🌼🌼
🌼
سابق روز نیمهی شعبان به "نرگس"ها هدیهای عیدیای چیزی میدادن... الان هیشکی نمیگه نرگس خانومها خرتان به چند است؟ بد زمونهای شده.👩🦯➡️
#نیمه_شعبان
#نرگس
#نرررررررگس
اینستاگرام واقعا مبتذل است. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به ابتذالش پی میبرم. چهار پنج روزی میشود که فیلترشکن خاموش است و از رگبارِ پستها و استوریها دورم. نه بدن درد دارم و نه دلم برای مزخرفات و لاطائلاتِ تویش لک زده. در عوض نمایشنامهی "اتللو" را امشب تمام کردم، ۶۰ صفحه مانده تا "تاریخ بیهقی" تمام شود، جلد اول "روزها در راه" تمام شده و از جلد آخرِ "بهترین داستانهای جهان" فقط پنج شش داستانِ دیگر مانده. هرچه بیشتر از آن فضای سطحی و بیهوده عقب میکشم، به صفحههای کاغذی پناهندهترم. به راستی آدمهایی که کسب و کاری ندارند و دنبال تولید محتوا و جهاد تبیین و فلان هم نیستند، توی اینستاگرام چه میکنند؟! حیفِ عمر نیست؟
______________
@AlefNoon59
بادی موافق را میمانی و سخت که گُر میگیرم، توی کاسهی سرم میوزی و خنک و تازهام میکنی. کاش تو یکی همیشه موافق بمانی و خنک بوزی...
- [حُرّه: زنِ آزاده]
______________
@AlefNoon59
الف|نون
مرد، نمِ چشمهاش را با چفیهی دور گردن میگرفت و تلاش میکرد بغض را تهِ گلو خفه کند. نمیشد. بغض از گلو راه باز میکرد، تا پشت شیشهی عینکش میآمد و سُر میخورد روی ریشهای تنک و سفیدش.
"بدون رضایت پدرش اومد جبهه جنوب. با من تو یه منطقه بود. باباش که خبردار شد، یه راست پاشد اومد منطقه. سوار ماشین کردش و برش گردوند. باز از خونه دررفت و اومد. این بار پدرش تو برف و یخبندون اومد نشست بیرون سنگر و گفت تا نیای، از اینجا جم نمیخورم. این بچه دید اینطوری واسه من بد میشه و داره آبروش میره. گفت دایی به خاطر تو برمیگردم و برگشت. چند وقت بعد خبردار شدم رفته جبهه غرب. رفته اونجا که باباهه دیگه نتونه پیداش کنه. خواهرم زنگ زد گفت داداش ما که نمیتونیم جلو این بچه رو بگیریم، برو بیارش پیش خودت لااقل خیالمون راحت باشه. دل کندن از بچه سخته. سر ماجرای سوریه میخواستم اسم بنویسم و برم. رفتم خونه به خانومم گفتم خدا بخواد میخوام برم سوریه، خانومم گفت بَه! کجای کاری؟ برو روی طاقچه رو ببین. روی طاقچهی خونهمون یه تیکه کاغذ بود. رضایتنامه برای پسرم که امضا کنم و بره سوریه! امضا کردم و بچهم رفت... ولی اون مدتی که رفته بود، یه شب هم قرار نداشتم. انگار اسپندی رو آتیش. پسرم برگشت ولی اثرات جنگ سوریه هنوز باهاشه. زیاد حال و روز خوشی نداره، یهکم سرش، چطوری بگم، یه حالتی شده، انگار منگ میزنه... به خواهرم گفتم چشم. بچهتو میارم پیش خودم. آوردم و چند وقت بعد عراق منطقهی ما رو زد. من اون شب پام تیر خورد و تا دم دمای صبح تو منطقه بدو بدو میکردم. پائه سیاه شده بود و داشت میگندید. فرستادندم عقب. من رفتم و بچه خواهرم موند. فرداش تو بیمارستان از رفقا و زخمیهای دور و برم، هرکی که دم دستم بود سراغش رو گرفتم. گفتن ندیدیمش. گفتن حالا شلوغ شلوغه، صبر کن بالاخره پیداش میشه. با همون پای درب و داغون از بیمارستان دررفتم و خودم رو رسوندم منطقه. زیاد پیکر روی زمین افتاده بود. نمیشد تشخیص داد کی به کیه. بچه خواهرم رو از روی پلاکش شناختیم. از صورتش هیچ نشونهای نمونده بود. رفقاش میگفتن داشتیم خوب پیشروی میکردیم حاجی، یهو نفهمیدیم چطور شد که پاش رفت رو مین. دیدیم یهو رفت بالا و با ضربهی محکم پرت شد پایین. همهی ترکشها رفت تو بدن خودش، کمرش از تنش قطع شده بود... تا پنج شیش ماه برنمیگشتم خونه. روم نمیشد دستخالی برم پیش خواهرم. خودش زنگ زد گفت برگرد داداش. گفت لااقل تو برگرد. قبل از دفن پیکر، خواهرم اومد بالا تابوتش. کاش نمیومد. اومد و یه تیکه از یقهی لباس بچهش رو دید. پارچهی یقه از لباس ارتش بود. همین واسش شد یه نشونه. گفت نه داداش، این بچهی من نیست! گفتم شهدا رو از روی پلاکهاشون تشخیص میدن آبجی، نه از روی لباس. گفت نه، نیست. این پسر من نیست...
خواهرم حالا چند وقتیه تو بستر بیماریه. سی سال از شهادت بچهش میگذره. چند ساله من این مسیر رو میرم و میام. هربار قبل از اینکه بیام، زنگ میزنه میگه داداش کِی میرید؟ میگه قبلش یه تک پا بیا خونهمون. میرم و میشینم پای تختش. میگه داداش، میشه حالا که داری میری اونجا، یه بار دیگه همه جاش رو خوب بگردی؟ شاید یزدانِ منو پیدا کردی. چند ساله این مسیر رو میرم و میام و خواهرم هربار گوش به زنگه تا از اینجا باهاش تماس بگیرم و بگم چشمت روشن آبجی، بالاخره یزدانت رو پیدا کردم."
و ما نمِ چشمهامان را با گوشهی چادر میگرفتیم و بغض را از تهِ گلو میسُراندیم روی گونههامان. همهی ما چهل پنجاه نفری که روی صندلیهای اتوبوس نشسته بودیم و از پشت شیشههای شفاف و بدونِ لکاش، زمین خاکیِ شلمچه را خیره بودیم. هنوز دور نشده، دلمان پر کشیده بود برای بوسه دادن به زمینِ جنوب. برای نفس کشیدنِ ذرههای خاکی که دست و پای بچههای خمینی لایش پیچیده بودند. مرد چشمهاش خشک شده بود و میگفت پاشو دختر، پاشو یه مولودیِ شاد بذار فضا عوض شه. فضای ما بیمولودیِ شاد عوض شده بود و داشتیم آخرین کلمههای مرد را توی قلبهای زخمیمان قلمه میزدیم: "چند سال بعد خدا یه نوه به من داد. اسمش رو گذاشتیم یزدان."
فکر میکنم وضع خرابم آن روز زیر و رو میشود اگر فقط یکی از مردمِ این خاک شهادت بدهد آدمی که من باشم، سالی یک بار روی زمینِ نمدارِ فتحالمبین پهن شده و به نیابت از تنهای افتاده، یکی زیارت عاشورا با حواسی شلخته خوانده و وقتی رسیده به "أَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود"، از چاهِ دلش به پادرمیانیِ اهلِ اینجا امید بسته...
______________
@AlefNoon59
الف|نون
همهاش زیر سر درونگرایی نیست. توی خود رفتن قاعده و قانون دارد. اینطور نیست که بروی و درنیایی. من درنمیایم از خودم. یکی توی سرم نشسته و کف دستش را فشار میدهد روی دهانم. میگوید ساکت. میگوید حرف نزن. میگوید حالت خراب است؟ نگهش دار برای خودت. بعد فشارش میدهد دهانم را، گلویم را، چشمم را. زورش زیاد است و دستِ بیرونیام را هم فشار میدهد روی دهانم. دوتا دست شکاف لبهام را محکم نگه داشتهاند تا باز نشوند. آدمِ توی سرم لَم میدهد و میگوید بیصدا گریه کن. میگوید میکُشمت اگر یکی، هر کس که هست، حالیاش بشود داری دق میکنی از غصه. میگوید دق کن ولی توی تنهایی. حالا جفت دستهام را گروگان گرفته و با انگشتهای یکی اشکهام را پاک میکند و با دیگری ایموجیهای خنده میفرستد برای آدمها. تهدیدم میکند وانمود کنم خیلی خوبم. با دست خودش خنجر گذاشته زیر گلوم و منتظر است ایموجیِ ناراحت بفرستم و شاهرگم را بزند. این دیگر زیر سر درونگرایی نیست. یکمدل مرض است. مرضِ میل به عزاداریِ تکنفره برای همهجور عزایی حتی عزاهای عمومی! توی کاغذ نوشتم، نشد. توی پیامهای ذخیره شدهی تلگرام و ایتا هم نوشتم، بیفایده بود. رفتم سراغ واتساپ. به خودم پیام دادم "نرگس حالم اصلا خوب نیست. اصلا. اصلا. اصلا." بالافاصله دوتا تیک آبی خورد زیر پیام. خودم پیامِ خودم را زود دید. کاری ازش برنیامد. رفتم توی لینک جلسههای مجازی در گوگل میت. تماس برای همه باز بود و کسی تویش نبود. قبل از ورود صدا و تصویر را بستم. وارد اتاق مجازی شدم و علامت دست را لمس کردم. خودم به خودم اجازه داد برای حرف زدن. خواستم حرف بزنم، ولی نزدم. توی قسمت پیامها نوشتم "چی بگم؟" نوشتم "ملگلگچ.مفکف" دکمهی قرمز را زدم و آمدم اینجا. توی صفحهی الف|نون. آدمِ توی سرم جِدّ کرده جزئیات را نگویم، هنوز با کلیات کاری ندارد. جزئیات میشود هزار و یک چیز کوچک و بزرگ و مسخره و جدی، کلیات میشود اینکه حالم خوب نیست. اصلا خوب نیست.
تکلمه: حالم اینجا خوب است. اینجا که با عکسی رنگی پیوست شده به این متن. اینجا که جایی توی طلاییه است و یک ماه پیش با خاکش حرف زدم و گفتم بگذار امسال هم مهمانت باشم. گفتم اگر دوست داری. دوست داشت گمانم. وقتهایی که حالم خوب نیست یادم میآید خاک طلاییه دوست داشته بروم دیدنش، بعد حالم بهتر میشود. عین عسل شفا میدهد خاک جنوب. عین عسل.
______________
@AlefNoon59
سر درنمیآورم توی اسفند چرا همه بدو بدو میکنند و از شلوغیِ آخر سال و کُپهی برنامههای نیمهتمام و ترافیکِ شدیدِ کاری مینالند. چه خبر شده؟ یا چه خبر میخواهد بشود؟ ز غوغای جهانم فارغ، که اسفند و آذر و مرداد و فروردین و این و آن توفیری برایم ندارند.
#چرا_همه_بدو_بدو_میکنند_من_نشستهام؟🧎♀️➡️
#من_غیرطبیعی_هستم_یا_همه؟😒
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیفتد...👩🦯➡️
______________
@AlefNoon59
شمارههای قبلیِ مدام را خودم خریدم؛ این شماره را هدیه گرفتم و حسابی چسبید! مدام مجلهی ادبیست. شمارهی نوش با موضوع "خواب" است. موضوع سه شمارهی قبلی کتاب بود و سفر و جنگ. مدام ادبیات است و اگر اهل ادبیاتید صفحهی مجازیش را دنبال کنید.🌱
نشانیش این:
https://eitaa.com/modaam_magazine
مدامِ خواب را از راضیه طاهری هدیه گرفتم. "+متن"های مدام کار اوست. اسم و فامیلش در صفحهی مجله خوش نشسته!
______________
@AlefNoon59