مجموعه تصاویر و خاطرات قدیم
گردآوری شده در کتاب «یادش به خیر، نقش خاطرات من و تو»
هدیهای بینظیر برای خودتان یا کسانی که دوستشان دارید...
۱۶۸ صفحه گلاسه رنگی
قطع رحلی (۲۱x۳۰ سانتیمتر)
جلد سخت+کاور
دو زبانه (فارسی/ انگلیسی)
جهت کسب اطلاع یا خرید به سایت
www.alimiriart.ir
مراجعه نموده و یا از طریق واتساپ به شماره
090 2222 1661
پیام بدهید.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچهها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم.
یادمه به بچههایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهاندیده و با تجربهام که نگاه یک بچه کوچولو میکنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!!
اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده میشد که دیگه پادشاه بودیم!
ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچههای جدید. مینشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری میکرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده میکردیم. از موضوعات جدی شروع میکردیم و خیلی سریع غرق صحبتهای خودمونی میشدیم. شیرینترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم میکند»، بروسلی و...
خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون میکردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه.
کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #شب #محرم #امام_حسین #هیات #روضه #عزاداری #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بیشتر زمان کودکی من در خونه پدربزرگ و مادربزرگم گذشت.
گاهی هم میرفتم حجره بابابزرگ. نزدیک این حجره، یه باجه مطبوعات بود که من دائم میرفتم و جلد مجلههاشو نگاه میکردم یا بعضیا رو میخریدم. مثلا دانستنیها یکی از اون مجلاتی بود که من با علاقه میخوندم.
خلاصه که اینجوری روز میگذشت و موقع رفتن به خونه میرسید.
خونه بابابزرگ خوبیهای زیادی داشت. ولی یه چیزای ناجوری هم داشت. یکیش این بود که سر ظهر خسته و گشنه میرفتی خونشون ولی یهو سفره که پهن میشد، مامان بزرگم بجای بشقاب، کاسه میاورد!
ای واااای... بازم آبدوغ!!
بعله... بابابزرگ ما علاقه عجیبی به آبدوغ داشتن و مادربزرگم عشقش به شوهرشو با این غذا نشون میداد و سورپرایزش میکرد!!
ولی از حق نگذریم، با این که من معتقد بودم حیف انرژیای که برای رفتن پای سفره و خوردن آبدوغ صرف میشه! ولی وقتی شروع به خوردن میکردی انصافا حال میداد! خدابیامرز مادربزرگم با یه مهارت و اسلوب خاصی درست میکرد که معجونی میشد برا خودش!
و قسمت جالبش اینجا بود که هنوز لقمه آخرو نخوردی، چشمات میرفت روی هم و یه خواب دلچسب و عمیق در عصر گرم تابستان رو تجربه میکردی.
چه روزای خوبی بود.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
آب نمیخواهم عمو... برگرد...
برگرد و دوباره دست به سرم بکش ...
عمو با دستانت بیا... فقط بیا
#تاسوعا #محرم #عاشورا #امام_حسین #عباس #ابالفضل #قمر_بنی_هاشم #رقیه #رباب
@alimiriart
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حسهای زیادی از زمان کودکی به سراغم میان که چون داستانی ندارن، راهی برای ثبتشون ندارم. حسی که مثل یه نسیم معطر یه لحظه میاد و تمام وجودمو دربرمیگیره، لحظهای منو غرق نشاط میکنه و چند لحظه بعد، همونطور که اومده بود ناگهان میره.
دیدن یک شیٔ، تجربه یک مزه، شنیدن یک نوای قدیمی، یا استشمام یک رایحه،... هر کدوم از اینها میتونه دروازه ورودی باشه به دنیایی که دیگه وجود نداره ولی انگار بخشی از وجود ماست.
دلم میخواست میتونستم خوشحالی خواهرمو نقاشی کنم وقتی با گلبرگهای گل رز ناخوناشو میپوشوند و ذوق میکرد
دلم میخواست توانشو داشتم، عطر گلهای باغچه، یا شیرینی شهد گلپیچهای اناری ته حیاط قدیمیمون رو به تصویر بکشم و اون لذت نابی که از مکیدنشون میبردیم.
دلم میخواست میشد صدای یاکریمها یا همهمهی گنجشکهایی رو تصویر کنم که از این درخت به اون درخت میپریدن.
دلم میخواست میتونستم...
ولی تنها کاری که میتونم بکنم اینه که همون چند لحظه باهاش همراه بشم و حظ ممکن رو ببرم و رهاش کنم که بره. شایدم این نشونهایه از دنیایی که توش زندگی میکنیم. یادآورد این حقیقت که همه چیز موقت و گذراست و باید در لحظه زندگی کرد.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
وقتی که صبح بیدار میشی ولی دلت نمیخواد آب به دست و صورتت بزنی
وقتی که توی حموم خودتو زیر دوش مچاله میکنی که آب داغ به همه جات بریزه
وقتی موقع بیرون رفتن از خونه نمیدونی چی بپوشی که نه سرما بخوری، نه گرما
وقتی تو کوچه، نسیم خنک، پر از صدای همهمه بچههاست که به صف ایستادن
وقتی خاطراتی یادت میاد که تلخی و شیرینی همزمانش گیجت میکنه، مثل وقتی که توی سایه سردت میشه و توی آفتاب گرم
وقتی که تا بخودت میای میبینی ظهر شده و روز داره تموم میشه
وقتی توی خونه یه تیکه آفتاب پهن شده کف اتاق و همون جا و پاهاتو دراز میکنی روی گلهای گرم قالی و با لذت به سکوت گوش میدی
سکوتی که توش همه چیز تبدیل میشن به قافیه و ردیف، و بیت بیت شعره که رسوب میکنه کف قلبت
وقتی خورشید برای رفتن عجله داره و کلاغها با قارقارشون بدرقهش میکنن
وقتی هزار سالته ولی باز هم اضطراب مشق ننوشته چرتتو پاره میکنه
کنار پنجره میشینی و بیرونو نگاه میکنی و حسی داری شبیه حس بسته شدن چمدونها... حسی شبیه روزی که مهمونا همه میرن شهر خودشون و یهو خونه خلوت میشه
و تو میمونی و خاطراتی که برای مزمزه کردنشون یه عالم زمان داری
زمانی به بلندی پاییز
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران مدرسه من درسخون و منضبط بودم ولی سر کلاس دائما نقاشی میکشیدم. نه این که حواسم پرت باشه، مثل کسی که تلفن صحبت میکنه ولی با خودکار همه چیو خطخطی میکنه!
کتاب که دستم میرسید، اول قسمتهای سفیدش، و بعد از اون حتی روی متنها نقاشی میکردم.
یه معلم ریاضی داشتیم خیلی دقیق، منضبط و سختگیر!
منو دید که ظاهرا دارم رو کتاب چیزی مینویسم. گفت: تو! پاشو بیا کتابتم بیار!
با ترس رفتم جلو. معلم تا کتابو دید چشماش گرد شد. کل کتاب تا انتها پر از نقاشی بود. روی صفحه درس اون روز هم یک جادوگر سوار جارو داشت پرواز میکرد!
با این که اهل سیلی و خطکش هم بود ولی سرشو آورد جلو، توی چشمام زل زد و شمرده گفت برو دفتر پیش مدیر و بگو «من یک دانشآموزم و این هم کتابمه»!
منم رفتم و همین جمله رو به مدیر گفتم. یه نگاهی کرد و از جاش پا شد. توی دلم دعا میکردم که تنبیهش سخت نباشه. رفت سراغ گنجه و از توش یه کتاب کاملا نو درآورد و داد دستم و گفت: میری... درستو بخون بچه!
معلم ریاضی که توقع داشت من گریان برگردم، پرسید چی شد و منم ماجرا رو گفتم.
سر تکون داد و گفت بشین.
سکوتش طوری بود که گویا از کل سیستم آموزش ناامید شد!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
گاهی برای رفتن از اینجا به مکان و زمانی دیگه، فقط یک کلمه کافیه؛
چشمهامو میبندم و کلماتی رو توی ذهنم مرور میکنم و اجازه میدم دروازه زمان با این اوراد جادویی باز بشه
پنجشنبه...
ظهر پاییز...
صدای اذان...
شیفت عصر...
مشقهای نوشته شده و نشده...
ناهار هول هولکی...
صدای مامان؛ «همه چیو برداشتی؟ چیزی جا نذاری...»
صدای خواهر؛ «مامان یه دقیقه بیا...»
کوچه...
برگهای ریخته...
پیادهروهای زرد و طلایی...
گرمای دلپذیر آفتاب...
مدرسه...
صدای زنگ...
تعطیل شدن شیف صبح...
سر و صدا و فریاد بچهها...
حسرت نگاه کردن به بچههای شیفت صبح که دارن میرن خونه...
خوش بحالشون... این پنجشنبه صبحی بودن و از شنبه، بعد از ظهری میشن...
زنگ... صف... کلاس... معلم... دفتر حضور و غیاب... انتظار خونده شدن اسمت... بگم بله یا بگم حاضر؟
دفترا روی میز... انتظار... اضطراب... تنبیه... تشویق... خودکار قرمز... امضا... بیشتر دقت کن... درس جدید... غرق شدن در فکر و خیال...
آخ جون... فردا جمعهس
کاش زنگ آخر آقای فکوری بذاره مشقامون رو بنویسیم که جمعه راحت باشیم😌
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چی داشتیم، چی نداشتیم . . .😔😔😔
@alimiriart
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من در خانوادهای رشد کردم که ادب و حیای کلام حاکم بود.
ولی آغاز رفتن به مدرسه و دیدن تفاوت ادبیات جامعه با استانداردهای ما، عملا ورود به یک بحران بود!
خاطرم هست که این تفاوت فرهنگ چقدر باعث عذابم بود. در مدرسه احساس غربت و ترس داشتم و در منزل احساس گناه. و این درد وقتی بیشتر میشد که در این باره امکان گفتگو نداشتم!
اگرچه من هیچ وقت با فرهنگ کوچه و خیابون کنار نیومدم ولی خواسته یا ناخواسته چشم و گوش من خیلی زودتر از اون چیزی که دیگران فکر میکردند باز شده بود!
گستره معلومات من و بیاطلاعی همگان از این دائرةالمعارف فحش و سایر چیزها، گاهی منو در موضع بغرنجی قرار میداد!
وقتی که میفهمی... ولی باید خودت رو به تجاهل بزنی! نه بخندی، نه اظهار نظر کنی، نه هیچ عضلهای در صورتت کمترین انقباضی پیدا کنه!
و در همون سنین کم من به درجه استادی در مهارتی رسیدم که امروز بهش میگن پوکر فیس!
این موقعیت در هر جایی که بزرگسالان جمع بودن پیش میومد ولی امان از اون وقتایی که مهمون بودیم یا مهمون داشتیم و زوج جوانی با حماقت هرچه تمامتر وجود یک بچه دبستانی ساده رو ندید میگرفتند و در خلوت خیالی خودشون مشغول گفتگو میشدند!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تصمیم گرفتم امروز یکی از خاطرات دوره سربازیمو تعریف کنم.
نمیدونم چه جوریه که من در هر جمعی قرار میگیرم، افراد مختلف با روحیات متفاوت دورم جمع میشن و خواسته یا ناخواسته تبدیل میشم به همکلام و بعضا سنگ صبور! شاید چون خیلی خاکستری هستم و از فیلترهای رنگی آدمها به راحتی رد میشم و احساس میکنن از جنس خودشونم! هر چی هست که باحاله و دوست دارم.
دوره آموزشی سربازی هم از این قاعده مستثنا نبود.
مثلا یه پسری بود خیلی خوب و مودب، که جزو بچههای فعال فرهنگی بسیج بود و خیلی سریع هم شد پیشنماز گردان. هر وقت هم منو میدید، کلی با من اختلاط میکرد و از معرفی کتاب تا موضوعات عقیدتی با من حرف میزد. فکر میکنم احساس کرده بود من یک کیس مناسب برای هدایت هستم!
ازون ور یکی بود که تمام دغدغهش که زدن مخ فلان دختر فامیلشون بود رو با من مطرح میکرد و هر روز از میزان پیشرفتش گزارش میداد!
ولی یه پسری هم بود به اسم حسن که بنده خدا اخلاق و رفتارش خیلی کودکانه بود و به همین خاطر توی محیط زمخت و مردونه سربازی هیچ کس نبود که دلش بخواد باهاش هم صحبت بشه. از اون آدمایی که ...
ادامه در پست بعد
...ادامه پست قبل
از اون آدمایی که مثلا از پشت چشماتو میگرفت و میگفت اگه گفتی من کیام؟!!
من دلم براش میسوخت و اگرچه تحملش آسون نبود ولی سعی میکردم یه وقتایی باهاش گرم بگیرم که احساس تنهایی نکنه.
یه روز طبق معمول داشتم روی دفتر خاطراتی که برای کشیدن گل و بلبل بهم میدادن نقاشی میکردم که حسن اومد و از پشت با دو انگشت زیر بغل منو قلقلک داد! بدون این که برگردم گفتم وقتی میای بجای این کارا سلام کن پسر!
باز دوباره کارشو تکرار کرد. برگشتم که بهش یه چیزی بگم سرشو دزدید و بالای تخت مخفی کرد.
بار سوم که این کارو کرد و دستم خط خورد، برگشتم و با بخشی از بدنش که در دسترس بود یک شوخی مردونه کردم!!
تا این کارو کردم یهو خم شد.
و دیدم ای واااای این که حسن نیست... همون بنده خدا پیشنماز پادگانه!!
🙈🙈😱
طفلی از اون روز به بعد دیگه هیچ تلاشی برای صحبت و هدایت من نکرد!
الهی دلتون همیشه شاد باشه🌸☺️
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اون روزی رو میخوام که شبمون شب بود و روزمون روز
اون لحظاتی رو میخوام که رنگ درخشانش به ترس و غم فرداش چرک و کدر نشده بود
اون فامیلی رو میخوام که دور هم جمع میشدیم
اون شادیای رو میخوام که اعتبارش به دل آدما بود
اون دلهایی رو میخوام که به کم راضی بود
اون لبخندی رو میخوام که خوشبختی رو حامله بود
اون کودکیای رو میخوام که نگران بزرگی بزرگترا نبود
اون شلنگ تخته انداختن «دیگ به سر» رو میخوام
اون صدای ریسه و قهقههها رو میخوام و چشمهایی که از زور خنده اشک ریزون بود
اون خوشیهایی رو میخوام که «بود» و جاری شدنش فقط یه تلنگر لازم داشت
یه چیز به همین سادگی
و یه شب پر از لذت
و یه خاطره
که امروز حتی یادآوریش باعث خوش شدن حالمه
دلم خوشی میخواد...
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
مدتی قبل توی خیابون راه میرفتم. یه خانم شیک با پسر بچه کوچیکش جلوتر از من میرفتن که یهو طفلی بچه خورد زمین.
مادر ناگهان برگشت دست بچه رو گرفت و با شدت بلندش کرد و یکی هم زد پس کلهش و گفت: خاک تو سرت... هی میگم مث آدم راه برو. 😢
خیلی ناراحت شدم. خواستم چیزی بگم دیدم توی این موقعیت ناجور قطعا حرف من تاثیر مثبتی نداره.
ولی فکرم درگیر شد. یاد کودکی خودم و هم سنهای خودم افتادم. فهمیدم این رفتار از مادرها رو بارها دیدم. مادری که تا بچه گم شدهشو میبینه دعواش میکنه.
یا پدری که وقتی بچهش از یکی کتک خورده سرزنش یا تنبیهش میکنه
و کلی مثال دیگه که خودتون میدونید.
من در مهربانی و دلسوزی مادرها تردیدی ندارم. ولی چرا این رفتار در جامعه ما انقدر طبیعی شده؟ چرا ما -کم و بیش- در لحظهای که عزیزی نیاز به بیشترین حمایت ما داره، باهاش تندی میکنیم؟
حتما متخصصین برای این سوال جوابهای زیادی دارن. ولی جوابی که من شخصا بهش رسیدم اینه: ترس!
ترسی که ما چون به رسمیت نمیشناسیم به شکل خشم بروز میکنه. مخصوصا در مورد مردان که اساسا ترس رو یک ضد ارزش میدونن.
دیدم خودم هم همینطورم. من هم وقتی نگران میشم ...
ادامه در پست بعد
ادامه پست قبل
....دیدم خودم هم همینطورم. من هم وقتی نگران میشم یا میترسم، اونو به شکل عصبانیت نشون میدم. متوجه شدم فقط اون مادر نبود که نیاز به آگاهی داشت.
دوستان گلم، والدین عزیز، معلمهای بزرگوار، مدیران گرامی، آمر به معروف و ناهی از منکر نازنین، و در نهایت ای علی میری؛
در شرایط هیجان، هیییییییچ آموزشی اتفاق نمیفته.
موقع خشم، ترس، سوگ و... هیچ پذیرشی وجود نداره و نصیحت بیتاثیره. با عصبانیت، ترساندن، سرزنش و... هم نمیشه به کسی چیزی یاد داد. نتیجهش در بهترین حالت میشه غالب افراد جامعهمون که متاثر از همین روش تربیتی، از پلیس، دوربین و جریمه حساب میبرن ولی برای قانون اعتباری قائل نیستن.
اگر میخوایم فرزندان، دانش آموزان، کارمندان و دوستان خوبی داشته باشیم، راهش فقط یک چیزه و بس؛
باهاشون رفیق و همدل باشیم
والدین عزیز، فداتون بشم، این یکی از وظایف ماست که روشهای والدین گذشته رو بازبینی و فیلتر کنیم و از رفتارهای معمولی شده ولی به شدت غلط پرهیز کنیم. بجای سرزنش، تحقیر، مقایسه، متلک، طعنه و... که هر رابطهای رو خراب میکنن با بچههامون دوست باشیم و بدونیم قرار نیست اونا مثل ما یا شبیه الگوهای ما باشن.
الهی زندگیهای همتون پر از رفاقت، مهربانی و خوشی باشه.💗💗
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
همه ما در مقطعی از زندگی، بدون این که متوجه بشیم، شور زندگی رو تجربه میکنیم و چون اونو نمیشناسیم، ممکنه ازش عبور کنیم و وارد توهم زندگی بشیم.
شور زندگی همون لحظهایه که هیجان رفتن زیر بارون و خیس شدن رو تجربه کردیم، وقتی همه ازش فرار میکردن.
شور زندگی یعنی لمس تمام زندگی و مواجه شدن با همه اون، بجای سرسری گذشتن و مزمزه کردن یه بخشهاییش.
شور زندگی یعنی دیدن همه خوبیها... دیدن جزییاتی که دیگران ندیدند و رد شدن و فقط غبار حسرتش براشون موند.
شور زندگی یعنی خودت با انتخابهای خودت زندگی کنی و مسئولیت همشو بپذیری. جای این که با انتخابهای دیگرانی زندگی کنی که مسئولیتی در قبال انتخابهای تو نمیپذیرن.
با شور زندگی کنیم. خودمون یاد بگیریم، خودمون انتخاب کنیم.
خلاق باشیم... اثرگذار باشیم جای این که آسیبپذیر باشیم.
همین الان... پاشو و کاری رو بکن که میدونی درسته. شجاعت اینو داشته باش که توی زمین خودت و با مهرههای خودت بازی کنی.
یا این که مهرهای باش برای بازی دیگران... و ورود به سلول روزمرگی که البته دیوارهاش با کاغذ دیواری «توهم زندگی» پوشیده شده.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تمام مدتی که صحبت میکردیم من معذب و خجالت زده بودم.
از طرفی تلاش میکردم وجهه تاثیرگذاری از خودم ارائه بدم و نظر عروس خانم رو جلب کنم!
در حقیقت گفتگویی هم که نبود... چند تا سوال با فاصله زمانی زیاد، پاسخهای کوتاه و جویده شدهی من، مدتی سکوت و باز سوال بعدی... الان که بهش فکر میکنم هردومون وضعیت رقتانگیزی داشتیم! دو تا جوون کم سن و کم تجربه از نسل قدیم که حتی خجالت میکشیدیم به هم نگاه کنیم!!
خلاصه یه سری حرفها زده شد و با تلاش من همه چی ظاهرا عادی و آبرومندانه تمام شد و موقع رفتن شد.
دم در مادرم داشت صحبت میکرد و من هم خیلی جدی و ظاهرا مسلط به اوضاع ولی در درون کاملا گیج نشستم و کفشهامو پوشیدم و با سرعت بلند شدم...
یهو یه صدای وحشتناکی اومد و انگار کل اون خونه قدیمی تکون خورد و یه درد وحشتناکی پیچید توی مغزم و استخونام!!
بلند شدن من زیر تاق در همان و برخورد دهشتناک ملاجم با چهارچوب در همان...!!
صدای خانمها بلند شد و من در حالی که سعی میکردم به گیجی و درد غلبه کنم ایستادم و لبخند زنان گفتم طوری نشد!! چیکار میتونستم بکنم خب؟!
خودمو شبیه گربه کارتون تام و جری تصور میکردم که سر و گردنش توی بدنش فرو رفته و قدم کوتاه شده!
عروس خانم و مادرشون حالتی داشتند بین خنده و گریه... نمیدونم بعد از رفتنم کدوم یکی حسشون پیروز شده ولی لرزش شونهها نشون میداد که حداقل خوراک خنده چندین روزشون فراهم شده!
من هیچ وقت نفهمیدم خونه قدیمی خانم من، چرا شبیه خونههای سرزمین لیلیپوت ساخته شده بود!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نیمکت مدرسه، درِ خونه، ستون آهنی وسط زیرزمین خونه عمه، کاپوت آریای همسایه یا هر جای دیگه... فرق زیادی نمیکرد... لذتش به این بود که گوشتو بچسبونی بهش و با نوک انگشتهات به آهستگی ضرب بگیری و زیباترین موسیقی جهان رو با صدای جرس بشنوی.
دیم دارام دی دام... دام دیریم دی دام...!!
یه بارم سر کلاس گوشمو گذاشته بودم روی میز نیمکت و خیلی آروم همین کارو میکردم و چون کلاس شلوغ بود صداش به جایی نمیرسید.
همینطور مشغول بودم که دیدم یه سایه بزرگ فضای دیدم رو تاریک کرد!
نگو کلاس ساکت شده بود و من متوجه نشده بودم و معلم کنجکاو شده بود ببینه (به قول خودش) «عروسی عمه کیه»؟!
😂😂
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دی» دست زمستون رو گرفت و با خودش آورد.
الهی آغاز آخرین فصل سال، شروع روزهایی پر از خیر و برکت باشه.
به دیماهیهای عزیز هم تبریک میگم.
امیدوارم وارد بخش زیباتر و عالیتر زندگیتون شده باشید و هر روزش بهتر از دیروزش باشه.
الهی همگیمون گردنههای دی رو با آرامش طی کنیم که زیر بهمن نمونیم!
🌸🌸🌸
Music: Antonio de Lucena - Romance Anonimo
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
همه چی بستگی به این داشت که بین بچههای فامیل یا همسایه، پسر هم باشه یا نه! اگر پسر همسن و سال خودم بود که دیگه وظیفه عینی و کفایی بود که وارد بازیهای دخترونه نشیم مگر به قصد ترکوندن!!
البته اگه دخترا سرشون به بازی خودشون گرم بود و کاری به ما نداشتن، ما هم معمولا در حالت صلح مسلحانه میموندیم و کاریشون نداشتیم. ولی گاهی که سر به سر ما میذاشتن یا وقتایی که منافع مشترکی وجود داشت (مثلا اتاق یا وسایل بازی) دیگه تنازعات بالا میگرفت!
اما یه وقتایی هم بود که اکثریت جمع دختر بودن و من در اقلیت قرار داشتم. اون موقع بود که مثل یه پسر خوب وارد بازیشون میشدم.
اولش هر جور بود میگذشت... ولی کم کم بازی به سمتی میرفت که اتفاقات بازی و قوانین شخصی در لحظه وضع میشد و اون تصمیمات آنی، باب میل من نبود! یعنی زیادی دخترونه و حوصلهسربر بود! فکر کن یکی دو ساعت بشینی توی اتاقی که کلی پارچه به در و دیوارش آویزونه، با کلی وسایل آشپزخونه، و یه مشت عروسک و فقط حرف بزنی!
سیریسلی؟؟؟!!!
آخه این تیکه پارچهها چی بود که دخترا انقدر دوست داشتن و به خودشون و هر چیزی که میشد وصل میکردن؟!
ادامه در پست بعد.....
@alimiriart
...ادامه پست قبل
خلاصه دیگه... جونم براتون بگه که این موقعها بود که منم حوصلهم سر میرفت و آهسته آهسته شروع میکردم به کارشکنی... و طولی نمیگذشت که به یه عنصر نامطلوب و انگل جامعه تبدیل میشدم و از بازی بیرونم میکردن!!
و همیشه هم با این جمله تیپیکال دخترونه تموم میشد:
بچهها اصلا بیاد با علی قهر باشیم!!!
😅
پ.ن: باور میکنید اون قدیم ندیما، زمانی که همه دیوارهاشون آبی و سبز و کرم بود، ما تو خونمون یه اتاق، و فقط یه اتاق داشتیم که دیوارهاش صورتی بود؟! تمام این سالها برام سوال بود اون روزی که بابام به اوستا نقاش گفته این اتاق رو صورتی کن چه حالی داشته؟
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
🎄کریسمس به هموطنای عزیز مسیحی مبارک.🎄
یه کار نسبتا قدیمی، و پایانی متفاوت بر دختر کبریت فروش...
@alimiriart
قدیما که بچه زیاد میآوردن، محاسنی داشت و معایبی.
موضوع صحبتم مقایسه این دو تا نیست. آدمها فکر دارن و آزادن که زندگیشون رو همونجور که فکر میکنن درسته انتخاب کنن. بنابر این هر کی به هر نتیجهای رسیده که بچه زیادش خوبه یا کم، تصمیمش محترمه. به کسی هم ارتباطی نداره!
امروز به بهانه این تصویر که داداش کوچیکه لطف کردن و گلهای قالی رو آب دادن میخوام از معایب تعدد فرزندان بگذرم و یکی از محاسنش رو بگم!
چیزی که اغلب هم سن و سالهای من که خانواده پر جمعیتی داشتن شاهد بودن.
ما پنج تا بچه پشت هم بودیم و من پسر اول بودم که از خواهرم حدود یکسال کوچیکترم.
ما بچههای بزرگتر، همینطور که رشد میکردیم، همزمان شاهد تولد و رشد خواهر برادرای کوچکتر از خودمون هم بودیم. شاهد تلاش والدین برای نگهداری و مراقبت از بچههای کوچیک از بدو تولد تا سالهای بعد. و طبیعتا در این نگهداری، ما هم در حد خودمون کمک حال پدر و مادر بودیم.
این مساله کمک زیادی میکرد که همزمان دو بخش کودک و والد در ما شکل بگیره.
ما مسئولیت پذیری رو یاد گرفتیم.
ادامه در پست بعد....
@alimiriart
.....ادامه پست قبل
ما مسئولیت پذیری رو یاد گرفتیم.
ما شاهد سختیهایی بودیم که پدر و مادرمون متحمل میشدن و خب میشد استنتاج کرد که این سختی برای خود ما هم بوده. و لذا حس قدردانی و محبت در ما شکل میگرفت.
در بازی زندگی، ما همزمان در تیم خواهر، برادران کوچکمون و تیم پدر و مادرمون بودیم. و این مساله در تربیت خودمون و بچههای کوچکتر از ما بسیار موثر و مفید بود.
این که امروزه گاهی میبینیم فرزندان مصرف کننده صرف هستند و مسئولیت پذیری کمی دارند شاید بیربط به این مساله نباشه. طفلیا از وقتی به دنیا اومدن تقریبا همه چی فراهمه. اونها توان درک موقعیت والدین و سختیای که متحمل میشن رو بدست نمیارن. خب هیچوقت شرایطی فراهم نبوده که بفهمن. من وقتی برای برادر کوچکم غذایی آماده میکردم ولی بهانه میگرفت و نمیخورد، به خوبی درک میکردم که چقدر بده برای کسی از روی محبت زحمت بکشی و اون زحمتتو هدر بده. بنابراین در مواجهه با والدینم سعی میکردم بیشتر قدردان باشم.
چه خوبه این باور غلط که «سختی کشیدن چیز بدیه» رو بذاریم کنار و با بلندتر کردن افق دیدمون، به بچههامون مسئولیت بیشتری بدیم. مسئولیتی متناسب با توانشون. و اجازه بدیم اشتباه کنن، تجربه کنن و یاد بگیرن. کار آسونی نیست، سخته. ولی مگه ما بچههامونو دوست نداریم و آیندهشون برامون مهم نیست؟
الهی بچههاتون عاقبت به خیر باشن
برا اونایی که بچه میخوان و خدا هنوز مصلحت ندونسته بهشون بده هم دعا میکنم الهی هر چه زودتر کانون خانوادشون به حضور یک کوچولوی ناز گوگول مگولی گرمتر بشه.😊🌸
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من چون همیشه از این که وسط غذا خوردنم وقفهای بیفته ناراحت میشدم، از بچگی هر وقت میرسیدم به پرندهها یا گربههایی که یه کناری داشتن غذا میخوردن، برای این که نترسن و فرار نکنن، یا راهمو عوض میکردم یا صبر میکردم غذاشون تموم بشه.
یه روز صبح زود توی پیادهرویی با همین صحنه مواجه شدم. چندتا یا کریم (یه بقول ما مشهدیا «موساکوتقی»!) داشتن دون میخوردن. بخاطر وجود بوتهها، پیادهرو شبیه یه دالون شده بود.
منم اومدم تو خیابون که مزاحمشون نشم. از اون طرف هم یه آقایی بدون توجه به پرندهها داشت میومد. راستش توی دلم این حس بد اومد که چرا بعضیا انقدر به حیونا بیتوجهن. من تو خیابون میرفتم، آقاهه از توی پیادهرو و پرندهها هم اون وسط. همه این صحنه در زمان بسیار کوتاهی گذشت. شبیه صحنههای اسلوموشن در سکانس تعلیق فیلمهای سینمایی! تا آقاهه رسید نزدیک پرندهها، همزمان در کسری از ثانیه دیدم که گربهای توی شمشادها مثل فنر جمع شده، آمادهی پریدن و شکار یکی از یاکریمهاست. رسیدن مرد، پریدن پرندهها و جهش نافرجام گربه خیلی سریع پشت سر هم اتفاق افتاد.
ادامه در پست بعد...
@alimiriart