eitaa logo
از هر دری سخنی
547 دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
8.5هزار ویدیو
454 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 تو آزادی! ✍ رهبر معظم انقلاب اسلامی 🌀 روزی در سلول با دو نفر از هم سلولی ها نشسته بودم. یکی از آنها فردی روحانی بود و دیگری نیز از مجاهدان مخلص بود. او نواده ی مرحوم شاه آبادی بود. مأمور طبق معمول آمد و گفت: علی کیست؟ 🌀 من علی هستم، 🌀 علی چی؟ 🌀 علی خامنه ای. 🌀 سر و صورتت را بپوشان و دنبال من بيا. 🌀 مرا به اتاق کاوه برد. به محض آنکه چشمش به من افتاد، گفت: شما آزاد هستی! 🌀 خیلی تعجب کردم. آنچه را از رئیس بازجوها شنیده بودم، باور نمی کردم، از اتاق او بیرون آمدم. این بار به من اجازه داده شـد از اتاق بازجو بدون پوشاندن سر و صـورت بیرون بیایم. چون پوششی بر چهره نداشتم، برای نخستین بار راهروی زندان را می دیدم. 🌀 هر کس بعداً خبر آزاد شدن مرا شنید، دچار تعجب شد و اولین سؤالش این بود: چرا شما را آزاد کردند؟ 🌀 و من فوراً پاسخ می دادم: به مقامات زندان اعتراض کنید! 🌀 اول به سلول رفتم و دیدم یکی از دو هم سلولی در آنجا است و دیگری نیست. از آزادی من خوشحال شد. با او خداحافظی کردم، سپس مرا به اتاق لباس ها بردند. این همان اتاقی است که هنگام ورود به زندان، لباس هایمان را آنجا در آوردیم و لباس ها هنوز همان جا بود. 🌀 نزدیک غروب بود و هوا هنوز گرم. آزادی من مقارن با اواخر تابستان بود، در حالی که لباس هایم زمستانی بود، چون در زمستان بازداشت شده بودم. 🌀 قبا و عبا و عمامه را پوشیدم. از در ورودی زندان بیرون رفتم، همه چیز تازگی داشت. هرچه می دیدم، جالب بود: مردم، ... راه رفتن بدون نگهبان، چراغ هایی که پس از عادت به تاریکی طولانی، اکنون چشم هایم را می آزردند. 🌀 من در زندان همواره صحنه ی آزاد شدن خودم را در خواب می دیدم؛ مثل سایر زندانیان که آنچه را دلشان آرزو می کند، در خواب می بینند، ولی آیا این، باز خواب بود؟ به سمت توپخانه {میدان امام خمینی فعلی} رفتم که نزدیک زندان است. مقدار کمی هم پول با خود داشتم. احساس گرسنگی کردم، غذا خریدم و خوردم؛ بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقید باشد و در کوچه و خیابان چیزی نخورد. 🌀 سپس به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم. باور نمی کرد: ... این شمایید؟ بیرون آمده اید؟ چگونه شما را آزاد کردند؟ سپس گفت: من مشتاقانه منتظر شما هستم. 🌀 به خانه آقای بهشتی رفتم. برادر شفیق هم آنجا بود. می خواسته از خانه ی آقای بهشتی خارج شود، ولی وقتی تلفن کردم، مانده بود تا مرا ببیند. نخستین چیزی که در قیافه ی من توجه آنها را جلب کرد، صورت تراشیده ی من بود، تعجب کردند. 🌀 گفتم: تراشیدند، ولی دوباره مانند اولش خواهد شد! 🌀 ساعتی آنجا ماندم. بعد مبلغی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگترم که ساکن تهران بود، رفتم. از آنجا با مشهد تماس گرفتم، بعد هم به مشهد رفتم. 📙 خون دلی که لعل شد {خاطرات حضرت آیت‌الله العظمی سید علی خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی}، گردآورنده: محمد علی آذرشب، مترجم: محمد حسین باتمان غلیچ، ناشر: انتشارات انقلاب اسلامی، ص ۲۶۴ - ۲۶۶ @khateratenghelab @alfavayedolkoronaieh🌱