#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_پنجم
جعفر بازویم را گرفت و گفت:
_ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉
نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست میشناسدم..
به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی میانداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که.........
گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -میدانم هم خوابت را میدانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند:
- رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨
حالا مرا شناختی؟
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم:
-احمد عزیزمدوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_آخــــــــــر
گفت:
- من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یارم را به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد.
و حالا تو اینجایی .
چه میتوانستم بگویم پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردمـــــ🤲🏾 به درگاه خدایی که مرا قابل میدانست و به راه حق هدایت کرد
از زبان راوے:
مدتی محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود.. به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم:
عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم حضرت قائم باشد محمود فارسی در چشمانم خیره شد در سایه روشن و غروب نگاهش برق عجیبی داشت با صدای پرطنین گفت:
عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری هیچ معجزه ای از او بعید نیست!♡
خم دستانش را ببوسم نگذاشت در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید
برای آن که ۱۴ چهاردهمین روایت را بنویسم وقت زیادی باقی نمانده بود
از جا برخاستم و خواستم بروم
محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذرار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد..♡
گفتم دلهایمان چه به هم راه دارد!
گفت:
-عجیب نیست و هر دو تحت ولایت اوییم.🌿
#داستان