الفلاممیم
#... . میانسالی ، مرگ از پستو در می آید و گاه گاهی از گوشه کناری دالی می کند. دالی می کند تا یاد
و تمام دلخوشی ام این تک بیت مولاست:
یا حارُ همدان مَن یَمُت یَرَنی
مِن مومِن او منافِق قُبُلا
@alef_laam_mim
الفلاممیم
و تمام دلخوشی ام این تک بیت مولاست: یا حارُ همدان مَن یَمُت یَرَنی مِن مومِن او منافِق قُبُلا @al
ـ
آمدم دنیا برای دیدن روی علی
ورنه من با مردم دنیا چه کاری داشتم؟
ـ
#مینیمال
کلمه ها گنگ شده اند
قلم را که با نیت داستان بر میدارم سنگین می شود و زود دستم خسته .
موقع جزوه نویسی و یادداشت برداری درس ها خوب خوش رقصی می کند.
ذهن کند شده . ذهن شده دهلیز چپ و راست و بطن چپ و راست و رگ ها .
قلب قلب است . عقل عقل است . دل نیست.
شاید اشتباه می کنم . ادامه این راه اشتباه است .
نویسنده ها زیست نمی خوانند . نویسنده ها منطق نمی خوانند .
نویسنده ها کتاب درسی نمی نویسند.
نویسنده ها زور نمی زنند . نویسنده ها بالا نمی آورند.
یا علی می گوید و می خواهد شروع کند.
کاغذ را بر می دارد و روی میز میگذارد . موهایش موج میزند و دستش از بینشان در می آید .
قلم روی کاغذ می لغزد. طرح شیری خسته نقش می بندد . شیر لاغر و خسته و تکیده قلم در دهان دمر خوابیده.
دردل هایش را به شیر می گوید . خسته شیر را مچاله می کند و می اندازد توی سطل .
شیر مرد خسته خودش را مچاله می کند. ولی داخل سطل سیاه اتاقش جا نمی شود.🍃
@alef_laam_mim
#...
هر روز که نباید حرف زد
هر روز که نباید نوشت
هر روز صبح که نباید یک جور باشد
صبح ها لبتاب را روشن می کنم و صوت درس ها را گوش می دهم
نه هر روز
هر روز که نباید گوش داد
هر روز که نباید نوشته های همه را خواند...
نه؟!
@alef_laam_mim
#قاف
مغازه ها دارند کم کم باز میشوند. صبح جمعه است. دست های یخ زدهام را روی پیشانیام میگذارم، کوره تنور است.می خواهم داد بزنم می خواهم مثل روانی ها بگویم کسی روز شهادت سردار مغازه باز نمی کند . به در مدرسه دارالشفا می رسم . در پشتی فیضیه . صبح یک ربع به شش بود بیدار شدم . نشسته بودم به مرور برای امتحان امروز . ساعت نه امتحان داشتم ، فیضیه.وارد حیاط فیضیه شدم .یک عده گوشه حیاط دارند بلند بلند حرف می زنند و می خندند.سر این ها هم خواستم داد بزنم ، روز شهادت سردار کسی نمی خنده،هیچ چیز نمی گویم . آخوند پیری عبا روی سر از کنارم رد می شود . به او سلام نمی کنم ، او هم .در حیاط تک وتوک طلبه ها هستند. وارد سالن اجتماعات می شوم. دم در بوی نویی موکت ها توی دماغم می زند.
@alef_laam_mim
#الف
می پرم توی هال. چند بار پشت سر هم جیغ کشید .قاسم سلیمانی شهید شده؟ چرا کسی به من نگفته شهید شده؟ توی ذهنم جمله ها را سبک سنگین می کنم.حاج قاسم ، شهید، شهید زنده.ناخن به صورت می کشد .اشاره به تلویزیون می کند. دعای ندبه حرم در حال پخش است.زیر نویس می کند . شهید حاج قاسم سلیمانی.وسط گریه ها می گوید:حالا بدون او آقا چه کند؟ اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
@alef_laam_mim
#سین
می گویند ارباً اربا شده ، می گویم علی اکبرِ حسین . می گویند دست هایش قطع شده می گویم عباس ابن علی . می پرسم انگشت ها سالم است ؟ کسی انگشتر را نبرده که ؟ می گویند سر در بدن ندارد ،می گویم یا حسین. حالا کفن داشتند پنبه داشتند کفن آماده بود ، به زحمت توانستند کفن کنند . می گویم : کفن که بوریا نبود؟ از توی کمدم ماژیک قرمز پیدا می کنم . نگاه به عکسی که در اتاقم زده بودم می اندازم. کنار سردار بزرگ می نویسم شهید. روی تمام عکس هایش ، روی کتاب حاج قاسم. اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا.
@alef_laam_mim
#میم
جمعیت ساکت است. از تک تک صورت ها اضطراب معلوم است. اضطراب که نه شوق . منتظر یک ماشین است با دوتابوت روی آن.قطره قطره ها جمع شده دریا شده اند. یک نفر بین جمعیت داد می زند:
رفته سردار نفس تازه کند برگردد چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است
بعد هم دم می گیرند مرگ بر آمریکا بعد هم حیدر حیدر.علم ها از راه می رسند . سردار می رسد . سردار قلب ها ، سردار دل ها ، سردار بی سر.اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا . پسرک چفیه پرت می کند . زنی چادر جلوی صورت می گیرد.از بالای پل عده ای گل می ریزند.مرد میانسالی بین جمعیت از حال می رود ، روی دست ها او را می برند . پدری داد می زند نرو بین جمعیت می میری . می گوید فدای سردار. کفش ها روی هم جمع شده توی جوب کنار خیابان.لنگ کفش سردار ارزشش از سر ترامپ بیشتر است. ماشین رد می شود . یک نفر تنه می زند ، می افتم. اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا.
@alef_laam_mim
کنار ستون ورودی ایوان مقصوره،گوشه دیوار
دنج ترین جای حرم هست روبروی گنبد.
آن صبح خلوت حرم ، هوای برفی
دلم تنگ حرمت شده آقا
نوشتند و بدانید که هرجا دلی شکست
همان جا حرم است
همان جا عطر حرم می پیچد
@alef_laam_mim
#داستانک
کار یکی دو روزت هم که نیست. هرروز هر روز کارت همین است.
آن لباس های لعنتی را می پوشی و آن تفنگ را برمیداری ،جنگ تمام شده. تمام شد. چه کار با دشت داری ؟!
هرروز راه می افتی توی دشت . به خودت بیا مرد. با ته آن تفنگِ لعنتیِ خراب شده گل ها را ضایع کردی که.
کم مانده ارتش هم از تو شکایت کند. لا اقل آن لباس را در بیاور . خودت میگفتی آن لباس حرمت دارد . موجی شدی که شدی.
مریضی؟ توی جنگ بودی؟ خب . به خودت بیا فرمانده . فرمانده . اصلا میفهمی چی میگم؟!
مردک میانسال معذب سر تکان میدهد. ببین من خیرتو میخوام . بیا به حرفام گوش کن .
خودت هم کمتر اذیت میشی. کجا میری؟ هنوز چاییتو نخوردی که .
.
مردی با کت و شلوار خاکستری و لباس آبی کم رنگش وارد اتاق می شود. کلید برق را فشار می دهد.
کنارش هم درجه کولر را می آورد روی 16 . کتش را پشت صندلی بند می کند. پرونده را هی ورق می زند .
قبل از این اتفاق با شما حرف زدن چی بینتون رد و بدل شد؟
خب چیز خاصی نگفتیم همین احوال پرسی بود و این که چیکار میکنه و این ها . من واقعا متأسف شدم .نه اصلا چیز دیگه ای نگفت . نه نمیدونم .
مرد کت و شلواری لم می دهد روی صندلی و خودش را هل می دهد عقب .
پزشک می گفت انگاری کسی با یه چیزی مثل ته اسلحه اونقدر کوبونده بهش تا جون داده .
اون ها چیه ؟! لباساش . لباس های نظامی و گوشه ی قنداقِ شکستهِ تفنگ .
@alef_laam_mim
#داستان_جان
نیمه شب است و وقت بلند شدن سحرخیزان.قاصدی از حضرت لیلا خبر آورد.
و نمی دانم دوباره جبل فاران ، ستاره باران شد یا نه
و نمی دانم دیگر بتی در بتکده ها بود که بشکند یا نه
و نمی دانم دیگر دریایی خشک شد یا نه
ولی می دانم دوباره گویا رسول الله به دنیا آمد.
.
از پدر اذن می گیرد تا به میدان برود. اولین نفر از بنی هاشم است که به میدان خواهد رفت.
پدر شهادت می دهد اشبه الناس خَلقاً خُلقاً و منطقاً برسول الله ...
نقاب به صورت دارد و مردانه می جنگد.
طولی نمی کشد گرگ ها دورش را می گیرند...
جوانان بنی هاشم بیایید....🍃
@alef_laam_mim
الفلاممیم
#داستان_جان نیمه شب است و وقت بلند شدن سحرخیزان.قاصدی از حضرت لیلا خبر آورد. و نمی دانم دوباره جبل
هوای شبِ هشتم به سرم باز زده...💔
.
اول
.
آفتاب کاملا بالا آمده بود که سایه بان ایستگاه بتواند جلویش را بگیرد. معذب روی صندلی ایستگاه خط نشسته بود .با لباس های رنگ ورو رفته و سیاه. منتظر سرویس کارخانه . توی بلوار بسیج.هنوز تمام موهایش سیاه است با ریشی خیلی کم پشت.در ذهنش می گذراند اگر بتواند دوشنبه هفته بعد را مرخصی بگیرد چه خوب می شود. یک شنبه و سه شنبه که تعطیل است .روی هم سه روز .می تواند برود روستایشان . خیلی دلتنگ شده. چند ماهی ست مادر پیرش را ندیده.
#داستان_دنباله_دار
#اول
@alef_laam_mim
.
دوم
.
یک ساعت بعد اذان مغرب بود . شش و نیم هفت.ریش هایش تازه جوانه زده.لباس یقه آخوندی سفیدی که شاید زیر کاپشن کت و کلفتش کمتر به چشم بیاید تنش هست.یک دستش را عمود دیگری کرده و آن یکی را زیر چانه اش گذاشته.کفش سیاه واکس زده ای هم پایش هست. به یک جا خیره شده. دارد فکر می کند اگر بتواند امسال را دو سال بخواند. برسد به پایه سه. برود از حاج آقا نامه بگیرد تا انتقالی اش را قبول کنند به قم.
#داستان_دنباله_دار
#دوم
@alef_laam_mim
.
سوم
.
ساعت نه و ربع صبح بود.با یک دستش چادرش را نگهداشته با دست دیگر هم پاکت ها را می پاید تا کسی برندارد. از گردی صورتش هم کمتر معلوم است. محکم چادر را چسبیده. به شوهرش فکر می کند توی خانه. مردی که امروز نه سال شد که در خانه افتاده.با خودش می گوید حتما باز می گوید چرا رفتی خرید.کاش زودتر اتوبوس سر برسد. به روح الله زنگ میزدی بخرد. به پسرش فکر می کند که حالا کمتر به خانه اش می آید.با خودش جواب هایش را آماده می کند روح الله آن قدر کار دارد و سرش شلوغ هست که ... .
#داستان_دنباله_دار
#سوم
@alef_laam_mim
.
امروز فرق می کرد برایم.سر درش نوشته اند:
«فیه رجالٌ یُحِبون اَن یَطَهروا»
وارد می شوم . درخت های نارنج توی حیاط سبز تر از همیشه اند.
خلوت تر از همیشه هست. اتاق آموزش و تهذیب باز است.
صدای اذان مسجد جامع می پیچد داخل حیاط .
مدیر می ایستد به نماز.
جمع هفت ، هشت نفره.
بعد نماز شروع می کند به روضه خواندن.
اشک های دلتنگی است بیشتر ،
روضه روضه ی بسته شدن حرم هاست
روضه روضه ی بسته شدن اتاق اشک امام رضاست.
اتاق اشک امام رضا ، چقدر دلتنگت هستم
حاج محمود را ، چایی بعد روضه را .
امام رضا را ، حضرت رقیه را.
که تحمل هر دردی ممکن است الا دلتنگی...
@alef_laam_mim
#تک_بیت
رود راهی شد به دریا ، کوه با اندوه گفت
می روی اما بدان دریا ز من پایین تر است
#فاضل_نظری
@alef_laam_mim
.
چهارم
.
آرنج هایش را تکیه داده به زانوهایش . دستی حواله موهای مدل دارش می کند . در همان حالت دست راستش را زیر چانه گذاشته . و با دست چپش صفحه گوشیش را بالا پایین می کند.شلوار جذبی پا کرده با یک تیشرت سیاه.ساعت ده شب هست. کاپشن بزرگی هم تنش هست . پاهایش را همراه آهنگی که از هنذفری بی سیمش می شنود بالا پایین می کند. نگاهی به ساعت گوشی اش می اندازد و باخود می گوید چقدر دیر کرده. قرار بود رفیقش بیاید همراه شوند و بروند.جشن تولد علی . رفیق صمیمی اش .
#داستان_دنباله_دار
#چهارم
@alef_laam_mim
.
پنجم
.
تمام دکمه های پالتویش را بسته . دست هایش را توی جیب هایش فرو کرده و .روی روسری سیاهش کلاه سر کرده بود.ساعت هفت و نیم شب هست.روی صندلی مچاله نشسته. منتظر تاکسی هست برود یزد . نگران می گوید نکند تاکسی دیر کند . بلیط امشب هواپیما ی یزد_مشهد را توی جیبش لمس می کند. به حرف هایی که مادرش پشت تلفن با صدای لرزان زده بود فکر می کند . با خودش می گوید حتما پدر بزرگ مرده.خانه ی پدر بزرگ را در ذهنش مجسم می کند. تمام خاطرات از ذهنش می گذرد.سه ماهی بود فهمیدند سرطان دارد.
#داستان_دنباله_دار
#پنجم
@alef_laam_mim