خودش ایستاده بود به استقبال
و به علی هم سپرده بود
هرکدام از میهمانانش را اختصاصی تحویل بگیرد.
و شخصا خوشآمد بگوید.
همهی شان که آمدند، آن ها را با احترام
بالای خانه نشاند و خودش پایین نشسته بود
علی از آنها پذیرایی کرد
و نبی به سخنانشان گوش داد.
اما حالا دیگر زمانش بود
که از خدایش بگوید،
که از شیرین بودنش تعریف کند
قرار بود دینش را به آنها هدیه کند
و قول دهد که یارشان باشد.
به چهرههایشان نگریست
و نگاهش به چهرهای زیبا نشست.
قلبش درون سینهاش آرام گرفت،
او که حضور داشت، خاطرش جمع بود
انگار اصل کار او بود.
متین و آرام میان جمعیت نشسته بود.
یک نگاه به او گرفتن کافی بود تا جان نبی قوت بگیرد.
هر بار که نگاه نبی در نگاه علی مینشست،
رنگ و بوی دیدار نخست را داشت و جان نبی تازه میشد.
بسم الله را گفت و آغاز کرد
از خدا گفت و از اسلام،
از عشق گفت و از عشق
نگاهش را آرام و خاطر جمع بالا آورد
و گفت کسی هست که مرا همراهی کند؟
کسی برخاست و دستش را بالا آورد
به ماه میمانست و خورشید
اما از آسمان بعید است چنین زیبارویی را به خود دیده باشد
او نه ماه بود، نه خورشید
او خودش بود، علیابنابیطالب
اجازه گرفت و برخاست به سوگند،
گفت که میآید با رسول، گفت که هست تا آخرش
گفت که مرد این راه است
و گفت چقدر عاشق است.
نبی نگاه مهربانش را به او داد و گفت که بنشیند.
و دوباره کلامش را تکرار کرد.
سه بار سخنانش را آرام و شمرده به گوش اهل خانه نشاند
و هر سه بار علی بود که تثبیت کرد ولایتش را
و هر بار او بود که خودش را در دل نبی بیشتر جا کرد.
سیزده ساله بود یا کمتر، اما شیر بود و قدرت،
همراهیِ نبی را همینقدر از علی هم کفایت میکرد.
نبی پذیرفت و علی در نوجوانی وارث پیامبر شد.
اصلا سپرده بودند تنها علی کنار رسول بماند.
#هفتروزتاغدیر
740_44666666654317.mp3
7.98M
یاعلی نام تو بردم نه همی ماند و نه غمی..
#روز_هشتم 🌸
مطالعه : حکمتهای هفتادوچهار تا هشتادوپنج
شرح : حکمت ۶۸ _ پرحرف نباش
حکمت ۶۹ _ نجات از سیل زمانه
حکمت ۷۰ _ تاثیرگذاری فرهنگی
شماره "شرح حکمت" طبق نهجالبلاغه فیضالاسلام میباشد.
#یکدقیقهمطالعه
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
#کتابیادتباشد
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#علیزینالعابدینپور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/13210196/17354
پیشانیاش عرق کرده بود، سر به زیر اما مقتدر آمده بود.
آمده بود رو به روی نبی، چهره بر چهرهی رسول
ایستاده بود به خواستگاری.
نگاهش را به چشمان نبی نمیگذاشت
چهرهاش بالا نمیآمد
و تنها نوای ذکرش را نسیم میآورد.
شبیه به کوهی که دستار به سر بسته،
دستمالی عربی به کمر بسته بود
ردایی زیبا و بلند به تن داشت. نعلین از پا درآورده بود
و پا بر روی خانهی رسول گذاشته بود.
در دل دختر رسول را میخواست،
اما زبان جز به تکرار ذکر باز نمیکرد.
در نگاهش شرم نشسته بود و بیقراری.
نبی پیش از این خبر داشت.
اما خواست علی، خود زبان باز کند به اعتراف.
علی آغاز کرد
از خودش گفت و از عشق نبی،
از خودش گفت و اسلام نبی...
از خودش گفت و از خدای نبی!
و در آخر آرام و سر به زیر
فاطمه را از نبی خواستگاری کرد.
نبی اما
با صدایی بلند لبخند زد
و علی را به آغوش کشید و خطابش کرد
جانِ رسول
من به رضای خدا، راضی ترینم.
با فاطمه سخن میگویم، تا خود نظرش را بگوید.
علی اما نفسی آسوده کشید و عرق از جبین خشک کرد.
زمزمه هایش رنگ و بوی یاس گرفتند.
علی خاطرش آرام شد
و نبی خاطرش آرام
علی پیاده آمده بود و دست خالی
تنها یک سپر داشت و یک دِل.
هر دو را خرج فاطمه کرد و عاشقانه تصدق نگاهش رفت
و صدایش زد، زهرای حیدر.
سپرده بودند فاطمه را به جز علی به کسی ندهند.
#ششروزتاغدیر
777_44683694929315.mp3
7.22M
#روز_نهم🌸
مطالعه : حکمتهای هشتادوشش تا نوَدُهفت
شرح : حکمت ۷۱ _ صدایپایمرگ
حکمت ۷۲ _ اینهمبگذرد
حکمت ۷۳ _ از اولشپیداست
شماره "شرح حکمت" طبق نهجالبلاغه فیضالاسلام میباشد.
May 11
گرد هم نشسته بودند.
و با طناب خود روانهی چاه بودند.
نشسته بودند به بدخواهی پسر عبدالله.
میخواستند نابودش کنند تا پیش تر نرفته...
گرداگردشان بوی تعفن میآمد.
تمام تنِشان بوی فاضلاب گرفته بود.
عدهای از قریش سخن از قتل محمد میزدند.
جبرئیل سراسیمه از راه رسید.
هرآنچه را شنیده بود به نبی گفت
و از جانب خدا فرمان داد
که در فلان شبی که قریش نقشهی قتلش را دارد
بایست نبی از مکه خارج شود.
حضرت رسول، علی را صدا کرد و تمامش را برای او تعریف کرد.
نبی درخواستی از علی داشت
اما نگران بود، نگران عزیزترینش که در خطر بماند.
چشمانش سرریز بیقراری بود اما چاره نبود.
از علی خواست که جای پیامبر بخوابد
و وانمود کند محمد است.
نبی گفت از خطر، به علی همه را توضیح داد
که احتمالش هست آسیب ببیند.
اما علی هرآنچه خطر را، بخاطر نبی میپذیرفت.
یکدیگر را در آغوش کشیدند و وقت رفتن بود
علی پیشاپیش از دوری چند روزهاش با نبی
ابراز دلتنگی میکرد و نبی وعدهی دیدار میداد.
آن شب آمد و علی شال عربی پیامبر را به سر گرفت و جای او خوابید.
بستر نبی، بوی عطر میداد و گلاب.
عدهای سرتا پا مسلح آمدند بالای سرش
محمد را میخواستند اما چهرهی ناب علی را در لباس نبی دیدند.
چقدر قبای محمد به علی میآمد،
چقدر علی شباهت داشت به او.
خواستند حالا که نبی را از دست داده و علی را گرفتار کردهاند
کارش را تمام کنند، اما علی وعدهی دیدار داشت با نبی.
برخاست به دفاع از خود و یکایکشان را از تیغ گذراند.
سپرده بودند چند روز بعد، نبی در میان غار
علی را در سلامت به آغوش کشد و او را کنار خود بنشاند.
#پنجروزتاغدیر
649_44687701611835.mp3
3.69M
روزدهم 🌸
مطالعه :
حکمتهای نوَدُهشت تا صدُنُه
شرح : حکمت ۷۴ _
اشک و زمزمۀ علی (ع)
تا بناگوشِ کوه، پر از نیزه و تیر شده بود.
کوه احد شبیه سربازی که از جنگ بازگشته
شمشیر شکسته و غرق در خون و جراحت بود
مشرکان آمده بودند به جنگ با نبی.
پیکار آن روز به درازا کشیده شد.
در ابتدایش سپاه نبی به پیروزی میرفتند
اما کمی مانده بود به فتح
که جنگِ برده را واگذار کردند و پا به فرار بستند.
عدهای از سپاه نبی شهید شدند
و عدهای از سپاه دشمن به سوی شهرشان بازگشتند
و شایعه انداختند که نبی را کشتیم.
اما عدهای هنوز در جنگ بودند.
حضرت نبی نفس نفس زنان شمشیر میکشید و ذکر میگفت،
لحظهای باز میایستاد و علی را تماشا میکرد
و باز میرفت به ذکر و مبارزه.
علی اما بی سپر و نقاب میجنگید
صدای نفس کشیدنش دلهره داشت برای دشمنان
برهنه از لباس جنگی آمده بود
و تنها دل به فاطمهاش خوش داشت که قول داده بود برایش انیکاد بخواند
هفتاد و چند زخم به تن داشت و سراپا غرق خون بود
اما هنوز هیبتش غرور آفرین بود و دلگرمیِ سپاه اندک رسول.
اما بعد از فرار همان عدهی اندک،
جان علی سرازیر دلشوره شد.
هفتاد و چند زخم عمیق برداشته بود و باکش نبود،
اما حالا که نبی را تنها میدید؛
نگرانش بود و بیقرار.
نگاهی در میدان چرخاند و به پشت سرش نگریست...
تا نبی را در سلامت ببیند و باز برایش شمشیر بزند.
اما همین که سیمای رسول به چشمانش نرسید
دل آشوبه هایش بیشتر شد.
از جنگ ایستاد و تمام میدان را نگاه کرد
نبی را ندید،
انگار تگرانی و دلتنگی را یکباره نوشید.
اما خودش را آرام کرد که حتما خواست خداست تا نبی از دیده ها پنهان شود.
دوباره شمشیر برداشت و اینبار به قصد شهادت به نبرد رفت.
نوای ضربهی شمشیر هایش ذکر بود و عبادت.
گیسوی عرق کردهاش بوی نرگس داشت.
گرداگردش را که از شرک خالی کرد.
نبی را میانهی میدان دید
جانش به لبش رسید، او را به زمین انداخته بودند و غرق خون بود.
با شتاب به او رسید و چشمان خیسش را به زیبایی رسول دوخت،
تمام طول جنگ ذرهای خستگی نداشت.
اما حالا که نبی را اینگونه میدید آشفته شده بود و رنگ چشمانش به اشک نشسته بود.
نبی چشم باز کرد و آرامش به نگاه علی برگشت.
عدهای به سمت نبی حمله کردند،
علی فرصتی به آنها نداد و برخاست و همهشان را هلاک کرد.
نبی لبخندی به علیِ غرق در نور کرد و گفت
علی جان، صدای رضوان را میشنوی؟
همانی که گفتم نگهبان بهشت است.
زبان به مدح تو باز کرده
اعتراف میکند که لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار....
علی لبخندی از رضایت و شکر به چهرهاش نشاند و زیز لب زمزمه کرد،
جانِ علی و ذوالفقار هر دو فدای محمد.
سپرده بودند به اهل آسمان، که مدح علی عبادت است.
#چهارروزتاغدیر
1_11877526070.mp3
8.26M
یاعلی !
#روز_یازدهم🌸
مطالعه :
حکمتهای صدُ دَه تا صدُ بیستو یک
شرح : حکمت ۸۲ _ بگو نمیدانم:)
حکمت ۸۳ _ سلحشور عاشق🩷
حکمت ۸۴ _ نا اُمیدی چرا؟🙃
حکمت ۸۵ _ مایۀ امن و امان
👌🏼رفیقِ شیعه من 🩵
توجه کن که عمل کنیم ...
تا غدیر اندکی مانده است ...!
#کلاسِ_درسِ_مولا
40.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام_مولای_من🌱
ای راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکسته ما، برگرد
ماندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست آقا برگرد
.
#امام_زمان
#پیشنهاد_دانلود
#علی_زین_العابدین_پور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
🌷هردم به دمِ امام هادی صلوات
هم برکرم امام هادی صلوات💞
🌸🎊🌸
🌷ای شیعه بیا و باملائک بفرست
ناز قدم امام هادی صلوات💞
🌸🎊🌸
🌷هدیه به ساحت مقدس حضرتش صلوات..
🌷اَللّهُمَّ صَلِّعلی مُحَمَّدٍ
💖وَ آلِ مُحَمَّد
🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺 ولادت باسعادت آقا امام هادی علیه السلام
بر تمامی شیعیان و محبّین مبارک باد🌸🎊🌸
حضرت نبی خانه بود.
جبرئیل اذن گرفت و وارد شد؛
دست پر آمده بود، گویا آیهای جدید آورده بود.
از جانشین پیامبر خبر داشت،
موضوع مهمی بود!
در میان آیه معرفی شده بود کسی که یار و یاور مردم است،
و بر همه ولایت دارد.
آیه میگفت، آن کسی ولی و هادی است برای مردم
که هنگام رکوع زکات میدهد.
حضرت نبی متوجه شد که چنین اتفاقی رخ داده
و خداوند قصد معرفی شخص خاصی را دارد.
سراسیمه و بانشاط به سوی مسجد دوید،
امامهاش را باد نوازش کرد
و عطر لباس عربیاش، کوچه را مست میکرد.
آیه را با همان لحن شیرین و گیرای عربیاش
با نوای بلند میخواند و تکبیر میگفت.
به مسجد که رسید، آیه را دوباره برای همگان تکرار کرد و گفت دنبال مصداق این آیه میگردد.
پیرمردی خمیده قامت،
در همان حالی که انگشتر زیبایی را در مشتش گرفته بود و میبوسید،
مقابل نبی آمد و با دست به مردی اشاره کرد که به نماز ایستاده بود.
گفت، آن مرد، همانی است که پِیاش هستی.
من سائل امروز مسجد شدم، آمدم تا کسی دستم را بگیرد.
او همان مردی است که میان رکوع انگشترش را به من بخشید.
خدا خیرش دهد، مرد خوبی است، مرا نجات داد!
نبی نزدیک تر رفت...
مردی در هیبتی استوار و قامتی زیبا
سر به زیر انداخته بود و نوای اشک و مناجاتش محراب را به گریه انداخته بود.
چهرهاش رنگ عشق گرفته بود!
چه خوش عطر بود آوای عبادتش...
خودش بود،
حیدر بود، در قامت دوست داشتنی همیشگیاش!
نبی گوشهای نشست به تماشایش،
محو حرکات علی شده بود، محو قنوت و سجودش...
از نوع نگاهش به علی، معلوم بود چقدر میخواهدش!
مدام قد و بالای علی را از نظر میگذراند و مدام قربانش میرفت.
مدام آیه را زیر لب تکرار میکرد...
خدا، دقیق مشخص کرده بود، منظورش از ولی کیست...
دقیق اعلام کرده بود علی معیار حق هست و حق به دنبال علی.
سپرده بودند امیر مومنان فقط علی است...
#سهروزتاغدیر
سلام و عرض ادب خدمت شما بزرگواران
محبت کنین همراه ما جهت شفای عاجل مریض منظورمون یک حمد قرائت کنید...
اجرتون باشهدا
محتاج دعای خیرتونیم 🌹
652_44841851875025.mp3
7.33M
یاعلی
#روز_دوازدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 134 تا 145
شرح :
حکمت ۱۰۷ _ تحقق دستورات الهی
حکمت ۱۰۸ _ عاشق علی علیهالسلام
🩷تا غدیر اندکی مانده ای شیعه ...:)
عمل کنیم .!
#کلاسِ_درسِ_مولا 🩵
حضرت نبی ایستاده بود به انتظار!
شاید کسی برخیزد و داوطلب مبارزه شود...
اما دریغ!
عبدود رجز میخواند و میخندید،
با اسبش قامت نشان میداد و فریاد میزد.
علی همان اول میخواست به مبارزه رود،
اما نبی بیقرارش بود،
نگذاشت و از دیگر سپاهیان خواست اما هیچکدام جرئتش را نداشتند.
عبدود مبارز میطلبید
و نبی منتظر بود تا شاید کسی برخیزد.
اما اهل سپاه سر به زیر انداخته و خود را به آن طرف میزدند.
بار دیگر علی برخاست،
نبی بالاخره اذن جنگ را به علی داد.
نزدیک علی شد، با دست موهای علی را نوازش و مرتب کرد
امامه از سر برداشت و بر سر علی گذاشت.
شمشیر را از کمر باز کرد و به دست علی داد،
برایش وجعلنا خواند و انیکاد...
با نگاهش او را در آغوش کشید و زمزمه کرد
خدا نگهدار تو باشد علیجانم.
علی با بسمالله به میدان رفت.
در مقابلش عبدود ایستاده بود که سراپایش را غرور گرفته بود.
همیشه پشت سرش گفته بودند نیروی یک سپاه جنگ را دارد
همیشه میگفتند خیلی قدرتمند است و همتایی ندارد.
مردم همیشه میگفتند و از او میترسیدند.
حالا اما علی، بدون هیچ نگرانی و ترسی
هیبت برافراشته بود و مثل کوهی، استوار و صبور در مقابل عبدود ایستاده بود،
عبدود نگاه در چشم علی نمیگذاشت،
طفره میرفت از نگاه مستقیم به چهرهی علی!
چشمان علی شکوه داشت و قدرت، جرئت نداشت به نگاهش چشم بدوزد.
با امامهی نبی آمده بود و بیشباهت به رسول نبود.
زبان باز کرد و عبدود در خودش لرزید.
علی دو راه برایش باز کرد،
گفت بیا و همین حالا اسلام را بپذیر
یا از مبارزه منصرف شو و بازگرد...
عبدود قامتی صاف کرد و هیچ کدام را نپذیرفت...
گفت میخواهد مبارزه کند، میخواهد بجنگد.
پیامبر در کنارهی میدان فرمود
حالا تمام کفر، در مقابل تمام اسلام ایستاده است...
جنگ شروع شد،
هر دو مبارز به قدرت و مهارت معروف بودند
و هر دو بلد بودند پیروز شدن را.
جنگ آنقدر بالا گرفت که تمامیِ میدان را گرد و خاک برداشته بود.
جز صدای چکاچک شمشیر، چیزی از مبارزه پیدا نبود.
سپاهیان چهرههایشان را نمیدیدند و از نحوهی مبارزهشان بیخبر!
پیامبر با نگاهش دنبال علی بود و در دل برایش دعا میکرد.
علی اما میانهی میدان مثال شیر میغرید و لبش باز بود به بسمالله
امامهی نبی از عرق پیشانی علی خیس شده بود و گرد جنگ به رویش نشسته بود.
اما هرچه هم عبدود در مبارزه تعریفی بوده باشد.
علی چند سر و گردن از او بالاتر بود.
تعللی نداشت برای جدا کردن سر عبدود!
همین که علی برخاست به پیروزی و عبدود کار را بر خود تمام دید،
آخرین بیحرمتی را هم که بلد بود انجام داد و آب دهان به سیمای خاکی شده و غرق در نور علی انداخت.
علی اما بی درنگ عبدود را رها کرد و رفت،
چند قدمی در میدان زد، با آستینش صورتش را پاک کرد و نفس تازه کرد،
لحظاتی بعد بازگشت، این بار استوار تر از قبل.
دوباره عبدود را به خاک کوبید،
عبدود پرسید چرا همان لحظه مرا نکشتی علی؟
علی نگاه در نگاه عبدود دوخت و گفت
اگر آن لحظه تو را میکشتم پای خشم خودم حساب میکردند، اما من تو را میکشم برای رضای خدا.
از لحن علی عبدود فروریخت و لرزه بر تنش افتاد.
عبدود با صدایی خسته و آرام، سریعاً پرسید
تو را غیر علی، به چه نام دیگر صدا میزنند؟
علی نگاهی به چهرهی وحشتزدهی عبدود انداخت...
و او باز زمزمه کرد، مادرم گفته بود آنکه مرا میکشد
نامش حیدر است!
علی، با یک دست شمشیر به آسمان برد و گفت،
آری، نام دیگر من حیدر است، حیدر کرار!
و شمشیر را به فرق عبدود کوبید
شمشیر نبی، در دستان علی، کلاهخود عبدود را شکافت و تا بناگوشش را چاک داد.
هنوز میانهی میدان گرد و خاک بلند بود
و سپاه هر دو طرف بیخبر بودند از مبارزانشان.
صدای شمشیر هم دیگر نمیآمد،
و خبر از این داشت کسی بر دیگری پیروز شده.
تمام نگاه ها به میدان دوخته بود،
ناگهان علی را دیدند که گام برمیدارد به سوی نبی.
سراپایش خاک خورده بود و سر و رویش عرق کرده!
موهای خیسش از زیر امامهی پیامبر به پیشانی اش چسبیده بود و چشمانش...
امان از چشمانش!
در دل مدام زمزمه میکرد، هرآنچه علی کرده است، فقط برای رضای خداست...
سر عبدود را به دست گرفته بود و سمت نبی میآمد.
حضرت رسول لبخندی به قامت عزیزترینش زد و خدارا شکر گفت.
سپرده بودند که حاضران و غایبان بدانند
که هیچکسی توان مقابله با حیدر کرار را ندارد!
#دوروزتاغدیر
1_12030053677.mp3
8.16M
یاعلی ...🍃
#روز_سیزدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 122 تا 133
شرح :
حکمت ۱۰۱ _ دعای غیر مستجاب👀
حکمت ۱۰۲ _ دین را سخت و ناگوار مکن ☝️🏻
حکمت ۱۰۳ _ دینی که خرج دنیا شد...
اندکی مانده تا غدیر ...🎉!
من فقط ذره ای از مدح علی را گفتم؛
شیخ این شهر به من تهمت کافر زده است!🩷
#کلاسِ_درسِ_مولا
هدف دشمن از شرکت نکردن تو انتخابات چیه!؟
حضرت آقا بهمون گفتن ☺️🌹
علی_زین_العابدین_پور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
آمده بود برای وداع
آمده بود برای طوافِ آخر
پا برهنه و سینهاش مالامال عشق!
امامه از سر برداشته بود و قبا را تن نکرده بود.
پیراهنی بلند و یکدست سفید...
نبی کنار خانهی خدا چقدر ماهتر شده بود!
زیارتش با تمام حاجیان فرق داشت...
هفت دور را شروع کرد و به تقلید از او جماعتی پشت سرش راه افتادند
آمده بودند طواف را از نبی بیاموزند
و حالا طواف آخر بود.
علی هم بود...
پیراهن بلند عربیاش تا پشت پاهایش افتاده بود
و چقدر رنگ سفید به صورتش میآمد!
آرام بود و آشوب...
علی به کعبه خیره بود و کعبه خیرهی او...
آفتاب آن روز حجاز که بر فرق کعبه تاخته بود عجیب داغ بود و حاجیان را خسته کرده بود.
علی اما میان صحن، زیر آفتاب
بی اعتنا و شاداب، مدام لب تر میکرد و مدام ذکر میگفت.
دست به روی شکاف کعبه گذاشت و اشک چشمانش باز راه افتاد!
انگار که آیینهای به کعبه آویخته باشند که تماما او را نشان میداد!
کعبه نشانگر علی بود یا علی نشانگر او...؟
نبی اما حالی دگر داشت
خبر داشت که این آخرین زیارت است و آخرین دیدار.
نگاهی به کعبه انداخت و تمامش را مرور کرد.
یاد روزی افتاد که کعبه عاشق شد و این جماعت به او تهمت زدند.
یاد روزی که این بنای سنگی، سراپا دِل شد و علی را در آغوشش حل کرد.
یاد روزی که این خانهی مقدس دیوار شکافت
و به فاطمهبنتاسد، سایه تعارف کرد.
یاد اولین زیارتی افتاد که با علی آمده بود...
آن زمان که علی نوزادی بیش نبود و در آغوشش آرام گرفته بود!
آنقدر لطیف و کوچک بود، که نبی میتوانست تمام قامتش را بر دست بگیرد و از او محافظت کند.
حالا اما مرد بلند هیبتی شده بود!
و حالا نبی نگرانش بود.
دیگر نمیتوانست در آغوش پنهانش کند از چشم بدخواهان.
از دست همین جماعتی که گرد مقام ولایت علی میگردند و در دل از او کینه دارند!
سر بر کعبه گذاشت و با چشم دنبال علی گشت.
پیدایش کرد!
میان این همه ملت که آمده بودند برای طواف
تنهای تنها قدم برمیداشت و کسی با او نبود.
از ابتدای سفر، حواسش به تمام مسافران بود.
هم راهنمایشان بود هم خدمتگزارشان
برایشان آب میآورد، بهشان غذا میداد، مراقبشان بود و احوالشان را میگرفت.
آنها هم خاطرجمع بودند از بودن علی،
اما به روی خود نمیآوردند
و گره خود را به او محکم تر نمیکردند.
نبی نگران بعد از این بود...
خبر داشت چه میکنند این جماعت کینهای با عزیزدردانهاش.
علی نزدیک نبی شد و نبی به رویش لبخند زد!
رو به روی شکاف کعبه ایستاده بودند، شانه به شانهی یکدیگر
کعبه این قاب را خوب به یاد داشت
همان روزی که نبی جوان تر بود
و علی کوچک تر
آنقدر کوچک که رسول او را سفت در آغوش چسبانده بود.
نبی به علی میاندیشید
کعبه به علی میاندیشید
و علی، خود به خویشتن میاندیشید!
سپرده بودند به حاجیان، رخت خود از مکه جمع کنند و آمادهی حرکت شوند
باید بازمیگشتند سوی مدینه...
خبری بزرگ در راه بود...!
#یکروزتاغدیر
766_44907923600646.mp3
9.12M
یاعلی !🩵
#روز_چهاردهم🌸
مطالعه : حکمتهای 146 تا 157
شرح :
حکمت ۱۲۲ _ درمان غم
حکمت ۱۲۳ _ راز بهار و پاییز 🍂🌱
حکمت ۱۲۴ _ نگاه مردان راه
حکمت ۱۲۵ _ سخنی با اهل قبور
با نـور علــی دل به سـیاهـی نـدهم
جـــز او بــه ولایـتـی گـواهــی نـدهم
#کلاسِ_درسِ_مولا💚📜