ShahadatImamAsgari1392[02].mp3
8.8M
▪️این حسن ها چقدر مظلومند (روضه امام حسن عسکری (ع))
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🏴 ویژهشهادت #امام_حسن_عسکری (علیه السلام)
👈 مشاهده متن :
Meysammotiee.ir/post/993
☑️ @MeysamMotiee
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و یکم_ #تردید
چیزی به أذان صبح نمانده بود. در میان حرف زدنهای ملکه سریع سفره را پهن کردم. نان و پنیر و حلواشکری را در سفره گذاشتم و مقداری بادام هم کنار پنیر ریختم و تند تند گوجه و خیار را خرد کردم و وسط سفره گذاشتم. به ملکه اشاره کردم که بخورد و خودم هم شروع به خوردن کردم. ملکه دست به سفره دراز نکرد و من هم اصراری نکردم، چون او نمیتوانست روزه بگیرد.
من سحری میخوردم و ملکه خون دل! میگفت رعیت بودن سامره برای همسران خان سنگین بود. آنها سامره را در میان خود نمی پذیرفتند و فرزندان او را صیغه زاده خطاب میکردند. سامره دختری هم برای خان آورده بود و عمر زناشویی آنها به 15 سال رسیده بود. سامره 28 ساله و خان 65 ساله بود که زمزمه بیماری خان به گوش سامره رسید. خان بیمار بود و تکاپوی همسران خان، برای تعیین تکلیف اموال و املاک خان شروع شده بود. خان هرزگاهی به خانه باغ می آمد و به سامره وعده وعیدهایی میداد که از این سفره بی بهره نخواهد ماند. سامره و پنج فرزندش نگران آینده شان بودند.
کنیز سامره کوچکترین حرکت او را به همسران خان اطلاع میداد و خدمتکاران باغ، هر روز خبر ناامیدکننده ی جدیدی برایش می آوردند که نیامدن خان به خانه باغ برای تعیین تکلیف اموال و دارائیهای اوست، سامره امتحان سختی پس می داد.
پسران سامره از اینکه برادران ناتنی شان آنها را صیغه زاده خطاب میکردند، دلخور بودند و سلیم، مادر را مقصر و مسبّب بدبختی خود میدانست. سلیم دیگر بیشتر وقت خود را در خانه ی نامادری اش سپری میکرد و نجیبه عمداً به او محبت میکرد. سالار و سعادت طرف سلیم بودند و دخترش سمانه کوچکتر از آن بود که معنی گوشه و کنایه را بفهمد! خواهر و برادران سامره همه ازدواج کرده بودند و هیچکدام به او روی خوش نشان نمیدادند. مادر سامره هم دیگر به ندرت به دیدن او می آمد. تنها حسین بود که به پای مادر مانده بود؛ همه درها با هم بسته نمی شود؛ انگار حسین که باشی، آزادگی جزئی از تو میشود!
ملکه دستانش را به دهانش نزدیکتر کرد و گفت: صابر خان به من بدبین بود و با شروع بیماریاش کم کم زبان به توهین و تهمت من باز کرد. حسین تحمل رنجهای مرا نداشت و اغلب با خان درگیری لفظی پیدا میکرد. خان دائم حسین را نفرین میکرد که سرت از تنت جدا شود! با گفتن این جمله، ملکه دستش را به سمت گلویش برد و محل قطع شدگی سر حسینش را نشان داد.
حالم بد شد و راه گلویم بسته؛ دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، تازه فهمیدم که چرا ملکه چیزی نمیخورد. سفره را به سرعت جمع کردم و به بهانه ی وضو از شبستان بیرون رفتم. تمام راه گریه کردم تا بغض در گلویم نماند. چیزی در درونم فرو ریخته بود؛ حسینِ سامره به همان شیوه ای که پدر نفرینش کرده بود، مرده بود. او به دادخواهی مادر قیام کرده بود و شمشیر نفرین پدر، سر از تنش جدا کرده بود. ایکاش حسینِ ملکه جور دیگری می مرد. ملکه نمیدانست حسینش در راه خدمت به امام حسین ذبح شده یا از عاق پدر تلف شده است!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و دوم _ #یقین
روز پانزدهم رجب
وقتی به شبستان برگشتم، أذان به نیمه رسیده بود؛ ندای "حیّ علی الفلاح" و "حیّ علی الصلاه" در فضا طنین انداز شد. هر که را میدیدی رو به قبله به راه افتاده بود و به دنبال جائی برای پیوستن به صف "خَیرِالعمل" بود. ندای "الله اکبر" و "لا اله الّا الله"، چنان صفوف نمازگزاران را به هم فشرده کرد که دیگر جایی برای بعضیها نبود؛ آنها که تأخیر کردند و آنها که تعلّل کردند. وقتی باور کنی که فقط الله، اکبر است دیگری جایی برای منیّت نیست و اگر بپذیری که خدایی جز الله نیست دیگر فضایی برای تردید نیست. سراسر یقین است و تسلیم.
در تمام طول نماز یقین داشتم که سامره ی وجودم باید سالها بگردد و بچرخد و سرد و گرم روزگار را بچشد تا ملکه ی روح به مقام تسلیم و رضا برسد؛ باید دست از همه ی سرابها بردارد و در پی چشمه ی حقیقت باشد که خدایا همه توئی و ما همه هیچ! بعد از نماز و تعقیبات نماز، صفوف به هم فشرده ی یقین دوباره پراکنده شد، تا در فضای دیگری و با یقین محکمتری، دوباره به هم بپیوندد. تازه میفهمیدم که حکمت این تکرارها تثبیت ایمان است، باید آنقدر بیایی و بروی که دیگر پای برگشت نداشته باشی؛ تا پای تردید از کار نیفتد، تو ماندگار این سرای نمیشوی! بی دلیل نبود که جانبازان هشت سال دفاع مقدس، به آن راحتی پاهایشان را دادند و برگشتند!
ملکه از همه بریده بود و به حق پیوسته بود؛ گویی دست تقدیر تک تک داشته های سامره را یک به یک از او ستانده بود تا طلای وجود او را با عیار مصیبت، مثقال مثقال بالا ببرد. نشانه های یقین در ملکه ظاهر شده بود و علائم تثبیت در او عیان بود؛ گویی ذره ذره وجود او، به صیحه ی ملکوتی" اَلَستُ بِرَبِّکُم" لبیک میگفت و ندای " بلی شَهِدنَا" سر میداد. سامره هزار راه تردید را رفته بود تا ملکه به شاه راه یقین برسد؛ سامره در کوچه پس کوچه های خیال گم شده بود تا ملکه در عرصه اطمینان قلب ظاهر شود؛ سامره در پستوی اوهام نفسِ خویش فرو رفته بود تا ملکه در ایوان شکوهمند انسانیت ظاهر شود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و سوم_ #سمانه
با شدت گرفتن بیماری خان و بالا گرفتن اختلاف همسران و فرزندانش بر سر ارث و میراث، خان مجبور شد، در حیات خود مهریه ی همسرانش را کامل بپردازد و قرار شد سهم الارث فرزندان به غیر از فرزندان نجیبه بعد از مرگ او تقسیم شود.
خان به سامره گفته بود که دست خطی نوشته است با این عنوان که خانه باغ برای سامره است، اما چیزی به دست او نداده بود! فرزندان سامره همه شناسنامه به نام پدر داشتند و طبق قانون به آنها هم ارث میرسید، اما خبرها حاکی از آن بود که پسر ارشد خان تقریباً هیچ مِلکی را بدون تعیین تکلیف نگذاشته است و فرزندان ارشد خان سهم الارث خود را مشخص کرده و وکالت هم از خان گرفته بودند.
صابر خان روزهای آخر عمرش را در خانه باغ نزد سامره گذرانده بود. خان چند ماه در بستر بیماری افتاده و سامره پرستاری او را کرده بود. در طی بیست سال که سامره در خانه باغ زندگی کرد، هرگز تا این حد خفت و ذلّت به خود ندیده بود. خان در بستر بیماری بود و خدمتکاران از انتقال قدرت به پسر ارشد خان مطلع شده بودند و دیگر برای سامره ارزشی قائل نبودند. کاملاً معلوم بود که با چرخش قدرت، آنها هم تغییر جهت داده و تابع فرمان نجیبه و پسر ارشد او، نادرخان، شده اند. بی حکمت نبود که امیرالمؤمنین علی ع، دنیا را به جیفه تشبیه کرد که خوراک سگان است. هرکس از دنیا بخواهد بخورد، سگان به او حمله خواهند کرد.
حسین روزهای آخر عمر پدر تمام امور شخصی او را به عهده گرفته بود و سامره، شبانه روزی برای بقای خان دست و پا زده بود. صابر خان در سن 70 سالگی مرد و سامره در سن 33 سالگی با پنج فرزند بیوه شد. عصر روز خاکسپاری صابر خان، وقتی سامره با چهار فرزند کوچکترش به باغ برگشته بودند، خدمتکاران باغ، فرزندانش را به باغ راه داده و مانع ورود خودش به باغ شده بودند. حسین و سالار و سعادت با خدمتکاران باغ درگیر شده بودند و سمانه ی یازده ساله آنقدر جیغ کشیده و مادر را صدا زده بود که سامره مجبور به معامله با خدمتکاران شده بود؛ تمام جواهرات و طلاهایش را از سر و گردن باز کرده و به آنها داده بود و در عوض سمانه اش را پس گرفته بود.
صدای مادرخواهی سمانه در سرم پیچید. اگر بالای برج هم رسیده باشی و صدای دادخواهی مظلومی را بشنوی، باید برگردی. سامره به پای سمانه اش ایستاده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
حاج قاسم سلیمانی:
🔸مجموعه محتواهای ارزشمند تولید شده در مکتب حاج قاسم :
#نسلی_از_سلیمانی_ها_در_راهند
#مجاهدان_خستگی_ناپذیر
#ما_ملت_امام_حسینیم
#مکتب_حاج_قاسم
#خاکریز_خاطرات
#در_میان_میدان
#نجم_المقاومت
#کلام_مقاومت
#حاج_قاسم
#کلام_ولی
#ذوالفقار
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
@maktabe_hajghassem
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و چهار_ #نِسیان
تمام شب نخوابیده بودم و به پای سامره نشسته بودم و بعد از نماز هم به پای ملکه صبوری کرده بودم. نیاز به حرف زدن داشت، باید همراهی اش میکردم. بعد از مرگ صابر خان، سامره به همراه حسین مدتی را برای شکایت و اعاده حق خود در دادگاه ها صرف کرده بود، ولی کارش به جایی نرسیده بود. نجیبه و نادرخان، اسناد مربوط به مالکیت خان نسبت به باغ و وصیت خان درباره تعلق باغ به سامره را معدوم کرده و سندی جور کرده بودند که نشان میداد، باغ تحت مالکیت همسر چهارم خان است!
سامره برای گذران زندگی خود، سمانه و مادر پیر و مریضش مجبور شده بود در خانه های مردم و زمینهای دیگران کار کند. پسران سامره به خواست مادر در خانه باغ مانده بودند تا تکلیف ارث و میراث قانونی آنها معین شود. سامره به مدت ده سال در خانه های تک تک مردم روستا رخت شسته بود و کار کرده بود و روی زمین خیلی ها کارگری کرده بود. دیگر جایی نبود که سامره در آنجا کلفتی نکرده باشد. سامره برگشته بود تا همه ی کسانی را که پائین پله جا گذاشته بود، با خود ببرد.
ملکه دردهای کهنه و قدیمی زیادی داشت و حافظه ی خوبی هم داشت. همه چیز را با جزئیات به یاد می آورد؛ حتی گاهی از ساعت و دقیقه ی یک حادثه صحبت میکرد. مثلاً میگفت صابر خان درست ساعت 11 و 20 دقیقه صبح روز یکشنبه در ماه مرداد فوت کرد. معلوم بود چقدر لحظه به لحظه ی زندگی صابر خان برایش مهم بوده که به دنبال دقیقه های عمر او دویده بود. حتی یک دقیقه هم برایش حیاتی بود و چقدر رسیدن عقربه ی دقیقه شمار به 20، برای سامره بد یُمن بوده است!
با خود فکر کردم که تمام این سه شبانه روز گذشته، عقربه های ساعت، مقابل چشم ملکه حداقل پنج بار از روی ساعت 11و 20 دقیقه گذشته است و ملکه چقدر صبورانه آنها را بدرقه کرده است! عدد 11 برای ملکه از عدد 20 هم شومتر بود که یادآور سمانه ی یازده ساله اش بود که پشت در باغ مادر را صدا میزد. بی اختیار اشک میریختم و با چادر سوخته ام اشکهایم را پاک میکردم. دردهای ملکه قلبم را آتش زده بود چه برسد به چادرم! اینطور وقتها بیماری فراموشی و آلزایمر نعمت است!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و پنجم_ #کفاره
ملکه میگفت، اغلب اوقات در قبال فقط غذای یک روز خانواده، کل یک روز را کار میکرده است. بعد از ماجرای شکایت و دادگاه رفتن سامره، نادرخوان دیگر اجازه ی کارکردن برادران سامره و اقوام او روی زمینهای خودش را نمیداد و آنها مجبور بودند، روی زمینهای کسانی کار کنند که خودشان هم نیازمند بودند و پول خوبی به کارگر نمیدادند. سامره روی زمین کسانی کار کرده بود که پول کارگر گرفتن نداشتند و نسیه حساب میکردند! اغلب اوقات به او مزد کمی میدادند و گاهی حواله به صابر خان میدادند که ما از خان طلب داشتیم و این کارها که کردی، عوض طلب ما بود. سامره بابت هر وعده ی غذایی که در خانه ی صابر خان خورده بود، تاوان سنگینی پرداخت کرد. گویی کفاره ی روزه خواری هایی را داده بود که سالها از زیر آن شانه خالی کرده بود!
ده سال طول کشیده بود تا دارائیهای خان به طور کامل تقسیم شود و در میان کشمکشها و وکالتنامه ها و سندهای جعلی، همه ی اموال و املاک خان توسط همسران عقدی و فرزندان آنها تصاحب شد و مقدار ناچیزی به فرزندان سامره رسید. در طی این مدت همه ی فرزندان سامره ازدواج کرده و در کرج ساکن شده بودند و مادرش هم به رحمت الهی رفته بود.
فرزندان سامره به جز حسین و سمانه توجه ی به او نداشتند. بعد از ده سال که به فرزندان او، به جز سلیم، ارث کمی از خان رسید، پسرش حسین کفالت مادر را به عهده گرفت و سامره بیست سال با حسینش در یکی از محله های پائین کرج در فقر زندگی کرد. سلیم تحت حمایت نجیبه به ثروت خوبی رسیده بود، اما به سامره روی خوش نشان نمیداد و نجیبه را مادر خود میدانست. هفت سال بود که حسینش فوت کرده بود و ملکه مجبور بود، هر شب در خانه ی یکی از پسرانش زندگی کند. آواره بود و در به در خانه های خانزاده های خود!
رویای ملکه، داشتن زیرزمینی بود که مال خودش باشد، هرچند نمور و تاریک و خفه! ملکه تاوان زندگی مرفّه سامره در خانه باغ را تمام و کمال پرداخته بود. گویی آه کنیزان و خدمتکارانی که دورتا دور خانه باغ در اتاقهای تاریک و نمور زندگی میکردند، دودمان سامره را به آتش کشیده بود! سامره به ازای هر پله ای که بالا رفته بود، دهها پله به پائین کشیده شده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃وظیفه ی شیعیان
از مهمترین وظایف شیعیان نسبت به امامِ عصر، انجام توبه واقعی است. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت امام زمان، گناهانی است که از انسان ها سر می زند. امام زمان در نامه خود به شیخ مفید، گناهان ما را دلیل اصلی غیبت می دانند و می فرمایند: پس تنها چیزی که ما را از آنان پوشیده می دارد، اعمال ناخوشایندشان است که به ما می رسد و از آنان نمی پسندیم و انتظار نداریم.
کتاب مکیال المکارم، ج۲
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@allame1001
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و ششم_ #صیام
بعد از نماز صبح دراز کشیدم و دو ساعتی عمیق خوابیدم! آنقدر عمیق که گویی هرگز در این دنیا نبوده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، متحیّر به اطراف نگاه میکردم و حیران بودم که کجا هستم. چهره ی زیبا و نورانی ملکه همه چیز را به خاطرم برگرداند. ملکه در محراب عبادت نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت و من، به ناهار او فکر میکردم. هوا کمی گرم شده بود و گونه های ملکه گُل انداخته بود، تصمیم داشتم برای ناهار او نان بربری و ماست سفارش بدهم؛ ماست خنکی بود و آتشِ جگرهای سوخته را خاموش میکرد.
نمیدانستم ملکه برای صبحانه چیزی خورده است یا نه. از او پرسیدم چیزی خورده اید؟ ملکه با مهربانی جواب داد: امروز روزه ام! متعجب شدم. پرسیدم شما که سحری چیزی نخوردید چگونه میخواهید روزه بگیرید؟ ملکه با لبخند گفت: یک عمر خورده ام، حالا یک روز نخورم، طوری نمیشود. او روزه بود! چقدر ملکه در صیام زیباتر شده بود. صوم و صلات برازنده او بود. ماه حیران، حالا خورشید مصلی شده بود، چهره اش میدرخشید.
ملکه در محراب نشسته بود و زیر لب نجوا میکرد. من دراز کشیده بودم و بی اختیار به او نگاه میکردم. گویی کسی دست ملکه را گرفته بود و در گوشه ای از سرای معبود، رنگ سرخی به رخساره اش زده بود و او را آراسته و بی خبر به دیدار معبود آورده بود! انگار کسی ملکه را از میان آلاچیق های بندگی و عبودیت عبور داده و به دیدار معشوق آورده بود و معشوق، او را بر محراب عزت کنار خویش نشانده بود و ملکه روی در روی او جلوه گری مینمود! گویی از قبل محبوب، ملکه را دیده و پسندیده بود و کسی را در پی او فرستاده بود! چشمهای ملکه هنوز به زیبایی چشمهای سامره بود و به دست معبود خویش خیره، که کیسه ناتوانی اش را از متاع مغفرت و مرحمت خویش پر کند و او را با دست پر به خرابه دلتنگی اش برگرداند!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و هفتم_ #اجابت
ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود!
گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند!
سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود.
گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست!
گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
بسم الله الرحمن الرحیم
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍوَآلِهِ الطَّاهِرِينَ!!
إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً
كه مخالفان فرج و ظهورش را دور میدانند و ما نزديك مى دانيم.!
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@marefatemahdavi
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و هشتم_ #امّ_داود
چیزی به أذان ظهر نمانده بود. سامره خوابید؛ چنان عمیق و راحت، که گویی در آغوش مادرش خفته بود. صدای هیاهوی معتکفین لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و اشتیاق به ثمر رساندن بندگی فوران میکرد. همه وسائل خود را جمع کرده بودند تا بعد از نماز مغرب و عشاء مصلی را ترک کنند. من نیز وسائلم را جمع کردم و فلاسک امانتی را به بغل دستی ام دادم؛ تشکر کردم و حلالیت خواستم. مطمئن بودم او تا بالای برج خواهد رفت.
هر کسی در حال آماده کردن خود برای انجام اعمال امّ داود بود. بعضیها هم جزئیات اعمال را برای دیگران توضیح میدادند. این اعمال را امام صادق ع به مادر رضاعی اش، به منظور آزادی فرزندش داود از زندان، آموزش داده بود.
ابتدا باید ایام البیض- یعنی سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب- را روزه میگرفتیم و سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل میکردیم و بعد از نماز ظهر و عصر رو به قبله چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را میخواندیم. در آخر هم دعای استفتاح یا همان دعای امّ داود باید خوانده میشد.
بعضیها نتوانسته بودند آن سه روز را روزه بگیرند و امکان غسل هم برای معتکفین فراهم نبود. اما همه به مغفرت و بخشش خدا امیدوار بودند و برای انجام بقیه ی اعمال امّ داود عزمشان را جزم کرده بودند.
سامره بیدار شد و نشست. میدانست که امروز روز آخر است. داستان امّ داود را برایش تعریف کردم. سامره همچون مادری که از امام معصوم برای آزادی فرزندش امان گرفته باشد، منقلب شد و رنگ از رخش پرید. برخاست و به وضوخانه رفت. مدتی گذشت، سامره نیامد. نگران شدم و به وضوخانه رفتم تا هم تجدید وضو کرده باشم و هم از سامره خبری بگیرم. وقتی به وضوخانه رفتم، سامره را ندیدم. داشتم وضو میگرفتم که یکمرتبه سامره از انباری سرویس بهداشتی خارج شد. سر و رویش خیس بود و مثل نو عروسی که تازه از حمام بیرون آمده باشد، گونه هایش برق میزد. در انباری با آب سرد غسل کرده بود؛ سامره امّ داود شده بود و عزم او جزمتر از همه بود، گویا کسی در انتهای برج ندای " أینَ اُمّ داود" سر داده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
آرزومندان خطا کردند و شتاب جویان هلاک شدند و آنان که در مقام تسلیم اند نجات یافتند و به سوی ما باز خواهند گشت.
غیت نعمانی،باب ۱۱، حدیث ۸
#سلام_امام_مهربانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸 @alborzmahdaviat