eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قبل از هر چیز جشن نیمه شعبان، تولد امام زمان مهربان رو به همه تبریک می‌گم.🌸 دوستان همشهری همسن و سال من، حتما یادشون میاد که سالها پیش در مشهد، خیابان تهران (خیابان امام رضای فعلی) محدوده چهارراه دانش، ایام نیمه شعبان، با داربست تاق بزرگی به عرض خیابون سر هم می‌کردن و داخلشو پر از برگهای سبز می‌کردن و دور و اطرافش ریسه و‌گل می‌بستن. اون بالا قله‌ی تاق هم یک سازه کروی به شکل کره زمین بود که یک دست یک پرچم سبزو‌ به بالای کره فرو کرده بود. مهتابی‌هایی هم به شکل ۸ وسط خیابون میچیدند که به سازه مهتابی‌های گردون سبز و سفید ختم میشد و در اون زمان زیبایی خاصی داشت. کنار همه اینها بساط پذیرایی با شیرینی از رهگذران هم به پا بود و مردم یک شور و حال خاصی داشتند. زیبایی همه اینها وقتی کامل میشد که پشت به قبله به این سازه‌ها نگاه میکردی و در وسطش، در نقطه افق، حرم زیبای علی‌بن موسی الرضا (علیه‌السلام) رو غرق در نور میدیدی. سلامی میدادی و ولادت فرزندشون، منجی جهان، حضرت مهدی رو بهشون تبریک می‌گفتی و برای فرجشون دعا می‌کردی.‌ ‌ الهی به حق همه دلهای امیدوار و منتظر، به حق این شب عزیز، و به حق غربت امام زمانمون، ظهور ایشون رو هر چه زودتر محقق بفرما. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
پدربزرگ مادربزرگ‌ها معنی زندگی رو بهتر می‌فهمن. هیجانات و تندروی‏ها رو پشت سر گذاشتن و می‌فهمن چی مهمه و چی مهم نیست. می‌فهمن برای چه چیزهایی باید از جون مایه گذاشت و چه چیزهایی رو باید رها کرد و گذشت. تا وقتی جوونیم با ضرباهنگ تند زندگی میدویم و انگار می‌خوایم با عجله همه چیزو به دست بیاریم. آرزوهای دور و دراز داریم و خوشبختی و رضایت رو توی رسیدن به اونها میبینیم. غم و شادیا، ترس و آرامش‌ها و بقیه احساسات مثل هوای بهاری می‌مونن و تند تند تغییر می‌کنن. بیشتر توجهمون به بیرونه تا به خودمون... ولی بیشتر پدربزرگ مادربزرگ‏ها به یک سکون و تعادلی رسیدن که جز با تجربه به دست نمیاد، برای اون‏ها خوشبختی نشستن زیر سایه درخت، کنار یک عزیز و خوردن یک چای یا یه پَر میوه‏‌س... به آهستگی... با آرامش... با صفا... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کجایی بی‌بی؟ الان که پیش هم نیستیم، شبها با کی حرف میزنی؟ کی پیشته؟ بی‌بی کسی هست سرشو بذاره روی پات و آروم بخوابه و تو موهای شقیقه‌شو نوازش کنی؟ کسی هست که وقتی ناراحته، دعواش کردن، قهر کرده، یا ترسیده بیاد پیشت آرومش کنی؟ الان کیو نصیحت میکنی؟ بی‌بی همیشه می‌گفتی «غصه نخور... بزرگ می‌شی یادت میره». بی‌بی من چقدر باید بزرگ بشم که غصه نبودنت یادم بره؟ ‌ راستی بی‌بی... سرمایی بودی... حواستم به همه بود که سردشون نشه... الان کجایی؟ اونجا سرد که نیست؟ کسی هست روتو بکشه سرما نخوری؟ کسی هست برات یه فنجون چایی بیاره؟ ‌ بی‌بی، شبها کی به صدای ناز قرآن خوندنت گوش میده و کیف می‌کنه؟ ‌ بی‌بی... وقتی بودی که قدرتو ندونستم... شب قدره بی‌بی ... حواست هست برا من دعا کنی؟ میشه دعا کنی؟ ‌ ‌ الهی این شبها بهترین مقدرات برای همه شما عزیزان رقم بخوره... الهی خدا همه عزیزانتون رو براتون نگه داره و همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. التماس دعا ‌ ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدم‌ها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره می‌زدن. نمی‌دونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی می‌کردن زندگی کنن. اون موقع‌ها هم زن‌ها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر و‌بیشتر داشته باش نمی‌افتادن. در عوض تلاش می‌کردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن. حتما قدیمی‌ترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و می‌تونست در شرایط مقتضی بخونه. ‌ بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوه‌ها از همین دست فرهیختگی‌ها به دست بیاریم! برامون وقت می‌ذاشت و کتاب می‌خوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه می‌کرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنی‌مون رو ارتقا بدیم. خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت می‌داد و برامون وقت می‌ذاشت. بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.‌ ‌ پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر می‌خوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊 ‌‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم... یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسی‌ها و شب‌بوها یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون چندتا مهمون و بچه‌هاشون... و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایه‌ن! ‌ آخر تفریح و عشق و حال بود!! تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کله‌هامون خالی نمی‌شد بی‌خیال نمی‌شدیم! ‌ یادش به خیر واقعا ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد... روی تراس خونه بابابزرگم... بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین. ‌‌ بابابزرگم سر صبح باغچه‌ها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدی‌هایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده. ‌ سفره صبحونه پهن شده و چای تازه‌دم... و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد. دلم لحظه لحظه شادی‌های بی‌بهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه... ‌ دلهاتون پر از شادی‌های بی‌بهانه... ‌ ‌‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نزدیک مدرسه‌مون یک خونه بود که یه بخشیش تبدیل به یه بقالی کوچیک شده بود و یه زن و شوهر اداره‌ش میکردن. محصول استراتژیک این بقالی بستنی یخی یا همون آلاسکا بود که خانم خونه با ریختن آب و شکر و یه ذره گلاب داخل قوطی‌های قرص جوشان درست میکرد. یه چیزی هم بهش اضافه میکرد که رنگشو قرمز کنه! نمیدونم چرا، ولی بدجور خوشمزه بود!! کافی بود که از یه جایی یه سکه دو تومنی پیدا کنم و کل زمان مدرسه توی جیبم لمسش کنم و منتظر باشم که تعطیل بشم و بپرم سمت بقالی! قسمت یخدون یخچال بزرگ نبود و هر روز تعداد محدودی آلاسکا تولید میشد و اگر دیر میجنبیدم، باید بچه‌هایی رو نگاه میکردم که در حال لیسیدن آلاسکای تگرگی بودند و حال می‌کردند در حالی که سکه دو تومنی توی مشت فشرده و عرق کرده من، گرم و گرمتر میشد. @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
به بهانه ی عید سعید قربان؛ قدیما قربونی کردن گوسفند توی خونه‌ها کار غیر معمولی نبود. مخصوصا خونه ما که پر از برو بیا بود و مصرف گوشت هم زیاد بود. بعضی از این وقتها که قربونی مناسبتی بود، پیش میومد که گوسفندا چند روزی مهمون خونمون بودند که اون مناسبت برسه. مثلا حاجی از مکه بیاد یا عید قربون بشه و غیره. یه بار از این دفعات سه تا گوسفند توی حیاط باغ مانند خونه ما واسه خودشون میچریدند که من احساس کردم هیکل یه کدومشون خیلی بزرگ و ورزشکاریه! و خلاصه هوس کردم به رسم کابوها، سوارش بشم و رامش کنم! ولی هیچ جور نمیشد نزدیکش شد. منم با یه نقشه عالی، جلوی تراس کوتاهی که داشتیم، براش ارزن ریختم و تا اومد بخوره از روی تراس پریدم رو پشتش!! ناگهان مثل یک «گوسفند خود موستانگ پندار» از جا پرید و خیلی زود منو پرت کرد یه گوشه. ولی مگه میشد هیجان به این خوبی رو ول کرد... خلاصه من ساعتها کارم شد همین! و با این کارم باعث شدم حیوون مریض بشه. شاید فکر کنید که سوار گوسفند شدن باعث مریضی میشه ولی نه، فکر میکنم خوردن ارزن زیاد باعث اسهال گوسفند میشه!!‌ ‌ ‌پیشاپیش از همه طرفداران حقوق حیوانات که الان خودشون رو با یه پسر هفت ساله در سال ۶۲ مقایسه میکنن کمال تشکر رو ‌دارم!! 🌸🌸🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6