eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ یکی از تفریحات زمان کودکی ما که تقریبا عمومیت هم داشت، خوندن بود. انواع کتاب و مجله. روزها رو می‌شمردیم که شماره بعدی نشریه که دوست داریم بیاد و بخونیم. کیهان بچه‌ها اون زمان خیلی طرفدار داشت و انصافا هم خیلی دلچسب بود. من اما انواع نشریات از هر شکل و مدلی می‌خریدم و میخوندم. دانستنیها، دانشمند و فکاهیون بالای لیست رده‌بندی من بودند. البته خیلی از مطالبشو نمی‌فهمیدم ولی به شدت دوست داشتم. از کیوسک مطبوعات که می‌خریدم به خونه نرسیده تقریبا تموم میشد! یک کتاب فروشی هم اول بازار امام رضای مشهد بود به اسم کتاب فروشی فردوسی. یک مرد دوست داشتنی و مهربون هم صاحب کتاب فروشی بود. من کارم شده بود این که هر روز برم جلوی پیشخون مغازه و کتاب‌های رنگارنگ و خوشگلی که اغلب آثار ژول ورن بود و جلدشون با تصاویر زیبای مرحوم صادق صندوقی مزین شده بود نگاه کنم و کیف کنم. هر از گاهی هم پولم می‌رسید و یکی می‌خریدم و می‌خوندم. یه سری کتاب دیگه هم بود اون زمان به ترجمه آقای کاظم فائقی که خیلی جذاب بود. کار و سرگرمی در خانه، اسرار شعبده‌بازی و چندتا کتاب دیگه که ساعات زیادی رو میشد باهاش سرگرم شد. کاش می‌تونستم اون لذت‌ها، اون بوی کاغذ کتاب و جوهر چاپ مجله... عطر داخل کتاب‌فروشیها... و اون اشتیاق و خوشی رو هم نقاشی کنم... حیف... ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
به مناسبت فصل شیرین و نوچ توت صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟... و بعدش باران توت و جیغ ما بچه‌ها... شولولولوووووو.... و مسابقه برای برداشتن توت‌های سفیدتر و تپل‌تر از رو زمین جای مادربزرگم با پارچ پر از دوغ محلی خالی... جای بابابزرگم خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایه‌ها... ‌ فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدم‌ها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره می‌زدن. نمی‌دونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی می‌کردن زندگی کنن. اون موقع‌ها هم زن‌ها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر و‌بیشتر داشته باش نمی‌افتادن. در عوض تلاش می‌کردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن. حتما قدیمی‌ترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و می‌تونست در شرایط مقتضی بخونه. ‌ بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوه‌ها از همین دست فرهیختگی‌ها به دست بیاریم! برامون وقت می‌ذاشت و کتاب می‌خوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه می‌کرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنی‌مون رو ارتقا بدیم. خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت می‌داد و برامون وقت می‌ذاشت. بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.‌ ‌ پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر می‌خوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊 ‌‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم... یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسی‌ها و شب‌بوها یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون چندتا مهمون و بچه‌هاشون... و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایه‌ن! ‌ آخر تفریح و عشق و حال بود!! تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کله‌هامون خالی نمی‌شد بی‌خیال نمی‌شدیم! ‌ یادش به خیر واقعا ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد... روی تراس خونه بابابزرگم... بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین. ‌‌ بابابزرگم سر صبح باغچه‌ها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدی‌هایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده. ‌ سفره صبحونه پهن شده و چای تازه‌دم... و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد. دلم لحظه لحظه شادی‌های بی‌بهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه... ‌ دلهاتون پر از شادی‌های بی‌بهانه... ‌ ‌‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره‌بازی با جام جهانی خاطره ی شیرین مردم ایران از بازی ایران- استرالیا و صعود پس از ۲۰ سال به جام جهانی ۱۹۹۸ @alimiriart کانال دوران کودکی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نزدیک مدرسه‌مون یک خونه بود که یه بخشیش تبدیل به یه بقالی کوچیک شده بود و یه زن و شوهر اداره‌ش میکردن. محصول استراتژیک این بقالی بستنی یخی یا همون آلاسکا بود که خانم خونه با ریختن آب و شکر و یه ذره گلاب داخل قوطی‌های قرص جوشان درست میکرد. یه چیزی هم بهش اضافه میکرد که رنگشو قرمز کنه! نمیدونم چرا، ولی بدجور خوشمزه بود!! کافی بود که از یه جایی یه سکه دو تومنی پیدا کنم و کل زمان مدرسه توی جیبم لمسش کنم و منتظر باشم که تعطیل بشم و بپرم سمت بقالی! قسمت یخدون یخچال بزرگ نبود و هر روز تعداد محدودی آلاسکا تولید میشد و اگر دیر میجنبیدم، باید بچه‌هایی رو نگاه میکردم که در حال لیسیدن آلاسکای تگرگی بودند و حال می‌کردند در حالی که سکه دو تومنی توی مشت فشرده و عرق کرده من، گرم و گرمتر میشد. @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
به بهانه ی فصل شیرین و نوچ توت صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟... و بعدش باران توت و جیغ ما بچه‌ها... شولولولوووووو.... و مسابقه برای برداشتن توت‌های سفیدتر و تپل‌تر از رو زمین یادتونه بعد از مدرسه برا دو تا دونه توت چه کارا می‌کردیم؟ جای مادربزرگم با پارچ پر از دوغ محلی خالی... جای بابابزرگم خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایه‌ها... ‌ فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد. ‌ ‌ @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
در سال مناسبتهایی وجود داشت که جدا از خود اون مناسبت، برای ما که در مشهد زندگی می‌کردیم یک ویژگی دیگه هم به دنبال داشت. اعیادی مثل ولادت امام رضا علیه‌السلام از جمله این مناسبتها بود و اون اتفاق ویژه هم آمدن بعضی از اقوام از شهرهای دیگه برای زیارت بود و موندنش برای چند روز تو خونه ما. خیلی هم راحت و یهویی این اتفاق میفتاد. اینجوری نبود که از قبل برنامه‌ریزی خاصی براش شده باشه. نشسته بودیم تو خونه که صدای زنگ خونه میومد و میدیدیم از یه نفر تا یه ایل آدم یهو یالله یاالله گویان میومدن توی خونه و با استقبال، بویژه نوع ذوق مرگ شدگی از سمت ما بچه‌ها مواجه می‌شدن. اون زمانا کلی وقت برای با هم بودن وجود داشت و کلی حرف برای تعریف کردن. همه چی یهو از یکنواختی درمیومد و هیجان انگیزتر میشد. مخصوصا لحاف تشکهای مخصوص مهمان که همیشه چشم میکشیدیم برای درومدن و ولو شدنشون! به نظرم با وجود همه شرایط فعلی و همه محدودیتهایی که وجود داره، باید به یه روش و ترتیبی برنامه‌هایی برای دورهمی‌ها و دیدن همدیگه بذاریم و هوای زندگیمون رو بهتر کنیم. آفتهاش هم هر چه باشه به مرور قابل اصلاح کردنه... به شرط این که واقعا به ضرورت این کار برسیم. اگه به این ضرورت برسیم راهشو پیدا میکنیم و اگه نرسیم بهانه‌ش رو. ‌ ولادت امام هشتم، حضرت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام بر همه مبارک🌸🌸 ‌ ‌ ‎ @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
به بهانه ی عید سعید قربان؛ قدیما قربونی کردن گوسفند توی خونه‌ها کار غیر معمولی نبود. مخصوصا خونه ما که پر از برو بیا بود و مصرف گوشت هم زیاد بود. بعضی از این وقتها که قربونی مناسبتی بود، پیش میومد که گوسفندا چند روزی مهمون خونمون بودند که اون مناسبت برسه. مثلا حاجی از مکه بیاد یا عید قربون بشه و غیره. یه بار از این دفعات سه تا گوسفند توی حیاط باغ مانند خونه ما واسه خودشون میچریدند که من احساس کردم هیکل یه کدومشون خیلی بزرگ و ورزشکاریه! و خلاصه هوس کردم به رسم کابوها، سوارش بشم و رامش کنم! ولی هیچ جور نمیشد نزدیکش شد. منم با یه نقشه عالی، جلوی تراس کوتاهی که داشتیم، براش ارزن ریختم و تا اومد بخوره از روی تراس پریدم رو پشتش!! ناگهان مثل یک «گوسفند خود موستانگ پندار» از جا پرید و خیلی زود منو پرت کرد یه گوشه. ولی مگه میشد هیجان به این خوبی رو ول کرد... خلاصه من ساعتها کارم شد همین! و با این کارم باعث شدم حیوون مریض بشه. شاید فکر کنید که سوار گوسفند شدن باعث مریضی میشه ولی نه، فکر میکنم خوردن ارزن زیاد باعث اسهال گوسفند میشه!!‌ ‌ ‌پیشاپیش از همه طرفداران حقوق حیوانات که الان خودشون رو با یه پسر هفت ساله در سال ۶۲ مقایسه میکنن کمال تشکر رو ‌دارم!! 🌸🌸🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6