eitaa logo
از هر دری سخنی
546 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
8.4هزار ویدیو
445 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مراقب و ایمانت باش علي بن سُوَيْد سائي میگوید: «زماني که امام (ع) در بود، در پاسخ نامة من نوشت: اي علي، آنچه دربارة فراگيري و اصول دينت نوشته‌اي که آنرا از چه کسي دريافت کني؟ آنها را از غيرشيعيان ما نگير؛ چرا که اگر از آنان فراگرفتي، دينت را از خائناني گرفته‌اي که به کتاب خدا، رسول خدا(ص) و امانات او خيانت کرده اند.» 📚کلینی، الکافی، ج8، ص126ـ 124؛ 📚طوسی، اختیار معرفه الرجال، ج1، ص7. @ahlebait110 @alfavayedolkoronaieh🌱
🔶 تو آزادی! ✍ رهبر معظم انقلاب اسلامی 🌀 روزی در سلول با دو نفر از هم سلولی ها نشسته بودم. یکی از آنها فردی روحانی بود و دیگری نیز از مجاهدان مخلص بود. او نواده ی مرحوم شاه آبادی بود. مأمور طبق معمول آمد و گفت: علی کیست؟ 🌀 من علی هستم، 🌀 علی چی؟ 🌀 علی خامنه ای. 🌀 سر و صورتت را بپوشان و دنبال من بيا. 🌀 مرا به اتاق کاوه برد. به محض آنکه چشمش به من افتاد، گفت: شما آزاد هستی! 🌀 خیلی تعجب کردم. آنچه را از رئیس بازجوها شنیده بودم، باور نمی کردم، از اتاق او بیرون آمدم. این بار به من اجازه داده شـد از اتاق بازجو بدون پوشاندن سر و صـورت بیرون بیایم. چون پوششی بر چهره نداشتم، برای نخستین بار راهروی زندان را می دیدم. 🌀 هر کس بعداً خبر آزاد شدن مرا شنید، دچار تعجب شد و اولین سؤالش این بود: چرا شما را آزاد کردند؟ 🌀 و من فوراً پاسخ می دادم: به مقامات زندان اعتراض کنید! 🌀 اول به سلول رفتم و دیدم یکی از دو هم سلولی در آنجا است و دیگری نیست. از آزادی من خوشحال شد. با او خداحافظی کردم، سپس مرا به اتاق لباس ها بردند. این همان اتاقی است که هنگام ورود به زندان، لباس هایمان را آنجا در آوردیم و لباس ها هنوز همان جا بود. 🌀 نزدیک غروب بود و هوا هنوز گرم. آزادی من مقارن با اواخر تابستان بود، در حالی که لباس هایم زمستانی بود، چون در زمستان بازداشت شده بودم. 🌀 قبا و عبا و عمامه را پوشیدم. از در ورودی زندان بیرون رفتم، همه چیز تازگی داشت. هرچه می دیدم، جالب بود: مردم، ... راه رفتن بدون نگهبان، چراغ هایی که پس از عادت به تاریکی طولانی، اکنون چشم هایم را می آزردند. 🌀 من در زندان همواره صحنه ی آزاد شدن خودم را در خواب می دیدم؛ مثل سایر زندانیان که آنچه را دلشان آرزو می کند، در خواب می بینند، ولی آیا این، باز خواب بود؟ به سمت توپخانه {میدان امام خمینی فعلی} رفتم که نزدیک زندان است. مقدار کمی هم پول با خود داشتم. احساس گرسنگی کردم، غذا خریدم و خوردم؛ بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقید باشد و در کوچه و خیابان چیزی نخورد. 🌀 سپس به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم. باور نمی کرد: ... این شمایید؟ بیرون آمده اید؟ چگونه شما را آزاد کردند؟ سپس گفت: من مشتاقانه منتظر شما هستم. 🌀 به خانه آقای بهشتی رفتم. برادر شفیق هم آنجا بود. می خواسته از خانه ی آقای بهشتی خارج شود، ولی وقتی تلفن کردم، مانده بود تا مرا ببیند. نخستین چیزی که در قیافه ی من توجه آنها را جلب کرد، صورت تراشیده ی من بود، تعجب کردند. 🌀 گفتم: تراشیدند، ولی دوباره مانند اولش خواهد شد! 🌀 ساعتی آنجا ماندم. بعد مبلغی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگترم که ساکن تهران بود، رفتم. از آنجا با مشهد تماس گرفتم، بعد هم به مشهد رفتم. 📙 خون دلی که لعل شد {خاطرات حضرت آیت‌الله العظمی سید علی خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی}، گردآورنده: محمد علی آذرشب، مترجم: محمد حسین باتمان غلیچ، ناشر: انتشارات انقلاب اسلامی، ص ۲۶۴ - ۲۶۶ @khateratenghelab @alfavayedolkoronaieh🌱
🔶 مرا را اعدام می کنند. 📢 عزت الله مطهری {عزت شاهی} 🌀 در زندان کمیته مشترک بدبختی عمده من این بود که از این طرف، کسی را دستگیر می کردند و می آمد و حرف هایی می زد و من باید آن را با هزار زور و زحمت و تحمل شلاق درست می کردم. از آن طرف، یکی دیگر دستگیر می شد و مسائل جدیدی لو می رفت. هرچه قسم می خوردم به قرآن، به خدا که همه چیز را گفته ام، دوباره فردای آن قسم و آیه، کسی دیگر می آمد و قضایای تازه ای رو می شد. 🌀 من در شرایطی که داشتم، نمی گفتم حرفی ندارم بزنم، می گفتم یادم نیست. اگر چیزی هم باشد به یاد ندارم، بر سر همین دستگیری های مرتبط یا پیغامی که به حسین جنتی فرستاده بودم مرا تا سر حد مرگ زدند تا اینکه حسین زاده آمد، ضامنم شد. 🌀 گفت: مرا می شناسی؟ 🌀 گفتم: بله! 🌀 گفت: تو واقعاً حرف هایت را زده ای؟ 🌀 گفتم: بله به خدا! 🌀 گفت: به خدا و پیغمبر که اعتقاد نداری، قسم نخور، آنها اینجا نیستند تا اگر قسمت دروغ از آب درآمد از خودشان دفاع کنند، به جان من قسم بخور که تمام حرف هایت را زده ای، می دانی که اگر قَسمت دروغ از آب در آید چه کارت می کنم؟ 🌀 گفتم: بله. 🌀 با خود در آن حال و روز اندیشیدم که قسمی بخورم و خودم را از این شرایط مرگ آور نجات دهم تا بعد که کمی حالم بهتر شد، فکر کنم که چه باید بکنم. 🌀 گفتم: آقای حسین زاده به جان شما قسم من چيزی ندارم بگویم، هرچه هست گفته ام. 🌀 گفت: خیلی خب بازش کنید. 🌀 صبحانه نخورده بودم و بی حال بودم، یک استکان چای داغ و نصف لیوان شیر به من دادند. چند کلمه از حرف های گذشته ام را برایشان به تکرار نوشتم. 🌀 حسین زاده گفت: ببریدش! 🌀 فکر کردم که فعلا کاری به کارم نخواهند داشت و می توانم روی همان تخت بخوابم. ده دقیقه بیشتر طول نکشید که دوباره به سراغم آمدند که فلان فلان شده حالا به جان آقای حسین زاده قسم دروغ می خوری! مرا بردند و این بار مثلاً اعلامیه ای، چیزی رو کردند که تو در باره آن حرف نزدی، معلوم بود که همه این قضایا فیلم است، می خواستند مرا آزمایش کنند. 🌀 گفتم: یادم نیست! 🌀 حسین زاده هم آمد. همه آمدند که چه؟ که عزت به جان حسین زاده قسم دروغ خورده است. خلاصه ریختند روی سر من و کتکم زدند تا آنجا که آن مطلب یا اعلامیه را قبول کردم. کار که تمام شد، مرا به اتاق حسینی بردند. 🌀 حسینی گفت: عزت آن دفعه به جان حسین زاده قسم خوردی این دفعه به جان من قسم بخور. 🌀 گفتم: دیگر به جان هیچ کس قسم نمی خورم. آقای حسینی ببین! من نمی گویم که حرفی ندارم، ولی یادم نیست، خاطر جمع باشید من هیچ چیز یادم نیست. 🌀 حسینی که دید نمی خواهم حرف بزنم، بلافاصله همان جا از دیوار آویزانم کرد و شروع به شلاق زدن نمود، شلاق روی شلاق، زخم روی زخم. این صحنه ها زیاد تکرار می شد و بی محابا مرا می زدند. بیشتر بدنم زخم شده بود. گوشت ساق پایم گندیده و ریخته بود. برای پانسمان، پارچه ای را به اندازه پنج سانتی می بریدند، چرب می کردند و به صورت فتیله در زخم هایم فرو می بردند. 🌀 دیگر به کتک خوردن عادت کرده بودم، اگر چند روزی کتک نمی خوردم ناراحت می شدم، کاری می کردم که مرا بزنند. عملاً بازجویی ام تمام شده بود و دیگـر مدرکی نداشتند، اما از روی کینه و انتقام همچنان کتکم می زدند. می خواستند اعصابم را خرد کنند و به لحاظ روحی و روانی مرا به هم بریزند. 🌀 در سال قبل - ١٣٥٢ - بازجویم کمالی بود، او یک بار در شرایطی که پشت بند افتاده بودم بالای سرم آمد و گفت: عزت! تو سال گذشته دهان مرا سرویس کردی، آبرویم را بردی، حرف نزدی تا اینکه خودت هم به این وضع گرفتار شدی، می بینی! اینها تو را می کُشند، بیا کمک کن تا از چنگ اینها در بیاورمت و نجاتت دهم. حرفی بزن، چیزی بگو تا بهانه ای داشته باشم و پرونده ات را خودم بگیرم. 🌀 به اصطلاح داشت خرم می کرد، اما کور خوانده بود. گفتم: من چیزی ندارم، اینها هم که می گویند دروغ است. مرا می زنند تا مجبور شوم به دروغ، حرف هایی بگویم تا دلشان خوش باشد. آقای کمالی! از من گذشته، دیگر فایده ای ندارد مرا اعدام خواهند کرد. پس بگذار هرچه زودتر هر چه دلشان می خواهد بنویسند تا تکلیف من یکسره شود، خودم هم دیگر خسته شده ام. 🌀 بدین ترتیب ترفند کمالی هم نگرفت و دست از پا درازتر برگشت. ♻️ رضا عطارپور مجرد معروف به دکتر حسین‌ زاده، محمد علی شعبانی معروف به دکتر حسینی و فرج الله سیفی کمانگر معروف به کمالی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بودند. 📙 خاطرات عزت شاهی، تدوین و تحقیق: محسن کاظمی، ناشر: شرکت انتشارات‌ سوره مهر، چاپ نوزدهم: ۱۳۹۰، ص ۳۱۱ - ۳۱۲ @khateratenghelab @alfavayedolkoronaieh🌱
📌شواهدی بر خاکسپاری امام حسین علیه السلام توسط امام سجاد علیه السلام علی بن ابی حمزة بطائنی به امام (ع) گفت: برای ما از پدرانت روایت شده است که کسی، متولی امر امام نمی گردد، مگر امامی همچون او. امام رضا (ع) به او فرمود: پس به من خبر بده از حسین بن علی(ع) که آیا امام بود یا غیر امام؟! گفت: امام بود. امام فرمود: پس متولی امر او که بود؟ بطائنی گفت: علی بن الحسین(ع). امام فرمود: علی بن الحسين(ع) کجا بود؟ بطائنی گفت: در کوفه. ایشان در دست عبيد الله بن زياد بود. در حالیکه ، نمی دانستند، از بیرون رفت تا اینکه متولی امر پدرش گردید و سپس بازگشت. پس امام رضا(ع) به بطائنی فرمود: کسی که علی بن الحسین(ع) را متمکن نمود تا به رود و امر پدرش را تولی نماید، همانا او، صاحب این امر را نیز تمکن می بخشد تا به بغداد رود و تولی امر پدرش را نماید و سپس بازگردد، در حالیکه نه در حبس است و نه در اسارت. 📚شیخ طوسی، اختیار معرفه رجال کشی، ص۴۶۴_ ۴۶۳. 👇👇 🌻 @ahlebait110 @alfavayedolkoronaieh