May 11
برف که شروع به باریدن میکرد، انگار زمین و آسمون با هم جشن میگرفتن.
انگار زنگ آخرین روز مدرسه فرشتهها خورده باشه و همشون با خوشحالی توی هوا رقص کنان اینور و اونور میرفتن.
روی زمین هم همه چی عوض میشد.
انگار هیشکی با هیشکی قهر نبود.
انگار هیشکی هیچ مشکلی نداشت.
برف که شروع به باریدن میکرد... نه... حتی قبل از باریدن... آسمون که قرمز میشد، همه وجودمون پر از هیجان میشد که «یعنی قراره چقدر برف بیاد؟؟» و بعدش تو دلمون با خدا صحبت میکردیم که «خداجون، لطفا خیلی برف بیاد... خیلی!»
و هر چند لحظه یه بار سرمونو میچسبوندیم به شیشه و دو طرف صورتمونو با دست سایه میکردیم و بیرونو نگاه میکردیم، انقدر که لامپ تیر چراغ برق توی کوچه از نگاههای ما کلافه میشد.
اون شبها کرسی و بخاری خونه، دست و پاهاشونو با دلهای ما گرم میکردن و پنجرهها از ذوق نقاشیای ما، تند تند عرق میکردن.
اون شبها، ساعتها و دقیقهها خودشونو کش میدادن که به پای آرزوهای ما برسن و کم نیارن.
اون شبها ما انقدر سراغ خواب نمیرفتیم که خواب خودش پاورچین پاورچین میومد و ما رو بغل میکرد و با خودش میبرد...
و صبح روز بعد، زمین از بزم شبانه فرشتهها، روسفید بیرون میامد و لبخندزنان ما رو صدا میکرد: «کی برف و شیره دوست داره؟؟»
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #بازی #برف #دورهمی #زمستون #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اولین باری که رفتم اونجا یادمه... هفت ساله بودم و سرما خورده بودم.
دکتری بود در نزدیکی خونمون که اگه به قصد آدرس پرسیدن هم وارد اتاقش میشدی، اول ۵ تا آمپول پنیسیلین برات تجویز میکرد بعد میپرسید چیکار داری!
از قضا اون دفعه هم مثل همیشه منو برده بودن پیش ایشون...
هر شب باید میرفتم تزریقاتی و برای مادرم سخت بود. ولی خانم همسایهای داشتیم که از قضا بلد بود آمپول بزنه و به قول مادرم دلشو داشت!
مادرم با استفاده از این حربه که تلویزیون خونه همسایه رنگیه، بالاخره منو راضی کرد که برم و اونجا آمپول بزنم. و البته خداییش دیدن برنامه های تلویزیون به صورت رنگی برای من که همیشه خاکستری دیده بودمشون شبیه جادو بود.
اونجا رو دقیق یادمه. غیر از تلویزیون رنگی، یه خودکار نارنجی که با سیم فنری شبیه کابل تلفن به شیشه پنجره وصل بود هم توجهمو جلب کرد. چیز باحالی بود!
یک دختر بچه هم بود که لب تاقچه پنجره اتاق مجاور نشسته بود و بی توجه به سایرین، با عروسک و اسباب بازیهاش حرف میزد و هر چند لحظه یه بار با دستش موهاشو از صورتش کنار میزد.
آمپولو زدیم و کل برنامه کودک رو نگاه کردم و رفتیم.
همون روزها چند بار دیگه هم این اتفاق تکرار شد ولی دیگه من اون خونه رو ندیدم تا سالها بعد...
که دیگه مادرم برای بردن من به اونجا نیاز به هیچ بهانه ای نداشت.
مدتها پیش توی اون خونه کارتونهای خاکستری زمان بچگیم رنگی شد، و سالها بعد، از توی همین خونه تمام زندگی من رنگ جدیدی به خودش گرفت.
این تصویر در شب بیستمین سالگرد ازدواج من با اون دختر نشسته لب تاقچه نقاشی شده
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
@alimiriart
خونه تکونی شب سال نو به اندازه خود عید لذت داشت. البته برای ما بچه ها که مسئولیت چندانی نداشتیم.
خونه های قدیم معمولا پر از اتاق، گنجه، انباری و خلاصه کلی سولاخ سمبه و فضاهایی بود که معمولا میراث چند نسل رو توی خودشون مخفی کرده بودن!
خونه تکونی فرصتی بود برای هیجان بیرون ریختن همه اونها و ور رفتن باهاشون. مخصوصا خونه ما که خیلی بزرگ بود و مادرم هم مثل خیلی از مادرای قدیم عادت داشت هیچی رو دور نمیریخت. کلی چیزای باحال هم بود که حیف بوده استفاده بشه و گذاشته شده بوده برای یه روزی ... ولی بعد از مدتی فراموش شده بود و این روزا یهو پیدا میشد. چقدر این جمله رو از مادرم میشنیدم که: «ای وااااای این پارچه اینجا بوده من چقدر دنبالش گشته بودم».
مزیت دیگه خونه تکونی مجاز بودن ریخت و پاش بود! همه اون کارایی که در طول سال ممنوع بود و حتی فکر کردن بهش تنبیه داشت، اواخر اسفند مجاز و بلکه مستحب بود. مثلا پخش و پلا کردن رختخوابها که نهایت لذت بود.
ولی من توی خونه تکونی یه چیزو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم... اونم باز شدن پنجره ها و پرده ها بود بعد از روزهای سرد زمستون که معمولا لای درز پنجره ها رو هم میگرفتیم که سوز نیاد. صدای یاکریمهایی که همیشه جلوتر از تقویم به استقبال بهار میرفتن، هجوم پرشکوه نور و هوای تازه به اتاقهای قدیمی خونه، با من کاری میکرد که هر لحظه ممکن بود روحم از جسمم بیرون بزنه و با شعاع آفتاب گرگم به هوا بازی کنه!
یادش به خیر...
به همه اینها اضافه کنید تعطیلات نابی که در پیش رو داشتیم... تعطیلات عید نوروز
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
@alimiriart
تقریبا یک سال از زمانی که شروع به تصویرسازی خاطرات دوران کودکیام کردم میگذره و در این مدت شاهد لطف کم نظیر شما دوستان و همراهان عزیز در قالب پیام، نظر، پیشنهاد، انتقاد و غیره بودم.
دست همتون درد نکنه❤️
از اونجایی که هر کسی هر کاری رو با امید و انگیزهای انجام میده، من هم به امیدی این کار رو شروع کرده و ادامه دادم.
یکی از اصلیترین اهدافم، هدیه دادن لحظاتی خوش به شما عزیزان بود که خدا رو شکر پیامهای محبتآمیز شما مؤید این افتخار برای من هست و باعث دلگرمی و مصممتر شدنم در این راه.
ولی الان ازتون میخوام اگه دوست داشتید، زیر همین پست به این سوال جواب بدید؛
آیا این مجموعه تصاویر تاثیر عملی روی زندگی شما داشته؟
آیا باعث تصمیم یا تغییری شده؟
آیا نگرش یا عملکرد جدیدی رو به دنبال داشته؟
در این روزها که روی بالن انرژیمون کلی سوراخهای جورواجور درست شده و بالا نگه داشتنش سخت و سختتر شده، دلم میخواد از پیامهاتون برای تقویت حال خودم و بقیه استفاده کنم😊
ممنونم از همه شما عزیزان...
الهی همیشه دلهاتون گرم و پر از حال خوب باشه
🌸🌸🌸
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #بازی #زمان #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کارت دعوت عروسی رو که داد دستم از قطع و اندازهش تعجب کردم. درآوردم و نگاه کردم. خیلی شیک و خاص بود.
نگاهم روی کارت بود و ذهنم رفت به سالها پیش....
حیاط آب و جارو شده و دیوارهای معطر از بوی خاک خیس، باغچه و گلدونهای تر و تازه، میز و صندلیهای چیده شده توی حیاط، نورهای رنگارنگ ریسه لامپهای رنگ شده، صدای همهمه و خندهی مهمونها، سر و صدای آشپزها ته حیاط و ترکیب مست کننده بوی برنج جوشیده و آتیش و زغال، صدای مبهم ضرب گرفتن، دست زدن و هلهله از داخل خونه قسمت خانومها، جمع پرشور بچههای هم سن و سال، بازی کردن یا ناخونک زدن به نوشابههای داخل یخ، خوشحالی کوچیک و بزرگ و صورتهایی که به هر کدوم نگاه میکردی توش شادی و رضایت میدیدی... یک شب به یاد موندنی...
با صدایی شبیه صدای ضبط شده افکارم پاره شد: «خب پس تشریف بیارید، خوشحال میشیم»...
لبخندی تصنعی زد، سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #بازی #عروسی #زمان #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خواهر یا برادر کوچیکمون که راه رفتن یاد میگرفت، یکی از بازیهامون این بود که دورهش میکردیم و هر کسی سعی میکرد توجهشو جلب کنه که بچه بیاد بغل اون.
بارها این اتفاق میافتاد که هر کاری بلد بودیم میکردیم و حتی اسباب بازی دستمون میگرفتیم که برنده بازی باشیم ولی اون کوچولو بازیمون میداد و بعد از چند قدم اومدن، برمیگشت و با لذت خودشو توی بغل مادر میانداخت و به ما میخندید.
هیچ جا براش به اندازه دامان مادر امن و لذت بخش نبود.
مادرم... اگه همه دنیا برام بغل باز کنه، هر چی داره رو کنه و هر کاری بلده بکنه، بازم اون جایی که جای منه و آرامشش با هیچ چیز قابل قیاس نیست، آغوش پر از عشق توئه.
مادر عزیزم...
چقدر خوبه که از نگاه تو من همیشه همون پسر کوچولویی هستم که نیاز به مراقبت تو داره. من تشنه این مراقبتم و تو دریای بیکرانشی...
❤️مادرم... دوستت دارم❤️
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #بازی #مادر #روز_مادر #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم لپس یکی از آثار قبل.
اجرای پیانو از هنرمند عزیز مهدی کیانپور
بر اساس موسیقی مجموعه تلویزیونی «زیر گنبد کبود»، ساخته بهرام دهقانیار.
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #بازی #نقاشی #زمان #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalar
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران کودکی
تایم لپس یکی از آثار قبل. اجرای پیانو از هنرمند عزیز مهدی کیانپور بر اساس موسیقی مجموعه تلویزیونی «ز
واقعیت اینه که توی دنیایی زندگی میکنیم که زمان حاکمه. تیک تاک.. تیک تاک...
تقریبا هیچ چیز این دنیا ثابت نیست. همه ما و هر آنچه در اطراف ماست در حال گذر و تغییره.
خونههای دوره بچگیمون، اون محلههای قدیم، حال و هوایی که توش زندگی میکردیم، چیزهایی که ما روخوشحال میکرد، چیزهایی که باعث ناراحتیمون میشد، امیدها، ترسها، لذتها، دردها، رویاها و آرزوها... همه تغییر کردن.
اون دوست یا دوستایی که بیشتر وقتمون با اونها میگذشت و چقدر دغدغه و فکر مشترک داشتیم و الان سالهاست که حتی از حال هم بیخبریم.
واقعیت اینه که هر ثانیه از تعداد آدمهایی که سنشون از ما بیشتره کاسته میشه و توی این صف، هر لحظه ما جلو و جلوتر میریم.
از میون ما رفتن پدربزرگها، مادربزرگها، پدرها و مادرها، همسایهها، کاسبهای محل، معلمها و دیگر عزیزان... قرنهاست که دنیا شاهد این رفتنها و خلاءهای بعد از اونه. جاهای خالیای که هیچوقت پر نمیشه.
توی یه چنین دنیا و چنین وضعیتی، یک چیز اهمیت زیادی پیدا میکنه؛ «زمان حال» یعنی در واقع همین الان و همین لحظهای که توش هستیم.
باید قدر داشتههامون رو بدونیم و با همین مهرههایی که در اختیار داریم -هر چه که هست، کم یا زیاد- بهترین بازی ممکن رو انجام بدیم.
باید برای غنیتر شدن هر چه بیشتر همین لحظهای که داخلش هستیم و خیلی سریع تبدیل به خاطره میشه تلاش کنیم. باید خاطرات رو بسازیم.
به خانواده بیشتر اهمیت بدیم، به دوستامون سر بزنیم یا اگه نمیشه تماس بگیریم. باید یاد بگیریم به مسایل و مشکلات زندگیمون همون مقداری که واقعا لازمه اهمیت بدیم و نه بیشتر. باید مهربونتر و با گذشتتر باشیم... وقتی داره میگذره، چرا انقدر نگرانی و انقدر استرس؟
توجه به خط سیر زمان میتونه خیلی از رفتارهای ما رو تنظیم کنه.
راستی، از وقتی شروع به خوندن این متن کردید، لحظاتی از زندگیتون رفت و دیگه هیچوقت برنمیگرده. این لحظات و این متن هم تبدیل به خاطره شد.
خاطرات آیندهتون پر از شادی و رضایت🌸🌸
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6