eitaa logo
مجنون | علی‌علیان
278 دنبال‌کننده
243 عکس
198 ویدیو
14 فایل
کارم نوشتن است و سر و کله زدن با محتوا گاهی اوقات، بعضی نوشته‌ها |آنهایی که| حس میکنم بدرد آدمهای اطرافم میخورد اینجا منتشر میکنم. ارتباط با من @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتی از حسین بنویس. خیلی فکر کردم از کجا شروع کنم. می دونی حاجی من زیاد اهل خاطره تعریف کردن نیستم. شما یه عمر با شهدا بودی. راوی هستی و فوت و فن خاطره گویی رو بلدی. سبک و فرم نوشتن رو هم میشناسی. ببخش اگه بد می نویسم. بزار به حساب نابلد بودن و کم تجربگی... من دوست دارم حس و حال الانم رو بنویسم ینی از همین جا. گلزار شهدا، قطعه ۲، کنار حسین. راستشو بخوای هر شب میام پیشش. بعضی شبا گوشیو نگاه می کنم: میرم تو مخاطبینم. ح پورخیشکن. الانه که زنگ بزنه... آخه همیشه بعد ۱۲ زنگ میزد. فکر و خیال، مرور خاطرات‌، بعدشم هلک و هلک راه میوفتم سمت گلزار. تو راه مداحی هم باشه حال آدم بهتره: رفیق نــیــمه راه مــن، خداحــــافــــظ... یادمه هر وقت سر من خلوت می شد، اون سرش شلوغ بود. هر وقت هم که اون وقتش آزاد بود‌‌، من کار داشتم. واسه همین هر شب ۱۲ به بعد منتظرش بودم. به یاد قدیما تو پرت ترین ساعت شبانه روز اومدم نشستم کنارش. ساعت ۲:۳۰ حاجی این روزا که گلزار شهدا رو بخاطر کرونا بستن هم واسه خودش عالمی داره ها. الان که دارم می نویسم فقط من تو گلزار شهدام. همیشه وقتی می اومدم سر مزار شلوغ بود. حتی این موقع. می رفتم بیست سی متر اونطرف تر می نشستم. می دونی حاجی، وقتی می دیدم دور و بر مزارش شلوغه و یه آدمایی هستن که من نمیشناسم حسودیم میشد. می گفتم ینی چی؟! چرا باید یکی پیدا شه که بیشتر از من با حسین رفیق بشه. اصن هر شب که می اومدم گلزار و سر مزار حسین نمی رفتم، زیر چشمی مزارو نگاه می کردم. یادم می رفت واسه چی اومدم، یادم می رفت دلم چقدر تنگ شده واسش. همش حواسم به این بود که اینایی که میان کین؟ نمی دونم این نوع حسادت رو داشتی یا نه، حاجی بخدا تو کتم نمیره یکی پیدا شه بیشتر از من با حسین رفیق شه. بیشتر از من دوستش داشته باشه. ینی الان اگه بود یه پس کتک حسابی بهش می زدم تا دلم خنک شه... @aliya_ne
بش گفتم حسین خسته نمی شی؟ آخه این چه مدل زندگیه واسه خودت درست کردی؟ کلا خودت رو گیر انداختی. ببین حاجی، از صبح که میرفت دانشگاه تا شب که خسته و کوفته می رسید خونه همه برنامش پر بود. هم ما کم میدیدیمش هم خانواده ش. ینی صبح تا ظهر دانشگاه بود، بعدش می رفت سر کار. شب هم که مسجد و جلسه قرآن. آخر شب زنگ میزد. یا میومد در خونمون، یا با هم میرفتیم گلزار. گزارش کار میداد. البته اهل صحبت کردن از کارهاش نبود. بیشتر وقتی مشکلی بود می گفت، یا وقتی میخواست راهنماییش کنم. معمولا تو مسائل جزئی هم سوال می پرسید. نه اینکه من خیلی چیز بدونم یا اون خیلی رو من حساب بکشه. نه.. یادمه بعضی وقتا می گفت ببین اینی که میگی تا اینجاش درسته ولی از اینجا به بعد این شکلیه. حساب کار دستم می اومد که قبل از اینکه پیش من بیاد سراغ دو سه نفر دیگه هم رفته. خلاصه خیلی از شبا می نشستیم و اتفاقات اونروزو بدون اینکه خودش بخواد میگفت. بهش می گفتم یکمی به زندگیت برس. می گفت زندگی من همینه. من عشق می کنم با این مدل زندگی کردن. میگفتم استراحت؟ می خندید... همیشه بهش گیر می دادم، می گفتم تو هم حوصله داریا.. این نوجوونایی که تو داری براشون وقت می زاری، دوساله دیگه هیچکدوم شون نیست. برو سر چارتا آدم درست و حسابی کار کن که حداقل تیپ و ظاهرشون به مسجد بخوره. می گفت اگه قراره کسی بمونه پای دین خدا همینایین که تو مسخره شون می کنی. تابستون می خواست همینا رو ببره مشهد. می گفت اینا مشهد لازمن. هر طوری شده باید برن. ینی اگه برن پیش امام رضا حتما درست می شن. خوب میشن. رو به راه می شن... کلا ده نفر هم نمی شدن‌‌، بش گفتم هزینه اش خیلی زیاد می شه. اینا هم که خونواده هاشون ضعیفن، ندارن پول سفر رو بدن. می گفت جور می کنم. حاجی یه چیزی هست، تو کار فرهنگی بهش می گن مشکل مالی، نمی دونم زمان شما بوده یا نه. این کمر خیلی ها رو خم کرده. این رفیق شهید ما کلا تو ذهنش بود یه برنامه ای بریزه، مشکل مالی گروه های فرهنگی رو حل کنه، ینی تا یکی دوروز قبل شهادتش هم پیگیر بود. بگذریم... گفت پیگیر میشم، واقعا هم شد. ما زمانی فهمیدیم که بلیط ها رو هم گرفته بود. رفتن مشهد، یکی دو هفته ای هم سفرشون طول کشید. جالبه، اینا هشت نفر بودن، ۱۳-۱۴ تا چاقو با خودشون برده بودن. اونم سفر زیارتی.. حاجی از ممد بروجردی که گفتی یاد این اخلاق حسین افتادم. اونجایی که گفتی می نشست با اونایی که تیپ و ظاهرشون به ما نمی خورد یا اصن اونایی که ضد انقلاب بودن صحبت می کرد. می نشست حرفاشونو گوش می داد. توجیه و استدلال میاورد براشون. حسین اهل حرف زدن نبود اما وقت میذاشت. می گفت فلانی رو می بینی؟ این شاید تیپ و ظاهرش به ما نخوره شاید کنارش که می شینی نتونه زبونش رو هم کنترل کنه. اما همین درست میشه. ما وظیفه مون اینه که پیگیری کنیم. این اقا اگه قرار نیست یه درخت تنومند بشه که سایه و میوه بده، حداقل یه نهال کوچیک هم بشه خوبه... @aliya_ne
یکی دو روز بعد شهادتش رفته بودم خونه شون. از خونواده ش اجازه گرفته بودم که اتاق و وسایلشو بگردم تا وصیت نامه شو پیدا کنم. خونه رو زیر و کردیم. کلی کاغذ و دستنوشته و مدرک پیدا شد اما وصیت نامه نه. وسط همه اینا یه چیزی دیدم، زد له و لورده ام کرد. یه برگه بود، ظاهرا تسویه وام. ینی آخرین قسط یه وام. تقریبا یک ماه پیش پرداخت شده بود. تاریخ ها رو که چک کردیم رسیدیم به اردوی مشهد. با همین بچه ها. گفته بود جور می کنم. آخرم جور کرد. سرش می رفت حرفش نمی رفت... @aliya_ne
نوشته بود از کجا در من آورد مرا، سر عشق است که آواره کند مجنون را. بیت جالبیه. شبیه داستان ما. نمی دونم چی شد که قصه اینجوری رقم خورد. قرار بود من راوی باشم. کلی هم حرف اماده کرده بودم واسه گفتن اما حالا... اصن چی شد که حسین و راویِ حسین وارد قصه من شدن. وارد زندگیم. اومدن تو داستان و منو پرت کردن بیرون. البته بگم ناخواسته هم نبود این کنار کشیدن، خودم دوست داشتم بشنوم. همونقدر که یه روزی عطش داشتم واسه نوشتن، همونقدرم مشتاق شدم واسه از حسین شنیدن. امروز پیام داده بود. مجنون رو میگم. این اسم مجنون هم یه جورایی تو مخه. هر کاری کردم اسم واقعیشو نمیگه... میگفت حاجی قصه ات ناتموم موند! نمی نویسی؟ بش گفتم دیگه رمقی نمونده واسه نوشتن. شما اومدید و خراب کردید هرچی که بود رو. -مسخره می کنی. +نه. فکر می کنم هر چی تا حالا گفتم حدیث نفس بوده. یه جورایی روایت گذشته باعث شده الانمو یادم بره... -‌بیخیال حاجی. فکر می کردم، زرنگ تر از این حرفا باشی. +گفتی مجنون یعنی چی؟! -یعنی دیوونه. ‌+نه یه تعریفی گفتی. -حاجی من اینایی گفتم، قصد نصیحت نداشتم. شما خودت استاد حرفای این مدلی هستی. ینی یه عمره جوونای مردم رو با این حرفها گول زدید و فرستادید جلو تیر و تفنگ. البته شوخی می کنما... اما حاجی باور کن این حرفا واسه نشستن نبود. اخه اصلا موقع نشستن نیست. می دونی حاجی. وقتی دیدم یکی از نسل اول انقلاب داره خاطراتشو می نویسه خیلی خوشحال شدم. ببخش اگه یکمی فیگور گرفتیم، ما رو پخ کنی مردیم. باور کن ما خاکتیم. ینی خاکتم نیستیم، از خاک کمتر چیه... بخدا من و نسل من تشنه شنیدن اون قصه ای هستیم که شما می خوای روایت کنی. نه میخوام غلو کنم نه هندونه زیر بغلت بزارم اما قدر خودتو بدون. شاید خدا نگهت داشته که روایت کنی. دینی که گردنته کم تر از رفتن رفقای شهیدت نی. بعضی وقتا خدا یه آدمهای رو تو مسیرت قرار می ده که به کل مسیر زندگیت رو عوض می کنن. باور کنید اونروزی که پست مجنون رو دیدم کلا قید نوشتن رو زدم. امروز اما یه حرفی زد که دوباره انگیزه پیدا کردم واسه نوشتن. می گفت حاجی می دونی چیه؟! اونی که تانک چیفتن رو ساخته، یه جوری درست کرده که بشه باهاش مسافر هم جا به جا کرد. ینی این قابلیت رو هم داره. اما آدم عاقل با چیفتن نمی ره مسافر کشی. الان اینی که گفتم میدونی حکم چیو داره؟ حکم فضای مجازی. مایی که اسم امت حزب الله رو خودمون گذاشتیم داریم همینطور توش قل می خوریم. ینی با چیفتن رفتیم مسافر کشی. حاجی این تو باس بزنی. نزنی می خوری. راستش کم هم نخوردیم این تو... حاجی اون ابزاری که ما ازش می نالیم همونقدر که میتونه خراب کنه همون قدر هم میتونه بسازه. مهم اینه که ما چقدر رسالت خودمون رو خوب انجام بدیم... حاجی شما این تو جلو داری. نباس کم بیاری... حرفای مجنون مثه آب رو آتیشه. این کله شقی و رک بودنش با اون ژست و ادبیات عرفانیش به دل می شینه. راستی از امروز یکی از ادمین های این کانال مجنونه. قراره مطالب خودشو مستقیم بزاره... @aliya_ne
کتک زدنشون رسم و رسوم داشت. ماه های محرم و رمضون دسته جمعی میزدن ماه های دیگه انفرادی. می اومدن می گفتن: انت، انت، گوم یالا... تو‌ ، تو، بلند شید. یکی قدش بلند بود، یکی کوتاه. یکی روی نامه اش نوشته بود بسم الله. یکی رو هم بخاطر اینکه نماز شب خونده بود می بردن. یه سری قانون ها داشت اونجا، مثلا نماز جماعت ممنوع، روضه ممنوع. کلا تجمع بیشتر از سه نفر ممنوع. ما اما کاری به این چیزا نداشتیم. هم روضه می گرفتیم، هم نماز جماعت... یبار اومدند وسط آسایشگاه. پنجاه نفری می شدن. همه شون لخت شده بودن. ینی پیراهن تنشون نبود، فقط شلوار. اکثرشون مست بودند. با چوب و کابل می زدند که چرا نماز جماعت خوندید. وقتی رفتند یکی از بچه ها ابروش پاره شده بود. یکی سرش شکسته، یکی دیگه هم صورتش خونی و چشمش آسیب دیده بود. بقیه هم بدنشون بدجوری کوفته شده بودن. دم دمای مغرب بود. سید گفت یا علی برادرا. شیخ احمد رو فرستاد جلو خودش هم ایستاد پشت سرش. کم کم بقیه بچه ها هم جمع شدن. نماز رو جماعت خوندیم. به امامت شیخ احمد. شیخ احمد از اون طلبه های با صفای کرمانی بود. با اون صورت مهربون و آفتاب سوخته و لهجه شیرینش. درسایی که تو حوزه خونده بود رو اکثرا یادش بود. واسه بچه ها می گفت. ینی اوایل قبول نمی کرد. با اصرار سید قبول کرد. هیئت راه انداخته بودیم، وسط اردوگاه، منبری هم شیخ احمد. می گفت آقا سید اِجَمَ ایكه مو بیام حرف بزنوم خو شوما بیا. خدا سرشاهده مو فقط درسانه خوندوم. مو منبری نیستم. شما خو بهتره مو اختلاط می کنی. زیر بار نمی رفت. اما سید اونقدر اصرار کرد که شیخ احمد قبول کرد. ده تا پتو می نداختیم رو هم و شیخ احمد می رفت بالا. یکی هم کشیک میداد افسرا نیان. پای منبر شیخ احمد نصف بیشتر بچه ها لهجه کرمونی یاد گرفتن. بعضی وقتا وسط مراسم سه چهار بار وضعیت قرمز می زدیم. وضعیت قرمز هم اوضاع جالبی داشت واسه خودش. یکی پا می شد راه می رفت. یکی تو همون حالت میگرفت می خوابید. یکی هم داد می زد کی تو صف توالته؟ بنده خدا شیخ احمد همیشه باید مواظب می بود که وسط صحبتاش نیان گوششو بگیرن و از اون بالا بیارنش پایین. امروز تلفنی با یکی از رفقای قدیم صحبت می کردم، بش گفتم یادته چه روزگاری داشتیم؟ همین خاطراتی که گفتم رو با هم مرور کردیم. گفت حاجی دیشب (ینی شب قدر) همینطوری در اتاق پسرمو باز کردم. دیدم سریع روشو برگردوند و پتو رو کشید رو سرش که چشمای خیس اشکشو نبینم. تنهایی تو اتاقش احیا گرفته بود. با گوشیش. چقدر بهش گیر داده بودم واسه همین گوشی دستش. حاجی باور کن همه خاطرات اون روزا تو چند ثانیه مرور شد. یادته وقتی اون نامردا وسط مجلس می اومدن بچه ها سریع خودشونو مشغول یه کار دیگه می کردن؟ یکی با چشمای سرخ اشک آلود وسط آسایشگاه راه می رفت، یکی با صدای گرفته میگفت کی ته صف دستشوییه؟ می گفت حاجی این شبا که نمی تونیم احیا بگیریم یاد روزای اسارت افتادم، یاد سید‌، یاد اون سوز صداش. اون صفای بچه ها. یادته حاجی. سید روضه می خوند و با اشک می گفت: کاش ما وسط این روضه هات جون بدیم حسین. یادته با گریه می گفت حسین، ببخش که نمی تونیم برات خوب نوکری کنیم؟ ما اینجا تو زندونیم. حسین یه روزی از این قفس آزاد بشیم تا جون تو بدن داریم نوکریتو می کنیم. بعدش هم می خوند و سینه می زدیم. چی شد حاجی، همش رو گرفتن ازمون؟ ما که روضه مون اونروزا هم تعطیل نشد. الان چمون شده. حاجی دلم لک زده واسه کربلا، نکنه اربعین بشه باز این ویروس زهرماری شرشو کم نکنه... @aliya_ne
شب عاشورا امام رو کرد به اصحاب با اصرار تمام از آنها خواست که او را تنها بگذارند، رهایش کنند. چقدر بر این امر پافشاری کرد؛ اصلا خودش خواست چراغ خیمه را خاموش کنند. پشت به آنها رو به چادر خیمه نشسته بود، تا اگر کسی می خواهد برود خجالت نکشد. نخواهد در چشم او نگاه کند و از رفتن حیا کند. حتی برایشان و عذر و بهانه هم تراشید که راحت تر بروند. التی حلت بفنائک، همانهایی که هر روز بعد حسین سلامشان می دهیم. همانهایی که روز عاشورا ماندند. همانها که خالص بودند. بصیر بودند، عالم بودند، محب بودند. عاشق بودند. هماهنهایی که در مخلص کلام ناخالصی نداشتند.. السلام علیک یا اباعبدلله و علی الارواح التی حلت بفنائک. یعنی ما می خواهیم ناخالصی هایمان را بگیریم، میخواهیم عاشورایی شویم. مثل همانها که هر روز بعد از حسین بهشان سلام می دهیم. @aliya_ne
رفته خط مقدم مبارزه علیه کرونایی ها، بیمارستان گنجویان.. می گه حاجی اون بیرون ماها شوخی گرفتیم. اینجا جدی جدی نفسا به شماره افتاده. ماها دورهمی هامون به راهه، عروسی و شب نشینی هامون. اینجا کادر درمان دیگه کم آورده.. ما ها هنوز یه ماسک ساده رو نمی زنیم، اینجا صب تا شب، با اون همه تجهیزات، تو این گرما.. ما ها شوخی گرفتیم همه چیو، اینجا یه عده جدی جدی دارن خسته می شن. ما ها شوخی گرفتیم. ولی اینجا جدی جدی جونشون رو گذاشتن وسط... @aliya_ne
آمریکا تغییر نکرده، حضرات ریشه دووندن در بلاد کفر. نطفه و تخم و ترکه شون یا مشغول عیش و نوش در پاتایا و آنتالیا هستند یا مظلومانه در حال بیزینس در دوبی و ایالت متحده کدخدا. مرگ بر آمریکای روحانیون مبارز و مدعیان پیروی خط امام یک طرف، دشمنی حاج قاسم و طهرانی مقدم و حاجی زاده هم با آمریکا یک طرف. کاش درک کنیم که اینا جنسش فرق می کنه. که اگه امثال حضرات دسته اول تو لیست دشمنای آمریکان، طبق قائده عقلانی "دشمنِ دشمن تو دوست توست" واقعا قابل توجیه که ملت حقد و کینه ای نداشته باشه نسبت به آمریکا. در سالروز حادثه ایران ایر، مرگ بر شیفتگان کدخدا، مرگ بر آخرین امید جبهه کفر در جمهوری اسلامی... @aliya_ne
دست منو تو نیست اگر حسینی شدیم. خیلی رضــــا زحمت ما را کشیده است. |
صدایش توی مخم بود. چشم هایم را بزور باز کردم. پتو را کنار زدم. پرده اتاق کامل کشیده بود‌، اما همان نور ضعیفی هم که می آمد چشمانم را می زد. ساعت بالای سرم را نگاه کردم، ۷:۲۲ آخر مرد حسابی، آدم ها معمولا این موقع صبح خوابند. چرا صدای نکره ات را اول صبحی انداختی رو سرت. چرا رعایت نمی کنی؟ دست و رویم را نشسته، می خواستم بزنم به دل کوچه. بایستی دست به یقه می شدم با آن صدای انکر از صوت حمار. بایستی حساب کارش را می نداختم کف دستش.. در اتاقم را که باز کردم‌، هیچ چیز عادی نبود. انگار مادرم شب تا صبح دکوراسیون خانه را به کل عوض کرده باشد. انگار سال های سال توی اتاق خودم مانده باشم. شاید مثل قصه ها خوابی عمیق رفته باشم. خوابی به طول تاریخ. شاید هم دارم خواب می بینم. نمی دانم، اما میدانم حیاط خانه ما هیچوقت حوض نداشت و وسط آن حوض هم ماهی های قرمز بین سیب های سرخ و زردی که روی آب تلو تلو می خوردند، شنا نمی کردند و مادرم هیچوقت چادر گل گلی نزده و گوشه حیاط با زنهای همسایه گرم صحبت کردن و سبزی پاک کردن نشده. در حیاط را باز کردم. اصلا در خانه ما رو به داخل باز نمیشده، در حیاط خانه ما رو به بیرون باز میشد. این را مطمئنم. کوچه ما هیچوقت اول صحبی اینقدر شلوغ نبوده. و قاعدتا آن وسط هم، وانت زرد رنگ غرازه ای که پرچم سه رنگی بالایش روی هوا معلق است‌، با راننده ای که با صدای نکره اش مردم را صدا میزند؛ کمک به جبهه های حق علیه باطل، کمک به رزمندگان اسلام... چنین چیزی توی محل سابقه نداشته. اصلا من تا حالا اینجوری جلوی در خانه ماتم نبرده. و با صدای مادرم که ده پونزده بار صدایم می کند، به خود نیامده ام. مادرم میگوید از توی انباری کیسه برنجی وردارم برای کمک به رزمنده ها. در حیاط را نیمه باز میگذارم و می روم به سمت انباری. راستی ما هیچ وقت برنج تایلندی نخورده ایم. مادرم خیلی روی تغذیه ما حساس است و می گوید اینها مثل پلاستیک می ماند. و هیچ وقت تنها کیسه برنج تایلندی که توی خانه داشتیم برای کمک به رزمنده ها نفرستادیم. مادرم را صدا می زنم. داد می زنم، مامان فقط یکی داریم. می گوید اشکالی ندارد. بدو تا وانتی نرفته. وسط راه جلویم را سد می کند و می گوید: عب نداره مادر.. چیزی به آخر ماه نمانده، کپن ها را که بدهند دوباره میگیریم. ما می تونیم صبر کنیم. اما عوضش امام گفته کمک به رزمنده ها... وقتی اینها را می گوید، چهره اش حالت جالبی دارد. هیچ وقت بغض و لبخند توامان را توی صورت مادرم ندیده بودم. برنج را که عقب وانت می گذارم‌، وقتی آدمهایی که هر کدام هرچی توی خانه داشته اند آورده اند برای کمک به جبهه را می بینم، به کل یادم می رود که میخواستم یقه راننده کذایی را بگیرم. توی راه برگشت به خانه‌. گوشه کوچه مان، ظرف خرمایی گذاشته اند‌. کنارش حجله ایست و عکس جوانی که به بیست‌، بیست و یک می خورد و نوای عبدالباسط.. خرمایی بر میدارم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله الرب العالمین.. راستی ما توی محلمان هیچ وقت جوانی نداشتیم که توی این سن شهید شود.. از جلوی خانه مان رد می شوم. حواسم نیست. بچه های محل ما هیچ وقت این موقع صبح توی خیابون نبوده اند و هیچ وقت هم وسط پیاده رو هفت سنگ بازی نکرده اند. آخر گیم نت محله ما هیچوقت قبل از دوازده باز نشده. بسیجی های محله ما هیچوقت عکس امام و شهدا را روی دیوار های خانه ها کلیشه نکرده اند‌ و جلوی مسجد سنگر نبسته اند. سر نبش خیابان ما هیچوقت قهوه خانه ای نبوده‌ و پیرمرد های محل هم هیچوقت توی آن قهوه خانه کذایی املت ناشتا نخورده اند. و وسط املت خوردنشان اخبار ندیده اند. اخبار تلوزیون خانه ما هیچوقت گزارش نکرده که رژیم بعث با کمک تجهیزاتی که دوستان چشم رنگی اش بهش داده اند، به سردشت حمله شیمیایی کرده. من هیچ وقت چرخ های سبزی فروشی و تاکسی هایی نارنجی رنگ را ندیده ام. و دکه روزنامه فروشی را آنهم وقتی کسی بخواهد روزنامه بخرد. و جوانی که جلوی دکه زانو زده و تیتر کیهان و جمهوری اسلامی را می خواند در آستانه سالگرد هفتم تیر شصت. من همیشه مرکز شهر را شلوغ دیده ام. اما هیچوقت پیرزنی را ندیده ام که منقلی روی سینی توی دستش باشد و وسط میدان اصلی شهر اسفند دود کند. من هیچ وقت اعزام به جبهه ها را ندیده ام. من هیچ وقت وداع آخر مادر و و فرزند را ندیده ام. و ندیده ام زنی را که دارد یقه پسرش را صاف می کند و مواظب است خط اتوی لباس خاکی اش صحیح و سالم باشد. با دست موهایش را مرتب کند، پشت سرش آب بریزد. پشت سر پسری که تا چند ساعت دیگر قرار است جلوی توپ و تانک و گلوله باشد. من هیچ وقت دختر بچه ۴-۵ ساله را ندیده ام که دم آخری ول کن دست بابایش نباشد. و پدری که صورت دخترکش را غرق بوسه کند. دخترش را محکم توی بغلش بگیرد. موقع رفتن بغض گلویش را بخورد، جلوی اشک هایش را بگیرد و از همه چیز دل بکند... من نوای حاج صادق را با آن ر
یتم خاصش وسط میدان شهر نشنیده ام وقتی که می گوید: ای لشکر صاحب زمان، اماده باش اماده باش. من بغض آن جوان جانباز که روی ویلچر نشسته و یکی یکی دوستانش را از زیر قران رد می کند‌، بر پیشانی شان بوسه می زند و بدرقه رفقایش اشک می ریزد به حال جاماندگی خودش را ندیده ام. من هیچ کدام از اینها را ندیده ام. با اینکه ندیدم توی خیالم بارها و بارها دهه شصت را زندگی کرده ام. شما را نمی دانم، اما من این روزها بدجوری به آن حال و هوا محتاجم.. @shohada_mohebandez @mohebandez
بزرگان در لطافت معنای وِتْر الْمَوْتور گفته اند: یعنی کسی تمام وَرَثه و قبیله اش بجز یک نفر از آنها کشته شده باشند و آن یک نفر هم هیچ یاری رسانی برای خونخواهی نداشته باشد. وقتی پذیرفتی حسین ثارالله است و وترالموتور. کم کم آماده می شوی برای طلب ثار مع امام منصور... زیبا نیست مهندسی عاشورا؟
السلام علیک و علی الارواح التی حلّت بفنائک؛ یعنی سلام بر تو و این روح هایی که در آستانه ی تو به زمین خوردند. ظاهرش این بود که در عاشورا جسم ها به زمین خورد. ارواح التی حلت بفنائک یعنی قبل از اینکه تیر دشمن آنها را به زمین بزند، زمینگیر تو بودند.
دقت کردید چرا بعد از روضه معمولا یه حس نشاطی داریم؟ چون ما قراره تا حلت بفنائک سیر داده بشیم؛ قراره که بمانیم که بمانیم که بمانیم✋🏻
فرزند ابی شبیب بود، از طایفه بنوشاکر. طایفه ای که به علی دوستی شهره بود. تاریخ شجاعت و دلاوری اش را توی صفین دیده و روایت کرده. از کراماتش همین بس که او اول نفری بود که با سفیر حسین بیعت کرد و پس از او حبیب بن مظاهرِ فقیهِ دانشمندِ حافظ قرآن. عابس همان کسی است که نامه مسلم را از اوضاع کوفه بعد از بیعت ۱۸ هزار نفر برای امام برد. و بعد از دادن گزارش او بود که امام از مکه راهی کوفه شد. عابس هم در رکاب مولایش. و چقدر زیباست در رکاب امام بودن... تاریخ نقل کرده روز عاشورا به شؤذب، [غلامش که با خودش به کربلا آورده بود] رو کرد و گفت: «ای شوذب از امروز آزادی! کسی را به حریم عشق راه نیست مگر این که خود بخواهد. راه برای رفتنت باز است. چه می کنی؟! » می توانست برود، اما ماند. عقل حکم می کرد به رفتن ولی عشق پای رفتنش را می گرفت. گفته بود: « قصد کردم با تو در رکاب سبط پیامبر مبارزه کنم تا کشته شوم.» عابس به او گفت: «غیر از این از تو انتظار نداشتم. ولله اگر امروز از تو عزیزتر کسی را داشتم، او را پیش از خود به میدان می‌فرستادم که امروز آخرین فرصت عمل است و فردا روز حساب است و عمل به کار نیاید.» بعد شهادت غلامش نزد امام رفت و فرمود: «آقاجان! به خدا که روی زمین چه دور و چه نزدیک کسی نزد من عزیزتر و محبوبتر از شما نیست، اگر می توانستم ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم حتماً چنین می‌کردم.» و جان چه چیز ناقابلی است وقتی که قرار است در محضر جانان فدا شود! وقتی خودت را هیچ بدانی شرمنده می شوی که جز تنت هیچ نداری فدا کنی در محضر ارباب. آنجاست که آرزو می کنی کاش هزار بار زنده می شدی و دوباره جانت را فدا می کردی. وارد میدان شد. ربیع بن تمیم همدانی می گوید چون او را دیدم، شناختم و یاد دلاوری هایش در صفین افتادم، بی اختیار فریاد زدم: «هذا اسد الاسود، هذا ابن ابی شبیب...» این شیر شیران است، این عابس ابن ابی شبیب است. هیچکس به جنگش نرود که از جنگ او به سلامت نرهد. عابس فریاد می کشید: «الا رجل‌؟!» آیا مردی نیست که به جنگ من بیاید؟! همچو شیر می غرید و لشکر از نزدیک شدن به او خودداری می کرد. نظم سپاه را به هم زده بود، به هر طرف که هجوم می برد لشکر از ترسش به عقب می رفت. حرارت قلبش ستون های لشکری که روح سربازانش یخ زده بود را بهم ریخته و فریاد هایش پای شان را شل کرده بود. ناگاه عمر سعد که مستأصل شده بود فریاد کشید: سنگ بارانش کنید. باران سنگ بود که از سمت سپاه پسر سعد به سوی عابس روانه می شد. عابس که چنین دید زره از تن دور کرد و کلاه خود از سر انداخت. فرمود در راه حسین، الذین بذلوا مهجهم... اهل معنا در توصیف بذل خون فی سبیل الحسین گفته اند آنانکه قلب بر زره پوشیدن نه برعکس. شمشیر به دست، مردانه به سمت دشمن تاخت. عاشق که شوی دوست داری در راه معشوق زخم ها بدون واسطه بر تنت بنشیند.‌ فریاد می کشید: «حب الحسین اجننی.» عشق حسین مرا دیوانه کرده. وقتی لذت باحسین بودن، در رکاب حسین بودن را چشیدی اینگونه مجنون می شوی... به هر طرف که حمله می کرد، بیش از دویست تن از مقابلش می گریختند و بر روی یکدیگر می ریختند، مانند گوسفندانی که از گرگ فرار می کنند و او همچو شیر ضربه می زد و از چپ و راست می انداخت. می غرید و می رزمید تا آن که لشکر از هر سو او را به محاصره خود درآورده و از کثرت جراحت سنگ و زخم و شمشیر و سنان وی را از پای در آوردند و به شهادت رساندند. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی الاولاد الحسین و علی الاصحاب الحسین و چقدر زیباست، عاشق ها هر روز سلام می دهند به عابس...
راستی اگر عشق را، بذل خون را‌.. اگر عهد با حسین را، عابس داشته، که ما بی خبرانیم. سلامی دهیم عابس را، هر روز.. با معرفت، از روی نیاز. که اگر ثواب یکی از آن سنگ هایی که در راه حسین بر تن و جسم خسته اش نشست، بر اهل زمین برسد جملگی اهل جنت شوند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخوندی توی بخش حاد تنفسی شعر بخواند، پیرمردی که تا همین دیروز با کرونا دست به یقه بود برصندلی چرخ دارش تکیه زند و با حیرت طلبه جوان را نگاه کند و با ریتم صدایش دست بزند و پرستاران و کادر درمان فیلم بگیرند.. بعضی وقتها، بعضی چیزها.. اگر سرجایشان نباشند، زیباست.. شنبه ۲۱ تیرماه ۹۹- بیمارستان بزرگ دزفول کاش میشد لنز دوربین، امروز لبخند زیبای کادر درمان را بعد مدت ها از زیر ماسک شکار کند...
اتبعونی گفتی و من درجا رام نگاهت شدم. گفته بودی افسار این ابن السبیل رها نمی کنی...
رب السماوات و الارض و ما بینهما العزیز الغفار چه اسلوب زیبایی. خدایی که همه چیز در ید قدرت اوست‌‌‌‌‌، خداییست که آمرزنده است و عزیز. ربّ تو، قدرت دارد و محبت. و تو چه انسان بی نیازی هستی در سبیل او...
💥 شیطان موفقیت‌های دیگران را به رخ شما می‌کشد! «اگر انسان دنبال بگردد و آنجا که تکلیف می‌آید، بایستد و عمل کند، همهٔ رشدها را خداوند برای او رقم می‌زند. اما اگر با دنبال رشد خودش باشد، به هیچ‌کُجا نمی‌رسد. خدای متعال، متناسب با شخص و ظرفیّتِ هرکس، زمینهٔ رشدی برای او فراهم کرده است و زمینهٔ رشدش، انجام تکلیفی است که متوجه اوست؛ برای مثال، انسانی که مادری مریض دارد، می‌فهمد که باید وقتش را برای او بگذارد؛ اما اگر برود کار دیگری انجام دهد، رشدش در آن کار نیست. تمام تلاش این است انسان را از آن ، به مسیر دیگری بکشاند. ممکن است نقطهٔ حرکتِ ما، با نقطهٔ حرکتِ فرد دیگر، متفاوت باشد؛ اما شیطان ما را فریب می‌دهد و می‌گوید: ببین که فلانی چطور به کمال رسید! تو هم همان مسیر را برو! [مثلاً] رشد حضرت یوسف(ع) در یک امتحان خاصی است و رشد حضرت موسی(ع) در امتحان دیگری است. نمی‌شود که حضرت موسی رشد خودش را در امتحان حضرت یوسف دنبال کند. حضرت موسی باید از امتحان خودش موفق بیرون بیاید. رشد حضرت موسی در زندان‌رفتن نیست.» ☑️ @mirbaqeri_ir
هدایت شده از دلریش
چند وقتی میشود نان ما آجر شده کار ما گریه است اما گریه‌ای در کار نیست @Dellrish
‌aghl.mp3
2.56M
🔊 بشنوید | عقل را جدی و جدی و جدی بگیرید @haerishirazi
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
الذین بذلوا مهجهم دون الحسین. می گویند بذل آن دادنی است که برگشتن برایش وجود ندارد. نمی دهد که بعد چیزی بگیرد. اگر می دهد که چیزی بگیرد بذل نیست. بذل آن است که فقط می دهد. اصلا یادش نیست که بعد چه می شود. می گویند هنوز هم طلب ثبوت قدم صدق در صراط اینان دارند، آنها که مست در میکده عاشورا شدند... @shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| راستی حسین هنوز هم توی مجالس ما میاد؟ طـلبه ارجـــمـند مـحــمـد بادروج روز سوم مـــحــــــــرم ۱۴۴۲هـ.ق هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام-محفل فدائیان ولایت @mohebandez @shohada_mohebandez @shahidvelayati @jahadi_mohebandez
در فیزیک قانونی هست، به نام قانون ظروف مرتبطه. خلاصه اش می شود اینکه: چند ظرف که با یک ظرف مربوط باشند، خود به خود با هم مربوط اند. وقتی آدمی با حسین دوست شد، با دوستان حسین هم دوست می شود، مثل همان قانون ظروف مرتبطه فیزیک. سلم لمن سالمکم/ ولی لمن والاکم.. آنهایی که با حسین مربوط و دوست باشند، خود به خود با هم مربوط و دوست هستند، خود به خود با هم رفیق می شوند.. @aliya_ne