eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات گذشته همیشه هم شیرین نیست. همه ما خاطراتی داریم که اگرچه مدتها از اون گذشته ولی هنوز تلخی خودشو داره. تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار، شجاعانه یه سری هم به خاطرات تلخم بزنم. فکر می‌کنم برای یک تصویرگر خاطرات قدیم، رفتار صادقانه‌تری خواهد بود. ‌ بین دبستان و خونه ما یک پارک بود. یک روز که داشتم از داخل پارک می‌رفتم خونه، کنار مسیر یک گل چیده شده دیدم. اونو برداشتم که یهو کارگر پارک بالاسرم ظاهر شد و گفت برا چی گل کندی؟ به شدت ترسیدم و با صدایی که حتی خودمم نمیشنیدم گفتم: گل افتاده بود... میخواستم ببرم برای خواهرم... که کارگر یک کشیده خوابوند توی صورتم! چیزی در درونم شکست و ریخت... ولی کاری هم نمی‌تونستم بکنم. تا خونه اشک ریختم و این خاطره رو فرستادم ته صندوق خونه ذهنم... تا امروز. . پ ن: خواهر جون، اون روز قیمت زیادی برای یه گل دادم ولی برات نیاوردمش❤️❤️ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
«.... همین‌طور داشت توی تاریکی میرفت که یهو از پشت سرش یه صدایی شنید...» در حسرت شبهایی هستم که توی حیاط یا روی پشت بوم رختخواب پهن میکردیم و تا دیروقت یا بهتره بگم تا درومدن صدای اعتراض بزرگترها حرف میزدیم... چقدر با ماجراهای ترسناک همو می‌ترسوندیم. جن و پری و آل و روح و... هر چیزی که تخیلمون اجازه می‌داد. می‌ترسیدیم و در عین حال کیف می‌کردیم. گاهی هم یه لرزی به تنمون می‌افتاد که نمیدونم از سردی هوا بود، از سردی قسمتهای دست نخورده لحاف و تشک بود یا از ترس. ولی به هر دلیلی که بود، فرو رفتن تا زیر چونه، زیر لحاف و پتو، احساس امنیت عجیبی بهمون میداد. حسی شبیه مخفی شدن در یک دژ نفوذ ناپذیر. حدس میزنم خاطره‌های ترسوندن و ترسیده شدن زیادی داشته باشید😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اون قدیما توی خونه ما (و حدس میزنم خیلی خونه‌های دیگه) رسم نبود که بچه‌ها خارج از زمان رسمی غذا، غذا بخورن!! بله می‌دونم... می‌دونم...! ولی اون زمان خیلی جاها اینجوری بود دیگه! ما بچه‌ها هم البته سرمون گرم بازی خودمون بود و توقع نداشتیم ولی این باعث نمی‌شد که گاهی که امکانش بوجود میومد، از خوردن چشم پوشی کنیم. ناخونک زدن به اندوخته‌های مخفی مادر و مادربزرگ جای خودش، ولی بعضی چیزا حکم بازی هم داشت برامون. مثلا رقابت سر خوردن اون لایه سفید باقی مونده ته ظرف شیرجوش، بعد از جوشوندن شیر، یا چیدن تک تک دونه‌های برنج باقی مونده لای سبدهای بافته شده از شاخه‌های نازک درخت که اون موقع‌ها برای صافی آبکشی برنج استفاده میشد. شاید الان کار بیخودی به نظر بیاد ولی باور کنید خیلی حال میداد!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعضی خاطرات هم که دیگه نگم براتون...! خاطره مشترک خیلی از پسرهای قدیم. قدیما باباها صبر می‌کردن خرس گنده بشیم بعدش می‌بردن و یه کاری باهامون می‌کردن و به خاطرش سور میگرفتن!! سور چی آخه؟! حالا همه اینا یه طرف، نمکدون‌های فامیل و دوست و آشنا و خوشمزگیهاشون هم یه طرف. مخصوصا برای من که کلا بچه محجوب و خجالتی‌ای بودم. خب داداش من سرت توی چیز خودت باشه... من همین دامن و درد خودم بسه!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
قدیما قربونی کردن گوسفند توی خونه‌ها کار غیر معمولی نبود. مخصوصا خونه ما که پر از برو بیا بود و مصرف گوشت هم زیاد بود. بعضی از این وقتها که قربونی مناسبتی بود، پیش میومد که گوسفندا چند روزی مهمون خونمون بودند که اون مناسبت برسه. مثلا حاجی از مکه بیاد یا عید قربون بشه و غیره. یه بار از این دفعات سه تا گوسفند توی حیاط باغ مانند خونه ما واسه خودشون میچریدند که من احساس کردم هیکل یه کدومشون خیلی بزرگ و ورزشکاریه! و خلاصه هوس کردم به رسم کابوها، سوارش بشم و رامش کنم! ولی هیچ جور نمیشد نزدیکش شد. منم با یه نقشه عالی، جلوی تراس کوتاهی که داشتیم، براش ارزن ریختم و تا اومد بخوره از روی تراس پریدم رو پشتش!! ناگهان مثل یک «گوسفند خود موستانگ پندار» از جا پرید و خیلی زود منو پرت کرد یه گوشه. ولی مگه میشد هیجان به این خوبی رو ول کرد... خلاصه من ساعتها کارم شد همین! و با این کارم باعث شدم حیوون مریض بشه. شاید فکر کنید که سوار گوسفند شدن باعث مریضی میشه ولی نه، فکر میکنم خوردن ارزن زیاد باعث اسهال گوسفند میشه!!‌ ‌ ‌پیشاپیش از همه طرفداران حقوق حیوانات که الان خودشون رو با یه پسر هفت ساله در سال ۶۲ مقایسه میکنن کمال تشکر رو ‌دارم!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنا به درخواست و استقبال دوستان از تایم لپس روند کار؛ ویدیوی مراحل اجرای «بازی دختران». (پست قبل) ‌‌ اجرای پیانو از هنرمند عزیز مهدی کیانپور بر اساس موسیقی مجموعه تلویزیونی «علی کوچولو»، ساخته مرحوم بابک بیات. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سالها پیش، در خردسالی، فکر می‌کردم که حمام چقدر چیز خوبیه! بازی می‌کنی، با کف برای خودت بستنی خیالی میسازی، حیوونای پلاستیکی رو از غرق شدن یا از تمساح‌ها نجات میدی، شعر می‌خونی، ... خلاصه خوش میگذره... ولی کمی بعدتر، متوجه شدم که حمام نبود که خوب بود، بلکه مادرم بود! و این واقعیت رو اولین بار زمانی فهمیدم که پدربزرگم منو حمام برد!! خدا رحمتش کنه... فکر میکنم معتقد بود بچه تا وقتی جیغ میزنه و نفس داره، یعنی هنوز کاملا تمیز نشده و باید بسابونیش! بزرگوار برای آب سرد و ولرم هم هیچ ارزشی قائل نبود، فقط آبجوش!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تاب رو بزرگترا برامون می‌بستن... ولی گردش فلک در دستان کوچیک ما بود☺️ ‌ نکن... نککککنننننن... تو رو خدااااا.... نچرخوووووون... واااااااای... جیییییغ...!! (پنج دقیقه بعد): یه بار دیگه... یه بار دیگه.. تو رو خداااا...!! . . (البته من چون حال تهوع میگرفتم، همیشه نظاره گر و یا محرک سایرین بودم🤢) . . ‌‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بوی گرم شیرینی خونگی‌های مادربزرگ که تمام خونه رو پر می‌کرد... سبزه‌هایی که از چند هفته قبل کاشته شده بودن... درومدن ظرفهایی که همیشه منتظر یک مراسم ویژه بودن که گلهاشونو نشون بدن... پهن شدن اون سفره شیک مهمونی با لبه‌های توری و اون بوی خاصش... چیدن هفت سین روی سفره... جمع شدن کل فامیل دور هم و بگو بخند از ته دل... تعریف‌های بابابزرگم از لباس‌های جدیدی که پوشیده بودیم... انتظار و هیجان جلوی تلویزیون برای اعلام تحویل سال... اسکناسهای ده تومنی تانخورده بابابزرگ... ... اینها همه تصویر من از چیزیه که بهش میگیم «نوروز». چیزی که برای من تا وقتی معنی داشت که پدربزرگ و مادربزرگم بین ما بودند. چند سالیه که این دو فرشته رو در کنار خودم ندارم و نوروز برام تبدیل شده به عوض شدن یک عدد روی تقویم @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سال نو برای همه هم‌وطنان عزیزم مبارک و سرشار از خوبی باشه. هر کسی اعتقادی داره و من معتقدم روزی مردی خواهد آمد و با خودش عید حقیقی را خواهد آورد. عیدی که شادی اون نه از سر اعتبار و قراردادهای بشری، بلکه یک شادی ناب و بی‌نظیر خواهد بود که از درون قلبها فوران خواهد کرد. او، شبیه به هیچ کسی که ما می‌شناسیم نخواهد بود. حرفش شبیه هیچ حرفی که شنیده‌ایم نیست. رفتارش قابل قیاس با هیچ کسی که ما دیده‌ایم نیست. او مرزها را از بین می‌برد. مرز بین انسانها، مرز بین شرایع، مرز بین سرزمینها را. او باعث اتحاد و صلح واقعی خواهد شد. او که بیاید، به همه چیز معنا خواهد بخشید. همه چیز را در جای خود قرار خواهد داد و برای اولین بار انسان نفس خواهد کشید. ‌ امیدوارم به زودی، این عید حقیقی را جشن گرفته و به هم تبریک بگیم. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟... و بعدش باران توت و جیغ ما بچه‌ها... شولولولوووووو.... و مسابقه برای برداشتن توت‌های سفیدتر و تپل‌تر از رو زمین جای مادربزرگم با پارچ پر از دوغ محلی خالی... جای بابابزرگم خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایه‌ها... ‌ فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6