eitaa logo
الف دزفول
3.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شوادون خاطرات
می‌گفت:« اشک کیمیاست. کیمیایی که مس وجودمان را تبدیل می‌کند به طلا. طلای ناب و خالص. باید قدر اشک را بدانیم. در دنیا باید عاشقانه به درگاه محبوب زار بزنیم،  قبل از آنکه در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به ناله و التماس بیفتیم. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هدایت شده از شوادون خاطرات
دیگر باید برایش آستین بالا می زدند. مادرش برای ازدواجش اصرار داشت و من هم این وسط به کمک آمدم تا شاید راضی‌اش کنم. بالاخره رضایت داد که در این مورد فکر کند و تصمیم نهایی‌اش را بگوید. این ماجرا مصادف شد با انتقال لشکر به کردستان برای عملیات والفجر۱۰. هم من توی منطقه بودم و هم محمد و دیگر ماجرا از تب و تاب افتاد. خبر شهادت محمد، همه چیز را بهم ریخت. او به وصال رسید. به وصال آن عشقی که سال ها دنبالش سر از پا نمی‌شناخت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هدایت شده از شوادون خاطرات
زمانی که میخواست از قم برود جبهه، می‌رفت محضر آیت الله بهجت و استخاره می‌گرفت. آخرین بار خبر شهادتش را گرفته بود. وقتی به خانه آمد از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. آنقدر با برادرزاده‌اش محسن شادی کرد که (با خنده) بهش گفتم علیرضا مادر تو روحانی هستی چه خبر است؟ بعدها متوجه شدم که آن روز خبر شهادتش را گرفته. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هدایت شده از شوادون خاطرات
داشتیم عقب نشینی می‌کردیم. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت سرمان. هر کس کلاه خودش را گرفته بود باد نبرد. هنر هر کداممان این بود که خودمان را برسانیم عقب. محمدرضا پایش ترکش خورده بود و پوتینش پر شده بود از خون. به سختی راه می‌رفت. در این بین صدای کمک خواستنی از بین نیزارهای حائل بین ما و عراقی‌ها بلند شد. محمدرضا خواست که برای کمک برود. اصرار کردیم بماند. شرایط، شرایط خاصی بود که هر کس باید گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشید. اما محمدرضا بی‌خیال اصرارهای ما رفت لای نیزارها و چند دقیقه بعد دیدیم مجروحی را روی کولش انداخته است و دارد لنگان لنگان بر می‌گردد. مثل همیشه آرام و خندان و بی‌ادعا. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هدایت شده از شوادون خاطرات
نماز که می­‌خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. گمان می­‌کردیم فیلم بازی می­‌کند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می‌خواند یا این­که فیلمش است و جزئی از شیطنت‌هایش. وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره­‌اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره‌اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمی­دید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به­ کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می­ خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس ­العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه‌اش از کار افتاده بود. نه می­‌دید، نه می‌شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری‌ها نیست. حسین فیلم بازی نمی‌کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می­‌زند و اشک­هایی که در قنوتش آرام آرام گل­های قالی را سیراب می­‌کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هدایت شده از شوادون خاطرات
ساده بود و بی آلایش و بی ادعا. در عین شوخ طبعی هنرمندی توانا بود. ابتدای تشکیل حزب جمهوری اسلامی در دزفول، سید شد مسئول شاخه دانش آموزی حزب و در آنجا فعالیت‌های فرهنگی خود را در ارتباط با کودکان و نوجوانان آغاز کرد. گاهی سید مهدی را می دیدم با یک جعبه مداد رنگی و یک کتاب قصه‌های کودکان(تصاویر کتاب سیاه و سفید بود) نشسته و تصاویر آنرا رنگ می‌کند. اگر می‌پرسیدی برا چه این کار را می‌کنی؟ می‌گفت: این طوری جذابیت بیشتری برای بچه‌ها دارد و باعث کتاب خوانی آنها می‌شود. به شدت به کار برای کودکان علاقه داشت.   @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb