❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
7️⃣ قسمت هفتم :
با اینکه من سن و سال کمی داشتم ولی وقتی دید من دارم از جلو می آیم، اعتماد کرد و با بی سیم به عقب اطلاع داد و از آخر ستون یک لودر آمد. گفتم حالا بی زحمت بیا این را شکاف بده. معبر جلوتر از اینجاست من از اینجا ردتان می کنم، اینجا معبر نداریم. سمت راست است. حرفم را قبول کرد و الحمدلله شیب جاده را کور کرد و پایین آمد، تانک ها هم دنبالش آمدند. خودم هم رفتم تا سر میدان مین رسیدم. بچه ها و زخمی ها را جمع کردیم. خلاصه از جایی که بچه ها رد شده بودند، از آن معبر، تانک¬ها را رد کردیم. آن جا محمدعلی روغنی را دیدم. همة ما را جمع کرد و گفت: بچه ها حرکت کنیم. با همان تانک ها که پشتیبانی بودند، راه افتادیم.
روز شد،سمت راست ما تپه های الله اکبر بودند که از آن جا، یک تیپ زرهی وارد شده بود و از آن پشت تقریباً حالت محاصره ای برای عراقی ها درست کرده بودند. ما نیروهای پیاده هم از این طرف رفته بودیم و حالت محاصره ای پیدا کرده بودند. به هر ترتیب به بچه ها رسیدیم. چندنفر ارتشی تعدادی اسیر گرفته بودند، می خواستند تحویل بدهند و به این بهانه به عقب بروند. محمد علی روغنی گفت: بچه ها بزنیدشان.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
☀️#فتح_بستان
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️ راوی سید سعید مرتضوی
راوی این خاطرات نوجوانی است که شروع چهارده سالگی وی مصادف است با آغاز جنگ تحمیلی . وقتی جبهه های پدافندی غرب دزفول تشکیل می شوند او هم علیرغم سن کم راهی جبهه صالح مشطط می گردد و مدت ها در آن جبهه حضور دارد تا اینکه اعلام می شود برای انجام عملیات نیرو لازم است و سید هم در کنار سیصد بسیجی دیگر از دزفول راهی اهواز می شود تا در این عملیات شرکت کند .
اینک او راوی خاطراتی است برای ما از عملیات طریق القدس
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
هدایت شده از الف دزفول
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
8️⃣ قسمت هشتم :
اولین گروه را زدیم. بعد حرکت کردیم و جلوتر رفتیم. یک نفربر خشایار دیدم که یک تیربار گرینف رویش بود. سریع رفتم ژ3 را حواله¬اش کردم، بعد رفتم پیمش را رد کردم و با نوار تیرش گرینف را پایین آوردم. یکی از بچه ها گفت تو بچه ای هستی یک تیربار و یک ژ3 برای چه می خواهی؟ دست کس دیگری بده. گفتم نمی دهم. اگر بخواهید بدهم، دست عبدالحسین عباس دمی می¬دهم. گفتم عبدالحسین تو تیربار را بگیر. تیربار را گرفت و حرکت کردیم. فکر کنم تا نزدیک پل سابله رفتیم، دقیق یادم نیست ولی مقداری پیشروی کردیم. قبل از ظهر و فکر کنم ساعت10 ،11 به جایی رسیدیم که آن جا پدافند کردیم. از سمت راست مان گلولة تانک به سمت ما شلیک می¬شد. محمد علی روغنی گفت بچه¬ها دو تانک هستند که از سمت راست ما آتش می¬کنند، جمع شوید برویم آن¬ها را بزنیم. یادم است بچه ها را با گلوله شفت می زدند. آن زمان نمی دانستم شفت یعنی چه. گلوله نبود، میله ای بود که فرر فری می چرخید و بغل بچه ها می¬خورد؛ یعنی اینقدر وارد نبودیم. زمین هم ماسه ای بود، اول جنگ و اولین عملیاتی بود که بچه ها شرکت می¬کردند برای همین تجربه شان کم بود. جریان از این قرار بود که عراقی ها دیده بودند تجمع نفرات اینجا زیاد است و با گلوله شفت بچه ها را می¬زدند. یک تانک چیفتن هم بود که چند گلوله سمتشان زد. گفت باید به سمتشان برویم و آن ها را بزنیم. فکر کنم حدود ده ، دوازده نفر شدیم.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
9️⃣ قسمت نهم :
شهید مصطفی زالی زاده که موذنمان بود، پیرمردی بود که سنش بیشتر از 56،57 سال بود. به هر حال ایشان، آقای محمد علی روغنی زادگان ، من، عبدالحسین عباس دمی، آقای محمد عبیری که روحانی بود، آقای حسین حمیدی حرکت کردیم. یادم است ژ 3 پشتم گیر می کرد، کلاش را هم بلند کردم یعنی دو اسلحه داشتم چون ژ3 مال کمیته بود گفتم آن را در منطقه گم نکنم. ژ3 به کمرم و کلاش هم دستم بود. تیربار را هم به شهید عبدالحسین عباس دمی دادم. خلاصه دو تانک سمت راستمان بودند. سنگرهایی آنجا بود و ما از پشت آنها، سنگر به سنگر رفتیم تا نزدیکشان بشویم. همینطور که تقریباً درگیر بودیم، نزدیکشان می شدیم و به سمتشان تیراندازی می کردیم. جاده ای سمت چپ و نزدیکمان بود که شاید کمتر از20 متر با آن فاصله داشتیم. از روی آن یک ماشین عراقی آمد. آن ها نمی دانستند که ما اینجا را گرفته ایم. عراقی ها وقتی از بغل ما رد می شدند در جلو با بچه ها درگیر می شدند و دوباره بر می گشتند. به جای سمت راست، به سمت چپ پیچیدیم. گفتیم انگار این طرف برای درگیری بهتر است و از سمت چپ درگیر شدیم. یک ماشین آمد، آن را زدیم. یک تانک آمد و شلیک کردیم اما به آن نخورد، سر و ته کرد و دوباره برگشت اما آقای رجو، با آرپی جی به موتورش زد که از کار افتاد. آتش نگرفت، فقط متوقف شد و جلویمان ماند. خدمه اش می خواستند در بروند. شهید مصطفی زالی زاده، تیربارچی تانک را که می خواست از بالا به پایین بپرد، از روی هوا با ژ3 زد. من هم نشسته بودم. دیدم دریچة فرار زیر تانک باز شد که از زیر آن ها را زدم. آن ها را اسیر کردیم و نگذاشتیم فرار کنند. جاده بند شد. حواسمان نبود که تانک ها از آن طرف ما را می بینند. تانک ها حرکت کردند و به سمت ما آمدند. یک تانک که به ما نزدیکتر بود، گازش را گرفت و روی بچه ها آمد؛ به طوریکه دیگر جان پناهی نداشتیم؛ البته قبل از اینکه تانک بیاید، گلوله هایمان تمام شده بود. مصطفی زالی زاده گفت بروم از عقب گلوله بیاورم و رفت. یک دفعه یک تانک جلویمان سبز شد و شلیک دوشکا هم از پشت سر ، راهمان را بسته بود و وقتی می خواستیم حرکت کنیم ، باید خیز بر می داشتیم که تیر نخوریم. همین طور که مصطفی زالی زاده رد شد، دیدم صدایی از او نمی آید. برگشتم دیدم یک پایش بالا و خوابیده است. صدایش کردم مش مصطفی، مش مصطفی!، دیدم بی فایده است، تیر خورده بود. همان دوشکا او را شهید کرده بود.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
0️⃣1️⃣ قسمت دهم :
اول از پشت نیروها صدای تانک آمد و بعد هم خودش روبروی مان ظاهر شد. بچه ها از هر طرف در رفتند. من ماندم و آقای محمدعبیری، چون تانک به ما نزدیکتر بود و نمی شد فرار کنیم. گفتم چی داری؟ گفت من تیرهایم تمام شده اند. من هم خشابم را نگاه کردم دیدم هفت ـ هشت تیر بیشتر ندارم. خلاصه جلوی تانک ماندیم. همین که به طرفمان آمد و خواست از روی ما رد شود ، داخل شیاری افتاد. تانک به حدود 30 متری مان رسیده بود؛ طوری که وقتی دوشکا می زد، تیرها از بالای سرمان می رفتند. این طرف تر که آمدم پاهایم داغ شد، نگاه کردم دیدم تیردوشکا جیب بغل شلوارم را کنده و برده است. حالا دیگر تانک آنقدر به ما نزدیک شده بود وقتی گلوله می زد ، از ما رد شده دیگر به ما نمی خورد، عقب تر می خورد؛ خلاصه ما زمین گیر شدیم و نتوانستیم هیچ کاری بکنیم. تانک بالای سرمان آمد و چیزی نمانده بود که ما را له کند . گفتم: محمد! گفت: بله.گفتم: عزیزم پس تو چه روحانی ای هستی؟! همین حالا موقعش است که دعایی، ذکری و... بخوانی. گفت: باشه و شروع کردیم با هم دعای فرج آقا امام زمان (عج)را خواندیم. اصلاً آن صحنه یادم نمی رود که وقتی دعا را خواندیم به هر دو نفرمان، اطمینان قلبی دست داد. تانک بالای سرمان بود ولی راحت بودیم و احساس خطر نمی کردیم. به او گفتم نگاه کن ببین تانک کجاست، صدایش نمی آید. بلند شدیم دیدیم خبری از تانک نیست. تانک به فاصلة 20 ،30 متری ما بود و حتی اگر سر و ته می کرد، حداقل خاک را روی ما پرت می کرد. خدا شاهد است که تانک را نبود. دعای فرج باعث شد این تانک ناگهان غیب شود. حالا نمی دانم به چه وسیله ای و کجا رفت؟! اگر دنده عقب هم می رفت، باید صدایش را می فهمیدیم. خب دیدیم هیچ کس دورمان نیست. سریع به عقب آمدیم و نزدیک بچه ها رسیدیم.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
هدایت شده از الف دزفول
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم :
مرحلة اول عملیات همه آنجا جمع شدیم و شب همانجا ماندیم. یک دژ و فکر کنم رودخانة سابله هم سمت چپ ما بود. به هر ترتیب شب شد. هوا سرد بود و ما هم لباس گرم نداشتیم. به آقای عباس دمی گفتم عبدالحسین بیا داخل سنگر عراقی ها برویم و شب آنجا بخوابیم چون داخلشان پتو هست. گفت باشه. بچه های تیپ امام حسین با ماشین برایمان کیک آوردند، چند کیک گرفتیم و داخل سنگر رفتیم. نمازمان را خواندیم و خوابیدیم. حدود ساعت10 ،11 شب با سر و صدایی از خواب بلند شدم، دیدم نور چراغ قوه ای روی صورتم و سر لوله کلاش هم نزدیک سرم است. با صدای بلند از خواب بیدارمان کرد. بچه های تیپ امام حسین بودند که خیال کردند ما عراقی هستیم. وقتی متوجه شدند ما ایرانی هستیم، گفتند چرا اینجایید؟ گفتیم سردمان بود برای همین آمدیم و در سنگر خوابیدیم. گفتند نه، باید به خط بروید و تا صبح پست بدهید. به هر حال من و عبدالحسین عباس دمی پشت خاکریز رفتیم و ماندیم. یک سنگر بالا و یک صندوق تیر کلاش هم داخلش بود. عبدالحسین گفت حالا کی اول پست می دهد؟ گفتم اول من سر پست می روم. رفتم سر پست نشستم ولی از سرما می لرزیدم. دیدم نمی شود، خیلی سردم است. با تفنگ چند تیر شلیک کردم و وقتی لولش گرم شد آنرا به دست گرفتم. خلاصه من چند تیر شلیک کردم، سنگر بغلی هم چند تیر شلیک کرد. یک رگبار رفتم او هم رگبار رفت. خلاصه مرتب خشاب را پر می کردم و رگبار می زدم . دیدم یک نفرآمد و پشت گردنم را گرفت و گفت: «بابا تو نمی گذاری بخوابیم، اصلاً نمی خواهیم پست بدهی، بیا پایین.» خلاصه اینطور که شد، عبدالحسین عباس دمی را هم برای پست بیدار نکردند. تا صبح زیر فانوس خوابیدیم ..
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم :
صبح ما را به سمت چزابه حرکت دادند دو جاده بود، سمت راست منطقه به تپه های رملی و سمت چپ به باتلاق می خورد؛ گفتند این دو جاده را باید پوشش بدهید. شهید حسین خرازی با یک جیپ از عراقی ها به آن جا آمد. وقتی پیاده شد گفت: بچه ها این پشت را باید پر کنند. ما هم تا نزدیک پاسگاهی که آنجا بود، رفتیم. احتمالا پاسگاه مرزی بود. از سمت پاسگاه همین جناح را با تیربار و از روبرو هم، تانک ها می زدند. روی این جاده پل بتنی بود. روبروی پل های بتنی هم تانک های عراقی بودند و هر کس از پشت پل رد می شد، با دوشکا او را می زدند. ما پشت این نقطه پدافند کردیم. آقای غلامحسین کلولی گفت: سید تو چابک تر و سبک تری، برو برای بچه ها مهمات بیاور، چون ماشین نباید مهمات بیاورد. ما از این طرف با آرپی جی و از آن طرف هم بچه هایی که جلوتر بودند به سمت تانک ها شلیک می کردیم. عراقی ها با تیربار از بغل بچه ها را می زدند. چند نفر از بچه ها در باسن هایشان می خورد که می خندیدیم. سنگر نداشتیم و بچه ها درسینة جاده خوابیده بودند که از بغل هم می خوردند. من چند بار عقب رفتم. یک بار نوار تیربار آوردم، یک بار گلولة آرپی جی آوردم و... در این حین حواسم نبود که ناگهان دیدم یکی از بچه های گردان آقای عرب شروع به شلیک آرپی جی کرد. من هم پشت آرپی جی بودم که یک دفعه آتش عقبه آن مرا پرت کرد. آن لحظه پشت آتش عقبه اش بودم، او هم نگاه نکرد ببیند کسی رد می شود یا نه. وقتی پرتم کرد و به زمین افتادم، سردرد، سرگیجه و در گوشم درد شدیدی داشتم. دستم را روی گوشم گرفتم که دیدم خونی است...
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم :
از داخل گوشم خون بیرون می آمد . ما تا عصر آنجا ماندیم و به همین ترتیب درگیری بود. نزدیک عصر دو پی ام پی که از عملیات ثامن الائمه (حصر آبادان) غنیمت گرفته بودیم و آرم و بیرق های سپاه رویشان بود، یک دفعه آمدند و داخل خاکریز عراقی ها رفتند و تانک های عراقی ها تا این پی ام پی ها را دیدند شروع به فرار کردند. آقای غلامحسین کلولی آن موقع از ناحیة گردن مجروح شده بود ولی به عقب نمی رفت و می گفت: باید بالای سر بچه ها باشم. ایشان با دیدن این صحنه گفت: بچه ها بلند شوید عراقی ها دارند فرار می کنند. ما هم دنبال تانک هایشان دویدیم. در همان قسمت کفی که بین این جاده و آن جاده بود، می دویدیم و با کلاش به آن ها تیراندازی می کردیم. گروه گروه شده بودیم. من، عبدالحسین عباس دمی، غلام ابوطالب و یکی دوتا از بچه ها که پنج نفر بودیم، یک گروه شدیم. ما از خشابهای سر کمرمان استفاده نمی کردیم. غلام ابوطالب که هیکلش درشت تر بود، از داخل کوله پشتی اش خشاب در می آورد وبه ما می داد. وقتی فشنگ¬ها تمام می شدند، خشاب را پرت می کرد و دوباره از داخل کوله اش خشاب بیرون می آورد. خلاصه به تانک هایشان رسیدیم و آنها در می رفتند. بچه ها مرتب داخل تانک هایشان نارنجک می انداختند و دنبالشان می رفتیم. تا آخر تنگة چذابه رفتیم که دیگر قرار بود آن جا پدافند کنیم. آن جا را هم بدون حمله و تلفات گرفتیم. به یاد ندارم تا آن قسمت که رفتیم کسی زخمی شده باشد. بعد از این که آن جا را گرفتیم، مستقر شدیم. دیدیم ماشینهای عراقی حواسشان نیست که اینجا کسی هست و در حال فرار، از وسط ما رد می شوند. بعضی هایشان تیر می خوردند، بعضی ها همینطور رد می شدند و بعضی ماشین ها وقتی رد می شدند فکر می کردیم ماشین های خودمان هستند.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
4️⃣1️⃣ قسمت چهاردهم :
به هر حال یک لودر آمد و بین جادة سمت چپی و سمت راستی خاکریزی زد و جاده را بست ودو جاده را به هم وصل کرد. سمت چپ جاده باتلاق و سمت راست آن هم تپة رملی بودو فقط بین این دو جاده می شد تردد کنیم. عرض آن حدود 200 متر و می توانست یک گردان آن را پوشش بدهد. اگر عراق آن را حفظ می کرد، دیگر ما نمی توانستیم جلوتر برویم، اگر ما حفظش می کردیم، با یک گردان می توانستیم آن را پوشش بدهیم. بالاخره همان جا پدافند کردیم. شب لودر آمد و شروع به خاکریز زدن کرد و چون زمینش ماسه ای بود، خاکریز سریع بالا می آمد. شب تا صبح آنجا بودیم. اول صبح نزدیک ساعت 7، یکی از بچه های روحانی از تیپ امام حسین که سیمای قشنگی داشت، رنگ روشن، چشمان سبز و موهای بور و قیافة بسیار نورانی داشت همراهمان بود. عمامه هم سرش و آرپی جی زن بود. ایشان گفت: بچه ها بیایید عراقی ها آمدند. عراق شروع به پاتک کرد. ما از خاکریز کوتاهی که آن جا بود بالا کشیدیم و همین که نشستیم، همان جا یک گلوله خمپارة60 پایین آمد. غلام ابوطالب و آن روحانی که همراهمان بود ترکش خوردند، من هم به کمرم خورد. یک لحظه کمرم سوخت و گفتم: عبدالحسین، کمرم سوخت، کمرم سوخت...گفت: نه چیزی نیست، کمرت سوراخ شده و سوخته ولی ترکش رد شده است. به آقای عباس دمی گفتم عبدالحسین تو غلام ابوطالب را پانسمان کن من هم می روم و این بندة خدا(شیخ روحانی) را پانسمان کنم. پشتش سوراخ بزرگی شده بود و خیلی خون می آمد، می خواستم با پد خونش را بند بیاورم؛ همین که پد را پشتش گذاشتم و یک فشار دادم، چشمش باز ماند. نگاه کردم دیدم شهید شد. او را به زمین گذاشتم و آمدم نفر پایینی را ببندم، دیدم این بندة خدا روده هایش از شکمش بیرون افتاده اند ولی از بالای شکمش سالم بود.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم :
نگاهم می کرد و می گفت تو رو خدا زخمم را ببند. یک باند سه گوش آوردم، روده ها را داخل شکمش گذاشتم و با باند سه گوش بستم. از بس از او خون رفته بود، رنگش سفید شده بود. خلاصه چند نفر زخمی بودند که آنها را جمع کردیم. یک آمبولانس از نوع مینی بوس های بنزینی کوچک داشتیم که بچه ها را داخلش گذاشتیم وبه طرف عقب حرکت کرد و آن ها هم مرتب با تانک به طرفش شلیک می کردند، چون ماشین بلند و مشخص بود. خلاصه بچه ها شهید شدند چون زخم هایشان خیلی ناجور بود. ما اگر می خواستیم از این طرف جاده رد شویم، تیربار روی جاده بود و بچه ها را می زد. ما تا شب درگیر بودیم. شب عراقی ها پاتک کردند. بچه هایی که در سنگر با هم بودیم، شهید شدند؛ اسمهایشان یادم نیست، یکی شهید عزیز حسینی بود. ما سه، چهار نفر در سنگر بودیم که یک دفعه گفتند: عراقی ها آمدند. بچه ها بالا رفتند و روی خاکریز شروع به تیراندازی کردند. صبح که شد دیدیم جنازة تکاورهای عراقی، جلوی خاکریز افتاده اند. حالا نگو اینها که آمده اند از خاکریز بالا بیایند، بچه ها می پرسند شما کی هستید؟ وقتی عربی صحبت می کنند می فهمند عراقی ها هستند و فریاد می زنند: بچه ها عراقی ها آمدند و... بعد هم شروع به تیراندازی کردند. ما تعدادمان خیلی کم بود و چند زخمی هم داشتیم. اگر مثلاً یک تیپ کامل عراق می آمد و ما می خواستیم جلویش بمانیم، خدا باید کمک می کرد وگرنه ما اینقدر نبودیم که بتوانیم در برابر نیروهای تکاور و ورزیده¬شان، با هیکلهای دومتری و با آن کلاه های کج سبز، مقاومت کنیم. به هر ترتیب آن شب هم گذشت.
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
6️⃣1️⃣ قسمت شانزدهم :
دو سه روزی می شد که در خط بودیم. اینقدر تلفات داشتیم که وقتی تیرهای اسلحه ام تمام می شد، خشاب عوض نمی کردم، اسلحه را می انداختم و با اسلحة دیگری تیراندازی می کردم. تیربار سر خاکریز بود، نوارش که تمام می شد، آن را عوض نمی کردم، می رفتم اسلحة بعدی را می گرفتم؛ یعنی اینقدر تلفات زیاد شده بود که دیگر اسلحه ها را کامل انداخته بودم. ما فقط تیراندازی می کردیم. کارمان فقط تیراندازی بود. آن دو روز که ما در خط بودیم، خیلی سخت گذشت. دیگر بچه ها انگشت شمار شدند. گفتند باید به عقب بیایید. ما را حرکت دادند و به عقب بردند. وقتی عقب آمدیم دیدم بچه ها چه کار کرده اند؟! در آن قسمت که مأموریت ما بود یکی از عراقی ها زنده نمانده بود. ده تا ده تا، بیست تا بیست تاعراقی ها روی هم افتاده بودند یعنی بچه ها همه را زده بودند. یک شب هم نزدیک پل سابله ماندیم. عرب هایی که در منطقه ساکن بودند محاصره شده بودند. بچه ها شروع به جمع آوری عشایر کردند که آن ها هم خیلی خوشحال بودند. زن، بچه، مرد، پیرزن و پیرمرد حرکت می کردند و با حیواناتشان از بستان به سمت سوسنگرد می آمدند چون آن جا آزاد شده بود، داشتند به عقب می آمدند. یادم نیست ما را از آن جا به کجا بردند ولی در نهایت ما را با اتوبوس به سمت دزفول آوردند،
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
☀️#فتح_بستان
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
✍🏻 خاطرات عملیات طریق القدس
✳️به روایت سید سعید مرتضوی
7️⃣1️⃣ آخرین قسمت
فقط یک اتوبوس بودیم. از تمام سیصد نفر نیروهای گردان ، فقط 40 نفر مانده بود . تعداد زیادی زخمی شده بودند و حتی بعضی ها پیدا هم نشدند . وقتی به دزفول رسیدیم ما را به مسجد جامع بردند. از رزمندگان استقبال شد. یادی کنیم از مرحوم آیت الله قاضی، ایشان آمدند و برای رزمندگان فرمایشاتی داشتند. بنده نسبتی با ایشان دارم و نوة دختریشان هستم، خدمتشان رفتم تا دستش را ببوسم. چشمهایش نابینا بود ولی تا سلام کردم صدایم را شناخت. وقتی رفتم دستش را زیارت کنم، دستم را گرفت و جلوی جمعیت دستم را بوسید. خیلی اذیت شدم.گفتم بابا جلوی تمام جمعیت (مسجد جامع مملو از جمعیت بود)این چه کاری بود کردی؟! گفتند: امام فرمایش کرده که من دست رزمندگان را می بوسم، به این بوسه هم افتخار می کنم. حالا کم سن و سال ترین رزمندة آنجا، بنده بودم. یادم است گریه ام گرفت و خیلی منقلب شدم. این صحنه اصلاً فرمواشم نمی شود. در واقع اولین عملیاتی بود که ما به صورت گردانی شرکت کردیم. من قدم بلند ولی کم سن و سال ترین نیروها بودم برای همین مرا برای امدادگری در نظر گرفتند. بچه های دزفول با آن سن کم خوب می توانستند بجنگند؛ یعنی با منطقه آشنایی داشتیم و بالاخره دو سه بار به منطقه رفته بودیم. آن عملیات برای ما تجربة خوبی شد و برای عملیات های بعدی کم کم تجربه های بیشتری کسب شد. در آن جا هم دوره های نظامی، آموزش سلاح و... را دیدیم، هم به صورت تخصصی دوره های امدادگری می دیدیم. این برای من جرقه ای شد یعنی تا آخر جنگ، هر رسته ای داشتم، وقتی عملیات تمام می شد و خط را می گرفتیم، یک کوله بر می داشتم و شروع به پانسمان بچه ها می کردم. من تا آخر جنگ افتخار می کردم که امدادگر هستم. هرکدام از بچه ها زخمی می شدند کمکش می کردم. حتی زمانی که ما خط نگهدار و با حاج عظیم محمدی مسئول طرح عملیات بودیم، کارمان جا به جایی و توجیه نیرو بود، ولی وقتی آتش شدید و تلفات سنگین می شد من در نفربر فرماندهی یک کوله پشتی داشتم که آن را برمی داشتم و می رفتم بچه ها را پانسمان می کردم.
پایان
🔻 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻🔻
🆔 https://alefdezful.com/nsop
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
سایت الف دزفول | ایتا | تلگرام | اینستاگرام