الجمیل" و "یا مَن سَتَرَ القبیح" رسیدم، فکرم مشغول این دو واژه شد. مطمئن شدم خدا آبروی مرا حفظ میکند و اطرافیان ما متوجه ساک خالی من و ملکه نخواهند شد. به "یا صاحِبَ کُلِّ نجوی" که رسیدم، یقین کردم که خدا نجواهای مرا میشنود؛ همانطور که درخواست چادر ملکه و صدای امتناع ذهن مرا شنیده بود و حقم را هم کف دستم گذاشته بود. دیگر مست و سرخوش شدم و بی وقفه جلو رفتم و از "بدیع السموات" تا "یا ربّ " های فراز بیست و هفتم یکسره رفتم. به "اسمعَ السّامعین" و "ابصرَ النّاظرین" که رسیدم، اشکهایم جاری شد، دیگرتوان مقابله با بغضم را نداشتم. خدا میشنید و میدید، دیگر چه جای نگرانی بود! دیگر از بی غذایی نگران نبودم، خدا خیالم را راحت کرد. اینبار از این می ترسیدم که چطور میخواهم از تعلّقات دنیایی خلاص شوم و پله های صعود را طی کنم، حال آنکه حتی یک روز هم تحمل ساک خالی را ندارم. به "یا عِمَاد مَن لا عِمادَ لَه" رسیدم و در "یا أمَان مَن لا أمَانَ لَه" فراز بیست و نهم متوقف شدم. دیگر طاقتم برید و های های شروع به گریستن کردم. صدای گریه و ناله ی من در میان صدای شیون و گریه ی اطرافیان گم شده بود، گویی خیل عظیم در راه ماندگان آن برج را به مصلی آورده بودند تا دوره های پیشنیاز برج را طی کنند. همه از خاطرات تلخ صعود نکردن ضجّه میزدند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
جلسه با رئیس امور مساجد استان البرز نشست رئیس امور مساجد به همراه جمعی از معاونت های این مرکز با مدیر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله فرجه الشریف استان البرز برگزار شد. 🔹 در این جلسه مدیر بنیاد حجت الاسلام عسکری به همراه معاونین، به بیان عملکرد و گزارش های خود در این مدت پرداخته و نسبت به همکاری این بنیاد با امور مساجد پیشنهادهایی مطرح کردند. 🔹حجت الاسلام منطقی سعادتی رئیس مرکز رسیدگی به امور مساجد ضمن اشاره به تعاملات صورت گرفته با بنیاد غدیر، ستاد اقامه نماز و سایر نهادهای دیگر، نسبت به تحقق این همکاری با بنیاد مهدویت استقبال و تاکید کردند. @alborzmahdaviat
مسابقه ي عاشورا و انتظار - 06.pdf
قابل توجه مهدی یاوران گرامی: با توجه به مفید و کاربردی بودن برنامه بدون توقف در شبکه سه سیما، لازم است همه دوستان انقلابی و ولایی حمایت خود را از این برنامه عالی ابراز نمایند. لذا همگی در مانور حمایت از برنامه بدون توقف شرکت نماییم. کافی است همگی در روز جمعه مورخه 4 مهر 99 با شماره 162 روابط عمومی صدا و سیما تماس گرفته و 4 نکته را ابراز نماییم: 1. ابراز رضایت و ادامه یافتن برنامه بدون توقف 2.پخش تکراربرنامه 3. بیشتر شدن زمان پخش 4. تولید برنامه چالشی با موضوع مهدویت بنیاد مهدویت استان البرز همه دغدغه مندان امام زمان علیه السلام @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هفتم_ ساعت ده شب بود. پیرترها و بچه ها زودتر خوابیدند و بقیه بیدار بودند. بیشتر لامپهای بالای سرمان را خاموش کرده بودند. ملکه همچنان خوابیده بود. من هم به شدت خسته بودم؛ از شدت گریه چشمهایم سنگین شده بود، گرچه قلبم سبکتر و آرامتر از قبل بود. به پهلو دراز کشیدم و به چهره ی نیم رخ ملکه نگاه کردم. در امتداد صورت او و در همان راستا چشمم به ماه افتاد که از پشت شیشه ی درب شبستان کاملاً دیده میشد. ماه به قدری زیبا و نزدیک بود که قابل توصیف نبود، ماه در حضیض خود بود. بی اختیار بلند شدم و به حیاط مصلی رفتم و خیره خیره به ماه نگاه کردم؛ انگار چهره ی انسانی بود که با حیرت به زمین نگاه می کرد. در حیاط مصلی به آرامی قدم زدم. نسیم خنکی می وزید و نشاط خاصی بر دلم نشسته بود؛ انگار نه انگار که خسته بودم. چند دقیقه ای در اطراف قدم زدم که یک مرتبه چشمم به ملکه افتاد که در حال پوشیدن کفشهایش بود. ملکه به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتاد. چند بار صدایش زدم؛ حاج خانم! حاج خانم! اما ملکه نشنید. به سرعت دویدم و خود را به او رساندم. با هم به وضوخانه رفتیم و تجدید وضو کردیم. در راه برگشت، ملکه به آرامی قدم میزد و گویی میلی به رفتنِ داخل شبستان نداشت؛ دوست داشت در حیاط مصلی قدم بزند و حرف بزند. قد ملکه بلند بود و من تا سر شانه های او بودم. چند لحظه ای قدم زدیم و بعد در گوشه ای روی جدول، کنار یک درخت نشستیم. به ملکه گفتم: خوب میگفتید! پدرتان راضی به ازدواج شما نبود، بعدش چه شد؟ ملکه به آسمان نگاه کرد گفت: تعداد خواستگاران من از حد گذشته بود، شُهره روستا و اطراف آن شده بودم. دیگر پدرم راضی به ازدواج من شده بود، اما نه با آن کسی که من انتخاب کردم! گفتم: مگر شما چه کسی را انتخاب کردید؟ ملکه گفت: کسی را که از پدرم بزرگتر بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
الهی بحق سید الاولیاء عجل لولیک الفرج امام حسن مجتبی علیه السلام خوشا به سعادت کسی که روزگار او را درک کند و اوامر او را گوش دهد. یوم الخلاص، ص ۳۷۴ شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هشتم_ در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد. ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً 50 ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
بسمه تعالی سلام علیکم اولین دوره ی تربیت مربی نقد جریان یمانی توسط استاد شهبازیان در بنیاد مهدویت البرز برگزار می شود. داوطلبان حضور در این دوره به نکات زیر توجه بفرمایند: ۱- دوره روزهای پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۲ و حضوری برگزار خواهد شد. ۲. شرکت کنندگان در دوره می بایست فراغت بال و فرصت لازم جهت مطالعه و پزوهش داشته باشند. ۳، مدت دوره ۱۰ هفته (۴۰ ساعت) خواهد بود ۴، داوطلبان دوره، گزینش خواهند شد. لطفا برای ثبت نام تا تاریخ ۷/۸ با شماره ی زیر تماس بگیرید. ۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و نهم_ تر بیا هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند. ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم! ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم! ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید! ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد. ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود! لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعوت میشود از نمایشگاه دستاوردهای دفاع مقدس دیدن فرمایید که با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز و لشکر۱۰ سیدالشهدا و ارتش جمهوری اسلامی ایران و اجرا توسط کانون فرهنگی تبلیغی شهید منصوری و مهد قرآنی یاوران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف آماده شده است، سی و یکم شهریور لغایت ششم مهر ماه ساعت ۱۷ الی ۲۱ مکان مابین میدان سپاه و میدان جمهوری پارک تنیس به یاد شهدای هشت سال دفاع مقدس و به یاد قدمگاه شهیدان و یاد یاران🌷 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌹
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار روز چهاردهم رجب قسمت سی ام_ ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم. نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم. صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است. احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود. دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
سه عامل اصلی ندیدن امام عصر(عج)! علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید: 19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم. سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت. در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی... سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا... سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده سلام کردم حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟ گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم حضرت فرمود: سه چیز باعث شده امامتان را نبینید: بی رحمی به ضعفاء قطع رحم دنیا طلبی شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و یکم_ پاتی بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود. فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است! ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه". به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم. تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم. به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
: 🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم. آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند. 🏴 @alborzmahdaviat