eitaa logo
علی‌زین‌العابدین‌پور
813 دنبال‌کننده
318 عکس
614 ویدیو
45 فایل
صفحهٔ پیج روبیکا •۰•۰•۰•۰•🥀✨۰•۰•۰•۰•۰• https://rubika.ir/alizynolabedinpor جهت ارتباط آسان شما @adminzynolabedinpor
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مطالعه : حکمت‌های شصت‌ودو تا هفتاد‌و‌سه شرح : حکمت 65 _ زیبا و زیبا تر حکمت 66 _ ترس از شکست حکمت 67 _ علامت جاهل و عاقل ‌ شماره "شرح حکمت" طبق نهج‌البلاغه فیض‌الاسلام میباشد.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادکست روز عرفه . ‌. راوی: علی زین العابدین پور ✨✨✨✨ ..خدای من! خواندمت، پاسخم گفتی؛ از تو خواستم، عطایم کردی؛ به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛ به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛ به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛ ‌. https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor https://eitaa.com/alizynolabedinpor با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
حال و هوای حاجیان با گره زدن دلهایشان به شهدا از فرسنگ ها فاصله.... مخاطبین گرامی کانال،از حج تمتع👇 سلام شب عرفه جاتون بسیار خالی به اتفاق چند تا از دوستان روایت گری تولد حاج علی رو‌ گوش دادیم از شهدا یاد کردیم ان شالله دستمون رو بگیرن...
۱۴۰۳/۳/۲۸ بیست ویکمین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان سرهنگ پاسدارسیدمرتضی حسینی و حسن عبدالله زاده ]
با خدیجه خاتون قرار مهمی داشتند. از همان ابتدا قرار گذاشتند هرچه گذشت، بعدِ حرا به خدیجه تعریف کند. حالا آمده بودند برای نماز. وعده‌شان دو نفره بود. اما دائما سر می‌چرخاند، دنبال کسی دیگر بود. اقامه‌ی نماز شروع شد، محمد بود و خاتونش، ایستاده بودند به نماز.  از چنین جایی که آنقدر محمد تماشایی شده بود خدا اعلام کرد تماشای نبی عبادت است. و حالا تمام عرش نشسته بودند به نگاه. کسی آرام اذن ورود خواست اهل اتاق به نماز بودند و عبادت. او وارد شد، همانی بود که نبی دنبالش می‌گشت بالاخره آمد، کودکی های تمام جهان را بگردی به زیبایی کودکی های او نمی یابی. او مشتاق نبی بود و نبی مشتاق او به انتظار و تماشا ایستاد تا نماز پیامبر تمام شود. دست به سینه گذاشت و قامتِ مردانه‌ی کوچکش را خم کرد به احترام خاتون. بعد خود را به آغوش نبی انداخت و رفع دلتنگی کردند هردو. نبی او را در آغوش فشرد و خدیجه خاتون قربان صدقه‌اش رفت. با شیرین زبانی پرسید، به چه کسی سجده کردید؟ نبی لبخندی به چشمانش زد و گفت به همان خدایی که مرا به نام پیامبر خواند و مامورم کرد به پیامبری. علی اما نگاهش درخشید و نفس هایش رنگ عشق گرفت. همان جا بود که به عبادت نشست و ایمان آورد و اسلام را از دست نبی پذیرفت. در سراسر زمین، آن‌روز تنها اهل آن خانه برخاستند به نماز حضرت نبی و بانویش و دوشادوشِ آن ها علی ایستاده بود در قامت ده سالگی‌‌اش. سپرده بودند به اهل آسمان که حالا علی را تماشا کنند.
۱۴۰۳/۳/۲۹ بیست ودومین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان سردارمهدی علیزاده ورضاناقه دار  ]
خودش ایستاده بود به استقبال و به علی هم سپرده بود هرکدام از میهمانانش را اختصاصی تحویل بگیرد. و شخصا خوشآمد بگوید. همه‌ی شان که آمدند، آن ها را با احترام بالای خانه نشاند و خودش پایین نشسته بود علی از آنها پذیرایی کرد و نبی به سخنانشان گوش داد. اما حالا دیگر زمانش بود که از خدایش بگوید، که از شیرین بودنش تعریف کند قرار بود دینش را به آن‌ها هدیه کند و قول دهد که یارشان باشد. به چهره‌هایشان نگریست و نگاهش به چهره‌ای زیبا نشست. قلبش درون سینه‌اش آرام گرفت، او که حضور داشت، خاطرش جمع بود انگار اصل کار او بود. متین و آرام میان جمعیت نشسته بود. یک نگاه به او گرفتن کافی بود تا جان نبی قوت بگیرد. هر بار که نگاه نبی در نگاه علی می‌نشست، رنگ و بوی دیدار نخست را داشت و جان نبی تازه می‌شد. بسم الله را گفت و آغاز کرد از خدا گفت و از اسلام، از عشق گفت و از عشق نگاهش را آرام و خاطر جمع بالا آورد و گفت کسی هست که مرا همراهی کند؟ کسی برخاست و دستش را بالا آورد به ماه می‌مانست و خورشید اما از آسمان بعید است چنین زیبارویی را به خود دیده باشد او نه ماه بود، نه خورشید او خودش بود، علی‌ابن‌ابی‌طالب اجازه گرفت و برخاست به سوگند، گفت که می‌آید با رسول، گفت که هست تا آخرش گفت که مرد این راه است و گفت چقدر عاشق است. نبی نگاه مهربانش را به او داد و گفت که بنشیند. و دوباره کلامش را تکرار کرد. سه بار سخنانش را آرام و شمرده به گوش اهل خانه نشاند و هر سه بار علی بود که تثبیت کرد ولایتش را و هر بار او بود که خودش را در دل نبی بیشتر جا کرد. سیزده ساله بود یا کمتر، اما شیر بود و قدرت، همراهیِ نبی را همین‌قدر از علی هم کفایت می‌کرد. نبی پذیرفت و علی در نوجوانی وارث پیامبر شد. اصلا سپرده بودند تنها علی کنار رسول بماند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلی نام تو بردم‌ نه همی ماند و نه غمی.. 🌸 مطالعه : حکمت‌های هفتادوچهار تا هشتادوپنج شرح : حکمت ۶۸ _ پرحرف نباش حکمت ۶۹ _ نجات از سیل زمانه حکمت ۷۰ _ تاثیرگذاری فرهنگی ‌ شماره "شرح حکمت" طبق نهج‌البلاغه فیض‌الاسلام میباشد.
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor https://eitaa.com/13210196/17354
۱۴۰۳/۳/۳۰ بیست وسومین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان غنچعلی‌امیریان‌ومحمدرضاتقی‌پور  ]
پیشانی‌اش عرق کرده بود، سر به زیر اما مقتدر آمده بود. آمده بود رو به روی نبی، چهره بر چهره‌ی رسول ایستاده بود به خواستگاری. نگاهش را به چشمان نبی نمی‌گذاشت چهره‌‌اش بالا نمی‌آمد و تنها نوای ذکرش را نسیم می‌آورد. شبیه به کوهی که دستار به سر بسته، دستمالی عربی به کمر بسته بود ردایی زیبا و بلند به تن داشت. نعلین از پا درآورده بود و پا بر روی خانه‌ی رسول گذاشته بود. در دل دختر رسول را می‌خواست، اما زبان جز به تکرار ذکر باز نمی‌کرد. در نگاهش شرم نشسته بود و بی‌قراری. نبی پیش از این خبر داشت. اما خواست علی، خود زبان باز کند به اعتراف. علی آغاز کرد از خودش گفت و از عشق نبی، از خودش گفت و اسلام نبی... از خودش گفت و از خدای نبی! و در آخر آرام و سر به زیر فاطمه را از نبی خواستگاری کرد. نبی اما با صدایی بلند لبخند زد و علی را به آغوش کشید و خطابش کرد جانِ رسول من به رضای خدا، راضی ترینم. با فاطمه سخن می‌گویم، تا خود نظرش را بگوید. علی اما نفسی آسوده کشید و عرق از جبین خشک کرد. زمزمه‌ هایش رنگ و بوی یاس گرفتند. علی خاطرش آرام شد و نبی خاطرش آرام علی پیاده آمده بود و دست خالی تنها یک سپر داشت و یک دِل. هر دو را خرج فاطمه کرد و عاشقانه تصدق نگاهش رفت و صدایش زد، زهرای حیدر. سپرده بودند فاطمه را به جز علی به کسی ندهند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مطالعه : حکمت‌های هشتادوشش تا نوَد‌ُهفت شرح : حکمت ۷۱ _ صدای‌پای‌مرگ حکمت ۷۲ _ این‌هم‌بگذرد حکمت ۷۳ _ از اولش‌پیداست ‌ شماره "شرح حکمت" طبق نهج‌البلاغه فیض‌الاسلام میباشد.
۱۴۰۳/۳/۳۱ بیست وچهارمین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان غلامرضاعلیپورقاسمی‌وحاج‌حسن‌جمالپور  ]
گرد هم نشسته بودند.  و با طناب خود روانه‌ی چاه بودند. نشسته بودند به بدخواهی پسر عبدالله. می‌خواستند نابودش کنند تا پیش تر نرفته... گرداگردشان بوی تعفن می‌آمد. تمام تنِ‌شان بوی فاضلاب گرفته بود. عده‌ای از قریش سخن از قتل محمد می‌زدند.  جبرئیل سراسیمه از راه رسید. هرآنچه را شنیده بود به نبی گفت و از جانب خدا فرمان داد که در فلان شبی که قریش نقشه‌ی قتلش را دارد بایست نبی از مکه خارج شود. حضرت رسول، علی را صدا کرد و تمامش را برای او تعریف کرد. نبی درخواستی از علی داشت اما نگران بود، نگران عزیزترینش که در خطر بماند. چشمانش سرریز بی‌قراری بود اما چاره نبود. از علی خواست که جای پیامبر بخوابد و وانمود کند محمد است. نبی گفت از خطر، به علی همه را توضیح داد که احتمالش هست آسیب ببیند. اما علی هرآنچه خطر را، بخاطر نبی می‌پذیرفت. یکدیگر را در آغوش کشیدند و وقت رفتن بود علی پیشاپیش از دوری چند روزه‌اش با نبی ابراز دلتنگی می‌کرد و نبی وعده‌ی دیدار می‌داد. آن شب آمد و علی شال عربی پیامبر را به سر گرفت و جای او خوابید. بستر نبی، بوی عطر می‌داد و گلاب. عده‌ای سرتا پا مسلح آمدند بالای سرش محمد را می‌خواستند اما چهره‌ی ناب علی را در لباس نبی دیدند. چقدر قبای محمد به علی می‌آمد، چقدر علی شباهت داشت به او. خواستند حالا که نبی را از دست داده و علی را گرفتار کرده‌اند کارش را تمام کنند، اما علی وعده‌ی دیدار داشت با نبی. برخاست به دفاع از خود و یکایک‌شان را از تیغ گذراند. سپرده‌ بودند چند روز بعد، نبی در میان غار علی را در سلامت به آغوش کشد و او را کنار خود بنشاند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزدهم 🌸 مطالعه : حکمت‌های نوَدُهشت تا صدُنُه شرح : حکمت ۷۴ _ اشک و زمزمۀ علی (ع)
۱۴۰۳/٠۴/٠۱ بیست وپنجمین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان میرزاحسین غفاریان و مهدی جمالزاده  ]
تا بناگوشِ کوه، پر از نیزه و تیر شده بود. کوه احد شبیه سربازی که از جنگ بازگشته شمشیر شکسته و غرق در خون و جراحت بود مشرکان آمده بودند به جنگ با نبی. پیکار آن روز به درازا کشیده شد. در ابتدایش سپاه نبی به پیروزی می‌رفتند اما کمی مانده بود به فتح که جنگِ برده را واگذار کردند و پا به فرار بستند. عده‌ای از سپاه نبی شهید شدند و عده‌ای از سپاه دشمن به سوی شهرشان بازگشتند و شایعه انداختند که نبی را کشتیم. اما عده‌ای هنوز در جنگ بودند. حضرت نبی نفس نفس زنان شمشیر می‌کشید و ذکر می‌گفت، لحظه‌ای باز می‌ایستاد و علی را تماشا می‌کرد و باز می‌رفت به ذکر و مبارزه. علی اما بی سپر و نقاب می‌جنگید صدای نفس کشیدنش دلهره داشت برای دشمنان برهنه از لباس جنگی آمده بود و تنها دل به فاطمه‌اش خوش داشت که قول داده بود برایش ان‌یکاد بخواند هفتاد و چند زخم به تن داشت و سراپا غرق خون بود اما هنوز هیبتش غرور آفرین بود و دل‌گرمیِ سپاه اندک رسول. اما بعد از فرار همان عده‌ی اندک، جان علی سرازیر دلشوره شد. هفتاد و چند زخم عمیق برداشته بود و باکش نبود، اما حالا که نبی را تنها می‌دید؛ نگرانش بود و بی‌قرار. نگاهی در میدان چرخاند و به پشت سرش نگریست... تا نبی را در سلامت ببیند و باز برایش شمشیر بزند. اما همین‌ که سیمای رسول به چشمانش نرسید دل آشوبه هایش بیشتر شد. از جنگ ایستاد و تمام میدان را نگاه کرد نبی را ندید، انگار تگرانی و دلتنگی را یکباره نوشید. اما خودش را آرام کرد که حتما خواست خداست تا نبی از دیده ها پنهان شود. دوباره شمشیر برداشت و این‌بار به قصد شهادت به نبرد رفت. نوای ضربه‌ی شمشیر هایش ذکر بود و عبادت. گیسوی عرق کرده‌اش بوی نرگس داشت. گرداگردش را که از شرک خالی کرد. نبی را میانه‌ی میدان دید جانش به لبش رسید، او را به زمین انداخته بودند و غرق خون بود. با شتاب به او رسید و چشمان خیسش را به زیبایی رسول دوخت، تمام طول جنگ ذره‌ای خستگی نداشت. اما حالا که نبی را این‌گونه می‌دید آشفته شده بود و رنگ چشمانش به اشک نشسته بود. نبی چشم باز کرد و آرامش به نگاه علی برگشت. عده‌ای به سمت نبی حمله کردند، علی فرصتی به آنها نداد و برخاست و همه‌شان را هلاک کرد. نبی لبخندی به علیِ غرق در نور کرد و گفت علی جان، صدای رضوان را می‌شنوی؟ همانی که گفتم نگهبان بهشت است. زبان به مدح تو باز کرده اعتراف می‌کند که لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار.... علی لبخندی از رضایت و شکر به چهره‌اش نشاند و زیز لب زمزمه کرد، جانِ علی و ذوالفقار هر دو فدای محمد. سپرده بودند به اهل آسمان، که مدح علی عبادت است.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلی ! 🌸 مطالعه : حکمت‌های صدُ دَه تا صدُ بیست‌و یک شرح : حکمت ۸۲ _ بگو نمی‌دانم:) حکمت ۸۳ _ سلحشور عاشق🩷 حکمت ۸۴ _ نا اُمیدی چرا؟🙃 حکمت ۸۵ _ مایۀ امن و امان 👌🏼رفیقِ شیعه من 🩵 توجه کن که عمل کنیم ... تا غدیر اندکی مانده است ...!
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام_مولای‌_من🌱 ای راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته ما، برگرد ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست آقا برگرد . https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor https://eitaa.com/alizynolabedinpor با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
۱۴۰۳/٠۴/٠۲ بیست وششمین قرارِ عاشقی ... [به نیابت از  شهیدان عبدالحسین ابولی زاده و حمیدابوالحسنی  ]
‍ 🌷هردم به دمِ امام هادی صلوات هم برکرم امام هادی صلوات💞 🌸🎊🌸 🌷ای شیعه بیا و باملائک بفرست ناز قدم امام هادی صلوات💞 🌸🎊🌸 🌷هدیه به ساحت مقدس حضرتش صلوات.. 🌷اَللّهُمَّ صَلِّعلی مُحَمَّدٍ 💖وَ آلِ مُحَمَّد 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌺 ولادت باسعادت آقا امام هادی علیه السلام بر تمامی‌ شیعیان و محبّین مبارک باد🌸🎊🌸