eitaa logo
مجنون | علی‌علیان
310 دنبال‌کننده
290 عکس
230 ویدیو
21 فایل
کارم نوشتن است و سر و کله زدن با محتوا گاهی اوقات، بعضی نوشته‌ها |آنهایی که| حس میکنم بدرد آدمهای اطرافم میخورد اینجا منتشر میکنم. ارتباط با من @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
من توی خیالم با آدمهای مختلفی که توی یادواره مسجد نجفیه بودند حرف زدم. از دل حرفهایشان این روایت‌ها را قاپیدم. خودم که دوستش دارم. شما هم اگر دوست داشتید بخوانید. سکانس اول: حاج احمد، رزمنده ۶۵ ساله دنبال مقصر نگردید. نسیان در طبیعت آدم است. طبیعی است که فراموش‌شان کنیم. شهدا را می‌گویم. انگار اصلاً نبوده‌اند! شبیه آن سنگر خاکی که باران شست و برد. بعد هم بشینیم و نگاه کنیم که دشمن هرچه دلش خواست، در گوش نسل جدید خواند. مرثیه بگیریم که بچه‌های‌مان از شهدا دور شدند! عزیز من، می‌دانی چند سال پیش بوده؟ ۴۳ سال از شهادت محمد افخم گذشته. آخرین بار که دیدمش، شب عملیات بستان بود. داشت وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت. با آن دستخط درشت و شلخته‌اش ... سکانس دوم: علی، کارمند ۴۵ ساله من زیاد یادواره‌ی شهدا رفته‌ام. این‌قدر که اگر کارت امتیاز می‌دادند، تا حالا همه‌ی جوایز کمد مسجد را گرفته بودم! راستش را بخواهید، سال‌به‌سال جمعیت جوان‌ها کمتر شده. نمی‌گویم ما کم‌کاری نکرده‌ایم، اما این نسل هم کم قصور نداشته. خب وقتی نمی‌آیند، چطور باید با شهدا آشنا شوند؟ این‌ها سرشان توی گوشی است. کی فرصت می‌کنند پای خاطرات شهدا بنشینند؟ سکانس سوم: سید محمد، معلم ۲۵ ساله من همه‌جا گفتم، یادواره‌ی مسجد نجفیه یه چیز دیگست! چرا؟ چون راهی رو انتخاب کرده که ما معمولاً ازش فرار می‌کنیم. ما بلدیم چطور یه یادواره‌ی بی‌دردسر برگزار کنیم. یه سخنران معروف و مداحی که با سوز و نوا برامون از شهدا بخونه. خاطره گویی چند تا رزمنده که باهاشون عکس دارن و تمام! اسمش رو هم میزاریم کار فرهنگی. اما دیشب تو مراسم مسجد نجفیه، ماجرا کمی فرق داشت. بدون سخنران اسم‌و‌رسم‌دار، بدون مداح معروف، بدون حضور پیرمردهایی که همه‌ی شهدا رو می‌شناختن. فقط مسجد بود، فقط مردم بودن و بچه‌های مسجد. برای همین میگم بهترین یادواره‌ای بود که تا حالا دیدم. سکانس چهارم: رضا، دانشجوی هنر ۱۹ ساله ما معمولاً سراغ چنین مدل‌هایی نمی‌ریم. سعی می‌کنیم سر و ته قضیه رو با یه کار محفلی هم بیاریم. اگه بخوایم کار رو بزرگ‌تر کنیم هم سخنران و مداح رو معروف‌تر می‌کنیم. اصلاً هم حواس‌مون به بچه‌های مسجد نیست. فکر می‌کنیم خراب می‌کنن! اما خدا رو شکر اینجا فرق داره. اینجا به ما فرصت داده میشه. تو این یادواره ما واقعاً توی بازی بودیم، البته اینجوری هم نبوده که به هرکسی توی مسجد باشه نقش بدیم. بچه‌ها رو جمع کردیم. بهشون یاد دادیم. چند هفته تمرین کردیم. یه چیزی بگم شاید کلیشه‌ای باشه ولی توی این چند هفته‌ای که با شهدا زندگی کردم فهمیدم آدم وقتی خودش وسط کار باشه شهدا رو یه جور دیگه‌ای می‌شناسه. سکانس پنجم: صادق، دانش‌آموز ۱۶ ساله راستش رو بخوای، نمی‌خواستم برم. چند نفر از بچه‌ها می‌خواستن برن، منو هم به‌زور کشوندن. حوصله‌ی حرفای تکراری و خسته‌کننده رو نداشتم. از همون‌ها که هزار بار شنیدی. سخنران می‌چسبه به میکروفون و یه ساعت نصیحتت می‌کنه. بابا کوتاه بیا جون عزیزت.... اینجا هم اولش سرم توی گوشی بود ولی... اممم.. فکر کنم از بعد سرود بود که دیگه شش‌دنگ حواسم جمع شد به اجرای بچه‌ها. نفهمیدم کی گوشی رو گذاشتم کنار. حتی یه لحظه هم حوصله‌م سر نرفت. نمی‌دونم چی شد ولی دلم نمی‌خواست زودتر تموم بشه. سکانس ششم: صدیقه، ۸۰ ساله، مادر شهید مادرجان، ما هر چه داریم از شهداست. از انقلاب. نکند راهمان را از شهدا جدا کنیم. من خودم توی همه‌ی یادواره‌ها نشسته‌ام. گوش داده‌ام. گریه کرده‌ام. اما دیشب فرق داشت. نمی‌دانم چه شد، حس کردم علیِ من هم دیشب بود. توی نگاه آن پسرها که نمایش اجرا کردند، توی صدای آن بچه‌هایی که سرود خواندند... انگار دوباره علی را دیدم. سکانس آخر: سید محمد، معلم ۲۵ ساله (جمع‌بندی) بچه‌های مسجد نجفیه یادمون دادن که می‌شه با آدم‌های مسجد کار باکیفیت انجام داد. می‌شه به‌جای یه مراسم معمولی، جریان‌ساز بود. می‌شه به‌جای تماشاگر بودن، به بچه‌ها نقش داد. ما که کیف کردیم، اما برنده‌ی اصلی، همون بچه‌هایی بودن که از مخاطب، تبدیل شدن به متولی... 📝 علیان @aliya_ne
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی توی تاریخ بنویسید رهبری تنها کسی بود که تمام تلاشش رو کرد تا دیدار با خانواده‌های شهدا رو ترند کنه...✌️ 📍 ان شاءالله امشب (چهارشنبه) یه دیدار خیلی ویژه داریم با خانواده شهید مهدی نظری از شهدای مدافع حرم شهر اندیمشک؛ لطفاً دوست و رفیقاتون رو دعوت کنید. @shohada_mohebandez
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️درد و دلهای فرزند شهید؛ اون برای امنیت ما از همه چیزش گذشت، ما برای شهدا و خانواده‌هاشون چکار کردیم؟ 📍 ان شاءالله امشب (چهارشنبه) یه دیدار خیلی ویژه داریم با خانواده شهید مهدی نظری از شهدای مدافع حرم شهر اندیمشک؛ لطفاً دوست و رفیقاتون رو دعوت کنید. @shohada_mohebandez
نماهنگ اگه مردم.mp3
3M
اگه مردم صورتم رو سمت کربلا کنید پا جنازه ام روضه ای به پا کنید اگه مردم توی روضه ها منم یاد کنید خونه قبرمو آباد کنید @aliya_ne
ویژه برنامـه مـــراســــم شهــــــادت امـیرالمومنین علـی علیه السلام بــــــه مــــــــــدت پـــــنـــــــــج شـــــــــب هـیـئــت محـــبـان اباالـــفــــضـــــــــل الـعــبـــــاس عـلـــیـه الـــــســـــــــــــلام مــــحــفــل فـــــدائـــیـــــــان ولایــــــت دارالــــمــــــــؤمـــــنــــیـــــن دزفــــــــــول @mohebandez @mazahir @shohada_mohebandez @jahadi_mohebandez @shahidvelayati
14.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منم دم مرگم می‌بینمت مولا ... ان شاءالله از چهارشنبه ساعت ۲۱ مراسمات شهادت مولامون حسینیه حبیب بن مظاهر (علیه‌السلام) @mohebandez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدمگاه شهدا داره آماده مجلس شهادت مولا میشه... ان شاءالله از چهارشنبه ساعت ۲۱ @mazahir
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی یکی ازم می‌پرسه تعطیلات عید کجایی؟ @barava
امروز آخرین جلسه از سخنرانی دهه اول ماه مبارک رمضان استاد شیخ ناصر یوسفی رو هم گوش دادم، به جرئت میتونم بگم یکی از بهترین مباحثی که این روزها میشه گوش داد، همین جلسات مهدی یاوران هست... لینک جلسه اول @aliya_ne
سلام یه مدت نبودم. علتش هم این بود که تعطیلات به شدت شلوغی داشتم. ان شاءالله از امشب ادامه داستان سلمان رو می‌نویسم و منتشر میکنم. سعیم بر اینه که تا اواخر اردیبهشت سلمان به اتمام برسه...✌️ @aliya_ne
محمد از گوشه اتاق یه صندلی آورد و کنار من نشست. دستاش رو زیر پاهاش قایم کرده بود، شبیه بچه‌هایی که می‌خوان یه ماجرای ترسناک رو تعریف کنند. بالاخره صدای خش‌دارش سکوت اتاق رو شکست. «همه چیز از اون پرونده لعنتی شروع شد...» بدنش رو برگردوند سمتم. حس میکردم هنوزم تردید داره که بعضی حرفها رو بهم بگه. نگاهش پر از راز و دلهره بود. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «رد یه کارتل بزرگ مواد مخدر رو زده بودیم. از شهر کویته پاکستان و ایالت بلوچستان، من سه ماه تو میرجاوه زندگی کرده بودم تا بتونم اونجا کارم رو به بهترین شکل انجام بدم. بعد هم یک سال تمام باهاشون همکاری کردم. با یه هویت جعلی. شیرمحمد بارک زهی، قاچاقچی انسان، اهل بلوچستان ایران. تو اون مدتی که پاکستان بودم چیزای عجیب زیادی دیدم. افرادی که جذب این گروه می‌شدن از سرسخت‌ترین آدم‌ها انتخاب شده بودن. حتی سگ‌های نگهبان‌شون از نود درصد قاچاقی‌هایی که تا حالا دیده بودم باهوش‌تر بودن. با این حال اینا فقط پوسته یه باند قاچاق چندملیتی بودن که بخش عمده هروئین و تریاک دنیا رو جابجا می‌کردن.» حرف‌هاش شبیه پیش لرزه‌های قبل یه زلزله مهیب بود. «اوایل فقط کارچاق‌کن بودم، ولی بعدش بهم اعتماد کردن و بخشی از انتقال مواد به ایران و افغانستان رو دادن بهم. من ایران بودم، ولی می‌دونستم توی بهمن ماه ۱۴۰۳ محموله مهمی وارد ایران میشه. با اطلاعاتی که دادم، بچه‌های سازمان توی سراوان یه ضربه خیلی محکم بهشون زدن. چند تا از سرکرده‌های اصلی رو دستگیر کردن. و بقیه هم فرار کردن.» صدای محمد خیلی کم و کدر شد. هیچ کدوم مون حرکت خاصی نمی‌کردیم. من زل زده بودم به لبهای محمد. چشماش به سختی قابل درک بود. یه جمله می‌گفت و بعد سکوت میکرد. «همه چی تموم شده بود. حداقل اون موقع اینجوری فکر می‌کردیم.» بعد دوباره سکوت کرد. با چشمهام حرکاتش رو دنبال میکردم. نگاهش رو از من گرفت و به زمین دوخت بعد با انگشتهای دست چپش ریشهاشو مرتب کرد. «وقتی برگشتم تهران، توی گزارش‌ها چیز عجیبی پیدا کردم. فایلی با رمزگذاری سطح نظامی. اسمش Hum-X بود. اولش فکر کردم یه پروژه پوششیه برای انتقال مواد با پول‌شویی. ولی نه... اطلاعات داخلش عجیب بود. در مورد آزمایش‌های شناختی روی ذهن انسان. دستکاری حافظه، تحریک نقاط خاصی از مغز برای ایجاد حالات روانی مشخص... حتی کنترل رفتاری.» «نوشته بودن "مدل‌های اولیه موفقیت‌آمیز بودن، ولی پایدار نیستن!"» حس کردم حقیقت بزرگی جلوی چشمام باز شده. پرسیدم: «یعنی چی؟ یعنی روی آدم‌های زنده آزمایش کردن؟» محمد با دقت بهم نگاه کرد. «نه، آزمایشی در کار نیست. اولش با یه نوع مواد یا داروی خاص شروع میشه. ماده‌ای که توی بنیاد USAID آمریکا درست شده. یکی از اولین کسایی که این مواد رو مصرف کرده، رسول هدایتیه.» «رسول توی مسابقات جهانی تکواندو سال ۲۰۲۲ که توی آمریکا برگزار شد، اول شد. تا اینجای ماجرا عادیه. اما ما می‌دونیم که توی مسابقه ماقبل پایانی از ناحیه کتف مصدوم شده بود. مصدومیتش اونقدری شدید بود که اعزام میشه بیمارستان و حدوداً چهار ساعت هم توی بیمارستان بوده. اونجا یه داروی مسکن خیلی قوی بهش می‌زنن که اسمش...» مکث کرد انگار بخواد چیزی رو به زور به یاد بیاره. «اسمش Nexor-4 بود.» مغزم داشت سوت میکشید. اینجا دیگه مسئله فقط مواد مخدر نبود، چیزی فراتر از اون در جریان بود. آزمایش‌هایی روی انسان با استفاده از داروهایی که معلوم نبود چه عواقبی دارن. این داستان چیزی بیشتر از یه پرونده جنایی بود، یه معمای تاریک که نمی‌دونستم نقاطش رو از کجا باید به هم وصل کنم! محمد ادامه داد. طبق گفته‌های رسول به مربی‌اش: «اون دارو اثرات عجیبی داشته. به طوریکه بعد از مصرفش، نه تنها دیگه احساس درد نداشته، تازه ذهنش بازتر از همیشه شده و همه چیز رو واضح‌تر می‌دیده...» اما بعد از چند ماه، به شکل وحشتناکی، شروع به تغییر رفتار می‌کنه. بیش از حد منطقی میشه، دقیق، و در عین حال بی‌رحم... @aliya_ne
شاید نقطه عطف زندگی من، آشنایی با یه اسم بود. آوینی. کامران آوینی نماد دیروزم بود و مرتضی آوینی فردایی که باید می‌شدم! وقتی شناختمش عاشق هنر شدم، وقتی حرفاش رو عمیق‌تر فهمیدم دیدم که هنر فقط وسیله‌است. ابزاری در خدمت حقیقت و هر چیزی که از این اصل فاصله بگیره، قطعا تبدیل به بی‌هنری میشه. فهمیدم هنرمند واقعی رزمنده‌‌ی خط مقدم جبهه‌ی عشق و حقیقته و هنر تو خاکریز دل این عارفِ عاشق رشد می‌کنه. هنر همون جایی که حقیقت و ایمان دست به دست هم میدن، زنده میشه و اگه تو خاک پاک نباشه رشدی نمی‌کنه. فهمیدم چقدر دوست دارم آوینی رو و چقدر حس میکنم هنوزم باید به سمتش برم ... 20 فروردین، سالروز شهادت شهید سید مرتضی آوینی و روز هنر انقلاب اسلامی @aliya_ne