eitaa logo
شوادون خاطرات
605 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام سرش را بالا آورد و گفت:«بچه‌ها‌! من این بار که بروم جبهه دیگر بر نمیگردم.» این حرف را که گفت، باز هم شوخی کردن بچه‌ها گل کرد. اما خیلی جدّی دوباره گفت:«بچه ها! حرفی دارم! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.» می‌دانم این بار که رفتم دیگر بر نمی‌گردم. اما می‌خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می‌آیید و دیگر پیدایتان نمی‌شود تا چهلم. بعد از آن هم می‌روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی‌گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می‌کنید. محمود نفس عمیقی کشید و گفت:«تمام اینها را می بخشم اما سفارشی دارم. وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید، هرگاه خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می‌کنم.» محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دیگر باید برایش آستین بالا می زدند. مادرش برای ازدواجش اصرار داشت و من هم این وسط به کمک آمدم تا شاید راضی‌اش کنم. بالاخره رضایت داد که در این مورد فکر کند و تصمیم نهایی‌اش را بگوید. این ماجرا مصادف شد با انتقال لشکر به کردستان برای عملیات والفجر۱۰. هم من توی منطقه بودم و هم محمد و دیگر ماجرا از تب و تاب افتاد. خبر شهادت محمد، همه چیز را بهم ریخت. او به وصال رسید. به وصال آن عشقی که سال ها دنبالش سر از پا نمی‌شناخت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت میدون مین گیر کرده بودیم. فرصت خنثی کردن مین نبود. اومد سمتم گفت میخوام برم جلو. حرفش این بود که من برم روی مین تا معبر باز بشه. جوابی نداشتم. ماتم برده بود. آخه فقط ۱۷ سالش بود. سرم رو انداخته بودم پایین. اسلحه شو داد به یکی از بچه‌ها پیشونیمو بوسید و دوید سمت میدون مین با فریاد الله اکبر @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
می‌گفت:« اشک کیمیاست. کیمیایی که مس وجودمان را تبدیل می‌کند به طلا. طلای ناب و خالص. باید قدر اشک را بدانیم. در دنیا باید عاشقانه به درگاه محبوب زار بزنیم،  قبل از آنکه در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به ناله و التماس بیفتیم. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با مادرش داشت توی آشپزخانه حرف می‌زد و من بیرون آشپزخانه صدایشان را می‌شنیدم. مادرش گفت:‌«مسلم جان! روله! الان باید دنبال درس و مشقت باشی. تازه دیپلمت رو گرفتی و باید درست رو ادامه بدی! پیشرفت کنی! بتونی برای خودت کسی بشی!» مسلم به مادرش گفت: «مادر! حرفت کاملاً درسته! اما شنیدی خرمشهر سقوط کرده؟!» مادرش پاسخ داد:«آره پسرم! می دونم!» مسلم گفت:«مادر! ناموس اونا با ناموس تو چه فرقی داره؟!» مادرش حرفی نزد. قدری سکوت کرد و گفت:«به خدا سپردمت مسلمم! خدا پشت و پناهت روله! برو! برو ولی با پیروزی برگرد!» فتح المبین پیروز شد، اما مسلم روی شانه های رفقایش برگشت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
از نیروهای ستاد ذخیره سپاه بود. به شوخی و شیطنت می‌شناختیمش. یک دوچرخه‌ی قدیمی داشت که بین همه‌ی بچه‌ها مشهور بود. وارد ستاد ذخیره که می‌شد آن را گوشه‌ای پارک می‌کرد. یک‌بار وقتی رفته بود جبهه، یک کاغذ چسبانده بود روی دوچرخه اش که روی آن نوشته بود:  « دوستان هر شب جمعه مرا یاد کنید، لاستیک دوچرخه‌ام را همیشه پر باد کنید!» @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
نماز که می­‌خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. گمان می­‌کردیم فیلم بازی می­‌کند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می‌خواند یا این­که فیلمش است و جزئی از شیطنت‌هایش. وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره­‌اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره‌اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمی­دید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به­ کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می­ خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس ­العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه‌اش از کار افتاده بود. نه می­‌دید، نه می‌شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری‌ها نیست. حسین فیلم بازی نمی‌کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می­‌زند و اشک­هایی که در قنوتش آرام آرام گل­های قالی را سیراب می­‌کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
زمانی که میخواست از قم برود جبهه، می‌رفت محضر آیت الله بهجت و استخاره می‌گرفت. آخرین بار خبر شهادتش را گرفته بود. وقتی به خانه آمد از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. آنقدر با برادرزاده‌اش محسن شادی کرد که (با خنده) بهش گفتم علیرضا مادر تو روحانی هستی چه خبر است؟ بعدها متوجه شدم که آن روز خبر شهادتش را گرفته. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با موتور برای برگزاری کلاس‌های آموزشی می‌رفت شهرکهای اطراف دزفول. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش می‌شد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی همان سال­‌های نوجوانی، مدام می­‌گفت دوست دارم شهید بشم و از دنیا و گناهاش راحت بشم. میگفت انسان به دنیا اومده که بره پیش خدا، اما دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا برم. این صحبت­‌ها از زبان کسی که سیزده­ - چهارده سال بیشتر نداشت، برایم عادی نبود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
داشتیم عقب نشینی می‌کردیم. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت سرمان. هر کس کلاه خودش را گرفته بود باد نبرد. هنر هر کداممان این بود که خودمان را برسانیم عقب. محمدرضا پایش ترکش خورده بود و پوتینش پر شده بود از خون. به سختی راه می‌رفت. در این بین صدای کمک خواستنی از بین نیزارهای حائل بین ما و عراقی‌ها بلند شد. محمدرضا خواست که برای کمک برود. اصرار کردیم بماند. شرایط، شرایط خاصی بود که هر کس باید گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشید. اما محمدرضا بی‌خیال اصرارهای ما رفت لای نیزارها و چند دقیقه بعد دیدیم مجروحی را روی کولش انداخته است و دارد لنگان لنگان بر می‌گردد. مثل همیشه آرام و خندان و بی‌ادعا. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
شهید عبدالکریم اخشم همیشه می‌گفت در حب ریاست خیلی‌ها سقوط می‌کنند. اگر یک مسلمان و مومن بتواند از این خاکریز بگذرد مسلما به درجات عالی انسانی خواهد رسید. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
عاشق این بود که مجلس روضه‌ای برپا شود، برود یک گوشه‌ای بنشیند و اشک بریزد. چند بار پیش آمده بود که توی مجالس امام حسین (ع) از شدت گریه بیهوش شود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
بعد عملیات خیبر دیدمش. تازه از منطقه برگشته بود. گرم احوالپرسی و خوش‌و‌بش کردن شدیم. از سر و رویش طراوت حضور در آن خاک‌های مقدس و آدم‌های آسمانی می‌ریخت. با لبخندی دلنشین گفت: «‌وقتی توفیق شهادت نباشه، همین می‌شه! یه ترکش اومد خورد بهم، یه دفعه دید اشتباه اومده، دوباره زد بیرون و رفت!» @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
قبل از عملیات فتح‌المبین همه نیروها از سراسر کشور در پادگان دوکوهه جمع شده بودند. به دلیل تعدد نیرو غذا جیره‌بندی شده بود. هنگام توزیع غذا معمولا صفوف شلوغی تشکیل می‌شد و نان خالی هم برایمان غنیمت بود. موقع نهار دیدم غذا نمی‌خورد. رفته یک گوشه‌ای! پرس و جو که کردم فهمیدم در آن وضعیت روزه می‌گیرد. برایم عجیب بود. این که نوجوانی توی این سن و سال به درجاتی می‌رسد که بعضا ما از درک آن عاجز می‌مانیم. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
در منطقه تپه موشکی مستقر بودیم. هشت سنگر کمین داشتیم که شبها باید بصورت آرام و بی سرو صدا به آنجا می‌رفتیم تا دشمن متوجه نشود. به دلیل نزدیکی این سنگرها به خط دشمن کاملا سکوت می‌کردیم. هنگام اذان صبح دیدم که شهید پورمحمد از توی یکی از سنگرها با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. در این حال عراقیها ما را زیر آتش گلوله گرفتند. فریاد زدم حسن اذان نگو ما را می‌کشند. گفت هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند و صدای اذان گفتنش را بلند تر کرد. با اینکار به همه روحیه داده بود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
مـراسـم سوگواری شهادت امـام عـلـی عـلـیه الـسـلام و ایـــام شـــبــهـــای قـــدر هیئـت محـبـان اباالفضـــل الـعبـــاس علـیـه الـســــلام محفــل فدائیــان ولایــــت دارالــمـــؤمــنین دزفـــــول @mohebandez @shohada_mohebandez @jahadi_mohebandez @shahidvelayati
اطلاعیه راهپیمایی بزرگ روز قدس در دزفول ▫️ جمعه ۲۵ فروردین ▪️ میدان وحدت اسلامی(حاج مرادی) به سمت مصلای امام علی (ع) ▫️ زمان تجمع ۱۱ صبح ▪️شروع حرکت ۱۱:۱۵ صبح @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
ساده بود و بی آلایش و بی ادعا. در عین شوخ طبعی هنرمندی توانا بود. ابتدای تشکیل حزب جمهوری اسلامی در دزفول، سید شد مسئول شاخه دانش آموزی حزب و در آنجا فعالیت‌های فرهنگی خود را در ارتباط با کودکان و نوجوانان آغاز کرد. گاهی سید مهدی را می دیدم با یک جعبه مداد رنگی و یک کتاب قصه‌های کودکان(تصاویر کتاب سیاه و سفید بود) نشسته و تصاویر آنرا رنگ می‌کند. اگر می‌پرسیدی برا چه این کار را می‌کنی؟ می‌گفت: این طوری جذابیت بیشتری برای بچه‌ها دارد و باعث کتاب خوانی آنها می‌شود. به شدت به کار برای کودکان علاقه داشت.   @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با وجودی که اوضاع مالی‌شان بد نبود، اما کار را بر تفریح ترجیح می‌داد. مدارس که تعطیل می‌شد، زیر آفتاب داغ و سوزان تابستان‌های دزفول کار می‌کرد، حتی با زبان روزه و در ماه مبارک رمضان. درآمدش را می‌رساند دست جوانان انقلابی دربند رژیم پهلوی. یا نوارکاست و کتاب‌های مذهبی می‌خرید و بین افراد توزیع می‌کرد تا به نوعی مبلغی برای اسلام باشد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
بمب روحیه بود. موقع ورزش و صبحگاه شعار معروفی داشت. او می‌خواند و بقیه بچه‌ها دم می‌گرفتند. امروز روز وحدت است؛ همه می‌گفتند الیوم یوم الافتخار. سید حمید عقب عقب اما در جلوی گروهان می‌دوید و رو به‌ ما دست‌ها را طرف آسمان می‌گرفت و تکان میداد. همزمان چفیه‌ها، دستمال‌ها و اورکت‌ها بالا می‌آمد و توی هوا می‌چرخید و با شور و حال این شعار تکرار می‌شد: امروز روز وحدت است ؛ الیوم یوم الاافتخار روز شکست دشمن است ؛ الیوم یوم الافتخار قال الحسین قال الامام؛ الیوم یوم الافتخار انّا فی نهج الامام؛ الیوم یوم الافتخار @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
پنجشنبه ۳۱ فروردین اینجاییم؛ با خانواده بزرگ هیات. به صرف تماشای فیلم غریب. زمانه و زندگی شهید محمد بروجردی. خلاصه اینکه بعد مدت‌ها قراره دور هم جمع بشیم و یه فیلم خوب ببینیم. 🔻تعداد محدودی بلیط رزرو شده بنام هیات، اگر دوست داشتید بیاید، به آیدی زیر پیام بدید. @aliyane 🔸پنجشنبه ۳۱ فروردین ساعت ۲۱ 🔸هزینه هر نفر ۲۵ (ما چون گروهی بلیط گرفتیم ۲۳) هیئت محبان اباالفضل العباس علیه‌السلام محفل فدائیان ولایت - شهرستان دزفول
هدایت شده از مجنون | علی‌علیان
پــادکــــســـت -بســـجــی.mp3
3.79M
🎙 پادکست بسیجی معرفی از شهدای عملیات فتح المبین صوت بالا خوانشی از خاطرات حاج مصطفی آهوزاده می‌باشد. @aliya_ne
.قداست چفیه از زمانی برای من معنی پیدا کرد که آن را بر گردن جوان‌های بی‌آلایشی دیدم که توی عرف آنروز بهشان می‌گفتند بسیجی. فهمیدنش نیاز به درک عمیقی نداشت، جسم بی‌جانی در برخورد با نفوس پاک بسیجی‌ها روح یافته بود. معنا پیدا کرده بود و شده بود نماد مقاومت. نماد آدمهایی که فارغ از تمام هیاهوی آن‌روزها، فکر و ذکرشان را گذاشتند برای دفاع مقدس. انگار هر کسی این پارچه سفید، این رشته‌ی بافته شده از پر ملائک همراهش بود اعلام می‌کرد که به دنیا و تعلقاتش پشت پا زده... یکی از همان ستاره‌های آسمانی عزیز امینی‌خواه بود. جوانی لاغر اندام با محاسنِ کوتاه و چهره‌ای متبسم. ظاهر ساده‌ای داشت. با لباس‌های خاکی و چفیه‌ای دور گردن.. از بچه‌های مسجد محمدی بود. قبل شروع جنگ به عضویت ذخیره سپاه دزفول در آمده بود و همان زمان دوره آموزش نظامی را در پادگان کرخه گذراند. از همان موقعی که برای اولين بار توی پادگان کرخه دیدمش فهمیدم این جوان آرام و پر تلاش یک نیروی زبده‌ی فرهنگیست. واقعا جنبه فرهنگی او بر جنبه نظامی‌اش می‌چربید. ولی هیچوقت ندیدم کار فرهنگی و تبلیغی را بهانه کند برای دوری از جبهه. در واقع اولویت اولش حضور در جبهه بود اما بخاطر علاقه و استعدادش شده بود مسئول روابط عمومی و تبلیغات ستاد ذخیره سپاه. و اینگونه از جبهه به شهر پل زد. با برنامه‌های فرهنگی که راه انداخت فضای جبهه و جهاد را آورد میان کوچه و بازار و مساجد شهر. کارهایی می‌کرد که آنروزها ما هنوز به اهمیتش پی نبرده بودیم. یعنی این کارها به اندازه او برای ما اولیت نداشت. توی سطح شهر کتاب فروشی راه انداخته بود؛ کتابهای شهید مطهری، آیت الله طالقانی و شهید دستغیب را بین جوانها پخش می‌کرد. میگفت باید سطح مطالعه مردم بالا برود، ما انقلاب کردیم که مردم همه چیز را بدانند، مردم باید رشد کنند تا بتوانند تصمیم های بزرگ بگیرند. هفته‌نامه‌ای راه انداخته بود در خصوص شهدای ذخیره سپاه. زندگی‌نامه و خاطرات وصیت نامه آنان را آماده می‌کردند و توی سطح شهر منتشر می‌شد. توی ستاد ذخیره سپاه برای بچه‌ها جلسه قرآن و برنامه های مذهبی برگزار می‌شد که مجری این برنامه‌ها عزیز امینی خواه بود. در سطح شهر هم پلاکاردهایی درباره دفاع مقدس و آرمان های حضرت امام " ره " نصب می‌کرد. برنامه هفتگی دیدار با خانواده شهدای ذخیره را راه انداخته بود و اصرارش برای تداوم این برنامه به گونه‌ای بود که گاهی اوقات با خواهش و تمنا از بچه‌ها می‌خواست تا در این مراسم شرکت کنند . . . سال 60 وقتی کلاس های درس پس از وقفه یک ساله در دزفول راه اندازی شد ، عزیز مانند سایر دوستانش ثبت نام کرد. سال چهارم بود. اما این درس خواندن به سرانجام نرسید. آخر با فرا خوان نیروهای بسیج برای شرکت در عملیات فتح المبین عزیز امینی‌خواه هم با درس و تحصیل خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. سرانجام در تاریخ دوم فروردین سال 1361 آسمانی شد. روحش شاد و یادش گرامی @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دانشجوی تربیت معلم بود و کمک هزینه تحصیلی دریافت می‌کرد. همزمان هم به عنوان نیروی بسیجی اعزام شده بود جبهه. برای شرکت توی عملیات‌ها حقوق ناچیزی هم از سپاه می‌گرفت. نامه زده بود به ریاست تربیت معلم و نمایندگی ولی فقیه در سپاه. که نکند مشکل شرعی داشته باشد یکنفر دو حقوق از جمهوری اسلامی بگیرد! اختلاس‌ها و دزدی‌ها و ضایع کردن بیت‌المال توسط برخی مسئولین یادمان نبرد چه کسانی برای این حکومت خون دادند. چه جوان‌هایی با چه دغدغه‌هایی .. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb