فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالی که بهارش قدم فاطمه باشد
.
صدها برکت از کرم فاطمه باشد
.
امید که یک مژده ز صدها خبر خوش
.
پیغام فرج در حرم فاطمه باشد
.
سال نو،۱۴۰۲بر تمام اعضای کانال شوادون مبارک باد امیدواریم در کنار شما در سال ۱۴۰۲
فعالیت بیشتر،وبهتری داشته باشیم
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دعوتش کرده بودند تا در رادیو برای نوجوانان بنویسد. میگفت تربیت از طریق رادیو مثل بذرپاشی با هواپیماست. چقدر احتمال دارد این بذرها به ثمر بنشیند؟ هنر مربی این است که بذرها را با دستان خودش در قلب نیرویش بکارد. با اینکه راضی نبود ولی نوشتن و گویندگی رادیو را به اصرار قبول کرد. سال ۶۱ توی برنامهی "راهیان خط سرخ شهادت" اینطور نوشت و خواند: اگر شعله جنگ فروکش کرد مگذارید این نور که اینگونه خُلق و خوی های را عوض کرده است ؛ بمیرد . . .
#_شهید_غلامرضا_عارفیان
#_شوادون_خاطرات
@shavadn
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
آرام سرش را بالا آورد و گفت:«بچهها! من این بار که بروم جبهه دیگر بر نمیگردم.» این حرف را که گفت، باز هم شوخی کردن بچهها گل کرد. اما خیلی جدّی دوباره گفت:«بچه ها! حرفی دارم! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.» میدانم این بار که رفتم دیگر بر نمیگردم. اما میخواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم میآیید و دیگر پیدایتان نمیشود تا چهلم. بعد از آن هم میروید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمیگیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش میکنید. محمود نفس عمیقی کشید و گفت:«تمام اینها را می بخشم اما سفارشی دارم. وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید، هرگاه خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول میکنم.» محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت.
#شهید_محمود_صدیقی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دیگر باید برایش آستین بالا می زدند. مادرش برای ازدواجش اصرار داشت و من هم این وسط به کمک آمدم تا شاید راضیاش کنم. بالاخره رضایت داد که در این مورد فکر کند و تصمیم نهاییاش را بگوید. این ماجرا مصادف شد با انتقال لشکر به کردستان برای عملیات والفجر۱۰. هم من توی منطقه بودم و هم محمد و دیگر ماجرا از تب و تاب افتاد. خبر شهادت محمد، همه چیز را بهم ریخت. او به وصال رسید. به وصال آن عشقی که سال ها دنبالش سر از پا نمیشناخت.
#شهید_محمد_عیدی_عطارزاده
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت میدون مین گیر کرده بودیم.
فرصت خنثی کردن مین نبود.
اومد سمتم گفت میخوام برم جلو.
حرفش این بود که من برم روی مین تا معبر باز بشه.
جوابی نداشتم. ماتم برده بود.
آخه فقط ۱۷ سالش بود.
سرم رو انداخته بودم پایین.
اسلحه شو داد به یکی از بچهها
پیشونیمو بوسید و دوید سمت میدون مین
با فریاد الله اکبر
#_شوادون_خاطرات
#شهید_غلامحسین_عیدیان
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
میگفت:« اشک کیمیاست. کیمیایی که مس وجودمان را تبدیل میکند به طلا. طلای ناب و خالص. باید قدر اشک را بدانیم. در دنیا باید عاشقانه به درگاه محبوب زار بزنیم، قبل از آنکه در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به ناله و التماس بیفتیم.
#شهید_عبدالمجید_صدفساز
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با مادرش داشت توی آشپزخانه حرف میزد و من بیرون آشپزخانه صدایشان را میشنیدم. مادرش گفت:«مسلم جان! روله! الان باید دنبال درس و مشقت باشی. تازه دیپلمت رو گرفتی و باید درست رو ادامه بدی! پیشرفت کنی! بتونی برای خودت کسی بشی!» مسلم به مادرش گفت: «مادر! حرفت کاملاً درسته! اما شنیدی خرمشهر سقوط کرده؟!» مادرش پاسخ داد:«آره پسرم! می دونم!» مسلم گفت:«مادر! ناموس اونا با ناموس تو چه فرقی داره؟!» مادرش حرفی نزد. قدری سکوت کرد و گفت:«به خدا سپردمت مسلمم! خدا پشت و پناهت روله! برو! برو ولی با پیروزی برگرد!» فتح المبین پیروز شد، اما مسلم روی شانه های رفقایش برگشت.
#شهید_مسلم_سرلک
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
از نیروهای ستاد ذخیره سپاه بود. به شوخی و شیطنت میشناختیمش. یک دوچرخهی قدیمی داشت که بین همهی بچهها مشهور بود. وارد ستاد ذخیره که میشد آن را گوشهای پارک میکرد. یکبار وقتی رفته بود جبهه، یک کاغذ چسبانده بود روی دوچرخه اش که روی آن نوشته بود:
« دوستان هر شب جمعه مرا یاد کنید، لاستیک دوچرخهام را همیشه پر باد کنید!»
#شهید_سیدمهدی_غفاری
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
نماز که میخواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. گمان میکردیم فیلم بازی میکند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز میخواند یا اینکه فیلمش است و جزئی از شیطنتهایش. وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دورهاش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهرهاش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمیدید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانهاش از کار افتاده بود. نه میدید، نه میشنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیریها نیست. حسین فیلم بازی نمیکند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم میزند و اشکهایی که در قنوتش آرام آرام گلهای قالی را سیراب میکرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق.
#شهید_حسین_خبری
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
زمانی که میخواست از قم برود جبهه، میرفت محضر آیت الله بهجت و استخاره میگرفت. آخرین بار خبر شهادتش را گرفته بود. وقتی به خانه آمد از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. آنقدر با برادرزادهاش محسن شادی کرد که (با خنده) بهش گفتم علیرضا مادر تو روحانی هستی چه خبر است؟ بعدها متوجه شدم که آن روز خبر شهادتش را گرفته.
#شهید_علیرضا_پلارک
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با موتور برای برگزاری کلاسهای آموزشی میرفت شهرکهای اطراف دزفول. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش میشد.
#شهید_محمدرضا_روشندلپور
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی همان سالهای نوجوانی، مدام میگفت دوست دارم شهید بشم و از دنیا و گناهاش راحت بشم. میگفت انسان به دنیا اومده که بره پیش خدا، اما دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا برم. این صحبتها از زبان کسی که سیزده - چهارده سال بیشتر نداشت، برایم عادی نبود.
#شهید_حسین_خبری
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb