#و_آنڪه_دیرتر_آمـــــد
#قسمت_بیست_و_سوم
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــــ🙂
بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد👀
ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم!
در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند:
- او محمد بن حسن قائم منتظر استツ
مردم برخاستند و بر حضرت فاطمهۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم:
- السلام و علیک یا بنت رسول الله.🌸
گفتند:
و علیڪم السلام ای محمود!
تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟
گفتم:
- بله او سرور و ناجی من است.
گفتند:
- نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم:
این آرزوی من استـــــ😍
#داستان
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_چهارم
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
- بشارت بر تو باد که رستگار شدی✨
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمانـــــ😔جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم..
جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد..
هوشیار که شدم گفتم:
- خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را.
جعفر گفت:
-آرام باش همه چیز را تعریف کن😉
حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت:
- الحق که بوی بهشت می دهیـــــ🌺
فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.
به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم..
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است♡
خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند:
-شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، میآید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد)
و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_پنجم
جعفر بازویم را گرفت و گفت:
_ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉
نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست میشناسدم..
به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی میانداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که.........
گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -میدانم هم خوابت را میدانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند:
- رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨
حالا مرا شناختی؟
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم:
-احمد عزیزمدوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_آخــــــــــر
گفت:
- من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یارم را به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد.
و حالا تو اینجایی .
چه میتوانستم بگویم پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردمـــــ🤲🏾 به درگاه خدایی که مرا قابل میدانست و به راه حق هدایت کرد
از زبان راوے:
مدتی محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود.. به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم:
عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم حضرت قائم باشد محمود فارسی در چشمانم خیره شد در سایه روشن و غروب نگاهش برق عجیبی داشت با صدای پرطنین گفت:
عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری هیچ معجزه ای از او بعید نیست!♡
خم دستانش را ببوسم نگذاشت در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید
برای آن که ۱۴ چهاردهمین روایت را بنویسم وقت زیادی باقی نمانده بود
از جا برخاستم و خواستم بروم
محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذرار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد..♡
گفتم دلهایمان چه به هم راه دارد!
گفت:
-عجیب نیست و هر دو تحت ولایت اوییم.🌿
#داستان