eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
1.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
971 ویدیو
74 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 مقابل گلوله تانک بخوانید عملیات شرهانی اردیبهشت 1365 ✍🏿✍🏿 به روایت خادم حسینی بهار سال 1365 بود که دشمن در هجومش که به عملیات دفاع متحرک معروف شد به خطوط نبرد ما در جنوب حمله کرد و لشگر سیدالشهداء (ع) را برای مقابله با پیشروی و مقابله با حمله دشمن ماموریت دادند. لشگر مامور به مقابله با لشگر طلایی دشمن در منطقه شرهانی شد. گردان حضرت علی اکبر علیه‌السلام به خط زده بود و الحاق با گردان دیگر حاصل نشده بود و تقریبا گردان در محاصره قرار گرفته بود. عملیات از اول شب شروع شده بود. درگیری خیلی سختی بوجود آمده بود و کار گره خورده بود. تمام نیروهای گردان علی اکبر علیه‌السلام در آستانه شهادت یا اسارت بودند. چیزی به سپیده صبح نمانده بود. من به عنوان فرمانده گردان حضرت زینب(س) رفته بودم قرارگاه لشگر که از حاج علی فضلی کسب تکلیف کنم. نیروهایم در منطقه دیگری در حال انجام ماموریت بودند. دقیقا همان لحظه که من در قرارگاه بودم، لحظات بحرانی بود. چهار پنج ساعت از درگیری شدید گردان علی‌اکبر علیه‌السلام می‌گذشت. برای فرمانده تیپ لحظات سختی بود. او باید تصمیم می‌گرفت که چه کار کند. ناامیدی بر همه ما مستولی شده بود و هیچکس راه نجاتی را برای گردان علی اکبر در ذهنش نبود. دقیقا همان لحظات، یکباره حاج علی فضلی تصمیمش را گرفت. بلند شد ایستاد و خطاب به آن حدود ۲۰ نفری که در محل قرارگاه حضور داشتند، گفت: همگی آماده شوید برویم بزنیم به خط! ما باید خودمان این گردان را از محاصره دربیاوریم و صحنۀ جنگ را عوض کنیم. سر و صدای همه بلند شد. مسئول ادوات، مسئول توپخانه، مسئول بهداری، مسئول اطلاعات، فرمانده گردانهایی که آنجا بودند و… همه شروع کردند به مخالفت. همه می‌گفتند: حاج آقا! شما بمان. ما می‌زنیم به خط. حاج علی اما قبول نکرد و گفت: نه. بنظرم می‌رسد که الان باید خودمان وارد صحنۀ جنگ شویم. هرچه بقیه اصرار می‌کردند، بی فایده بود. یکی دو نفر، که بعدها خودشان به شهادت رسیدند، رفتند جلو و دستهای حاج علی را گرفتند تا مانع رفتنش شوند، اما او با سماجت، دست آنها را پس زد و رفت سوار ماشین شد. حاج علی به راننده گفت: حرکت کن راننده هم مثل بقیه، نمی‌خواست ایشان را به خط مقدم ببرد. گفت: من نمی‌روم حاج آقا! حاج علی هم راننده را کنار زد و با آنکه یک چشمش جانباز بود و بخصوص در تاریکی خوب نمی‌دید، خودش نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد. فرماندهان که دیدند، نمی‌توانند جلودار ایشان شوند، خودشان را رساندند و سریع پریدند توی ماشین تا حداقل همراهی‌‌اش کنند. من هم ازجملۀ کسانی بودم که پریدم پشت ماشین و حاج علی فضلی هم شروع کرد به رانندگی و رفت تا دل آتش. درگیری خیلی شدید بود… هوا کم کم داشت روشن می‌شد. حاج علی با همان یک چشم و دید محدودش، می‌تازید و می‌زد به قلب دشمن. همین طور که مسیر ناهموار و پر از پستی و بلندی را پیش می‌رفتیم، در حین بالا رفتن از تپه با همان تویوتا بودیم که از روبرو هم تانک دشمن مقابلمان قرار گرفت. لولۀ تانک درست مقابلمان بود. شلیک هم کرد اما چون تویوتا پایین تر از آن بود، بهمان اصابت نکرد. حتی در همان لحظات هم ذره‌ای ترس در وجود حاج علی وجود نداشت. ما هم وقتی صحنۀ مواجهۀ تویوتا با تانک را دیدیم، دست به کار شدیم و هرکسی با هر چه که به دستش رسید، شروع کرد تیراندازی به سمت تانک و توانستیم به مدد شجاعت سردار فضلی و به فضل خدا، آن تانک و تانک‌های بعدی را منهدم کنیم. در طول آن ۲۰ دقیقه که شاید ۲۰ بار درگیری شدید از همه جهت داشتیم، حتی لحظه‌ای تردید و ناامیدی در چهرۀ فرمانده تیپ ندیدیم. و به این ترتیب، معبری باز شد و باقیماندۀ نیروهای گردان علی اکبر علیه‌السلام را توانستیم بکشیم عقب. @alvaresinchannel
اردیبهشت 1365 ⬅️ روزهای سخت ❎ عملیات دفاع متحرک دشمن از اسفند ماه سال 1364 و بعد از فتح توسط دلاورمردان کشورمان به جبران ضربه ای که دشمن خورده بود شروع شد و با اشغال دوباره در اواخر خرداد سال 1365 به پایان رسید و دشمن شهر مهران را در عوض شهر فاو اشغال کرد و همواره با قبول ماموریت به مصاف دشمن رفت و ، (ع) در فکه ، در منطقه عمومی شرهانی و نهایتا و بازپس گیری شهر مهران در کارنامه عملیات لشگر به فرماندهی میدرخشد. @alvaresinchannel
مقابل گلوله تانک بخوانید عملیات شرهانی اردیبهشت 1365 ✍🏿✍🏿 به روایت خادم حسینی بهار سال 1365 بود که دشمن در هجومش که به عملیات دفاع متحرک معروف شد به خطوط نبرد ما در جنوب حمله کرد و لشگر سیدالشهداء (ع) را برای مقابله با پیشروی و مقابله با حمله دشمن ماموریت دادند. لشگر مامور به مقابله با لشگر طلایی دشمن در منطقه شرهانی شد. گردان حضرت علی اکبر علیه‌السلام به خط زده بود و الحاق با گردان دیگر حاصل نشده بود و تقریبا گردان در محاصره قرار گرفته بود. عملیات از اول شب شروع شده بود. درگیری خیلی سختی بوجود آمده بود و کار گره خورده بود. تمام نیروهای گردان علی اکبر علیه‌السلام در آستانه شهادت یا اسارت بودند. چیزی به سپیده صبح نمانده بود. من به عنوان فرمانده گردان حضرت زینب(س) رفته بودم قرارگاه لشگر که از حاج علی فضلی کسب تکلیف کنم. نیروهایم در منطقه دیگری در حال انجام ماموریت بودند. دقیقا همان لحظه که من در قرارگاه بودم، لحظات بحرانی بود. چهار پنج ساعت از درگیری شدید گردان علی‌اکبر علیه‌السلام می‌گذشت. برای فرمانده تیپ لحظات سختی بود. او باید تصمیم می‌گرفت که چه کار کند. ناامیدی بر همه ما مستولی شده بود و هیچکس راه نجاتی را برای گردان علی اکبر در ذهنش نبود. دقیقا همان لحظات، یکباره حاج علی فضلی تصمیمش را گرفت. بلند شد ایستاد و خطاب به آن حدود ۲۰ نفری که در محل قرارگاه حضور داشتند، گفت: همگی آماده شوید برویم بزنیم به خط! ما باید خودمان این گردان را از محاصره دربیاوریم و صحنۀ جنگ را عوض کنیم. سر و صدای همه بلند شد. مسئول ادوات، مسئول توپخانه، مسئول بهداری، مسئول اطلاعات، فرمانده گردانهایی که آنجا بودند و… همه شروع کردند به مخالفت. همه می‌گفتند: حاج آقا! شما بمان. ما می‌زنیم به خط. حاج علی اما قبول نکرد و گفت: نه. بنظرم می‌رسد که الان باید خودمان وارد صحنۀ جنگ شویم. هرچه بقیه اصرار می‌کردند، بی فایده بود. یکی دو نفر، که بعدها خودشان به شهادت رسیدند، رفتند جلو و دستهای حاج علی را گرفتند تا مانع رفتنش شوند، اما او با سماجت، دست آنها را پس زد و رفت سوار ماشین شد. حاج علی به راننده گفت: حرکت کن راننده هم مثل بقیه، نمی‌خواست ایشان را به خط مقدم ببرد. گفت: من نمی‌روم حاج آقا! حاج علی هم راننده را کنار زد و با آنکه یک چشمش جانباز بود و بخصوص در تاریکی خوب نمی‌دید، خودش نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد. فرماندهان که دیدند، نمی‌توانند جلودار ایشان شوند، خودشان را رساندند و سریع پریدند توی ماشین تا حداقل همراهی‌‌اش کنند. من هم ازجملۀ کسانی بودم که پریدم پشت ماشین و حاج علی فضلی هم شروع کرد به رانندگی و رفت تا دل آتش. درگیری خیلی شدید بود… هوا کم کم داشت روشن می‌شد. حاج علی با همان یک چشم و دید محدودش، می‌تازید و می‌زد به قلب دشمن. همین طور که مسیر ناهموار و پر از پستی و بلندی را پیش می‌رفتیم، در حین بالا رفتن از تپه با همان تویوتا بودیم که از روبرو هم تانک دشمن مقابلمان قرار گرفت. لولۀ تانک درست مقابلمان بود. شلیک هم کرد اما چون تویوتا پایین تر از آن بود، بهمان اصابت نکرد. حتی در همان لحظات هم ذره‌ای ترس در وجود حاج علی وجود نداشت. ما هم وقتی صحنۀ مواجهۀ تویوتا با تانک را دیدیم، دست به کار شدیم و هرکسی با هر چه که به دستش رسید، شروع کرد تیراندازی به سمت تانک و توانستیم به مدد شجاعت سردار فضلی و به فضل خدا، آن تانک و تانک‌های بعدی را منهدم کنیم. در طول آن ۲۰ دقیقه که شاید ۲۰ بار درگیری شدید از همه جهت داشتیم، حتی لحظه‌ای تردید و ناامیدی در چهرۀ فرمانده تیپ ندیدیم. و به این ترتیب، معبری باز شد و باقیماندۀ نیروهای گردان علی اکبر علیه‌السلام را توانستیم بکشیم عقب. @alvaresinchannel
به روایت رزمنده علی ملایی ✅ قسمت اول دم دمای غروب بود نزدیک بودم هوا به نظرم به رنگ طوسی بود و غبار آلود اینجور وقتا که هوا اینشکلی به نظرم میرسید احساس میکردم اتفاقی در راه است یک تویوتا اومد باسرعت جلوی حسینیه نیمدونم کی (فکر کنم بچه شیر بود(به حاج احمد خسروبابایی میگغتند بچه شیر))دستور دادند سوار بشیم دیگه چیزی یادم نمیاد وقتی رسیدیم به محل ماموریت رو فقط یادم میاد یک منطقه رملی با تپه ماهورهای کوچک و بزرگ منطقه ای که دست ارتش بود میگفتن که منطقه فتح المبین بوده دشمن اومده بود جلو و بسیاری از اراضی ایران رو گرفته بود و سپس اقدام به تشکیل خط دفاعی داده بود و با استحکامات و میادین مین منطقه را آلوده کرده و نیرو مستقر کرده بود محیط شلوغ بود و تعدادی از نیروهای رزمی از لشگر 10 نیز آمده بودند خوشحال بودیم که مامور شده ایم به گردان علی اکبر حاج حمید تقی زاده همه میدونن که گردان علی اکبر خط شکن است و این موضوع خیلی خوشحالمون میکرد باخوشحالی به همراه عزیزتر از جانم ذبیح الله کریمی رفتیم بالا زیر پامون خاکها خیلی نرم بود شیب تندی بود وقتی رسیدیم دیدم استوره ی لشگر 10 حاج حمید تقی زاده با اون قد رعناش و لباس نظامی میزونش حضور داره. نشونه ی حاج حمید همیشه توی عملیاتها ساقهای بلندی بود که از بالای پوتین تا زیر زانو ادامه پیدا میکرد و یک ابهت خاصی داشت. خودمو معرفی کردم و گفتم که از بچه های تخریب هستم گفت امشب کار زیادی باتخریب نداریم پشت این تپه دشمن در کمینه برو با بچه ها بزن بخط از خوشحالی توی پوستمون نمیگنجیدیم با ذبیح الله هرچی گشتیم اسلحه پیدا نکردیم هرکدوم دوتا نارنجک و یک سیم چین و یک سرنیزه داشتیم نارنجک ها رو ضامن کشیدیم و منتظر دستور موندیم دستور که صادر شد نارنجک ها رو پرتاب کردیم و به محض ترکیدن نارنجکها به پشت خاکریز مانندی که جلومون بود پریدیم چشمتون روز بد نبینه خاکریز ایضایی بود و دشمنی درکار نبود البته اول که اومدیم بودن ولی گروه کمین دشمن بود. از قبل برای این حمله آماده بودن تیربارهاشون منطقه را کاملا میشناخت بارون تیر روی سرمون رگبار گرفت روبرومون یک تپه ماهور دیگه بود دشمن حتی پشت اون تپه هم نبود خیلی عقبتر ایستاده بود سرازیری رو بشدت میدویدیم تا به کف زمین و ابتدای تپه روبرو رسیدیم همینقدر بگم که از هر ده نفر سه الی چهار نفر رسیدند پایین. توی راه تیر خوردن بچه ها هنوز برام تلخ و سخته. ذبیح الله از کنار یک تیر مستقیم رد شد و سرش رو زد به تیر دشمن و زخمی شد. خدا رحم کرد فقط چند میلیمتر اینطرفتر میخورد شهید شده بود. به محض رسیدن یک امدادگر پیشمون بود زود سر ذبیح الله رو باند پیچی کرد. یه عمامه سفید توی اون وضعیت . چاره ای هم نبود. یه قدری به منطقه نگاه کردم دیدم نصف بچه ها برگشتن به محل رهایی و نصف دیگه هم که اومده بودن دو سومشون یا شهید یا مجروح شده بودن. کنار یک رج سیم خاردار تک رشته دراز کشیده بودیم همه. همه میدونستن که سیم خاردار تک رشته یعنی ابتدای میدون مین. بسرعت به ذبیح الله گفتم من برمیگردم ببینم حاج حمید چی میگه نه راه پس داریم نه راه پیش . و تو اینجا بچه ها رو مواظب باش نرن تومیدون. سریع برگشتم عقب میدونستم تعلل کنم ذبیح الله نمیزاره برم. وقتی به حاج حمید رسیدم اوضاع رو براش شرح دادم. گفتم چند نفر بیشتر زیر میدون نیستن مهمات هم ندارن کلی هم زخمی و شهید داریم . ابتدای میدون گیر کردیم . دستور چیه ؟ میدون رو بازکنیم بریم جلو یا طرح دیگری داری؟ گفت سریع برگرد و هر چند نفر میتونی بفرست عقب اگر صبح بشه همشون قتل عام میشن. هرچی هم میتونین اول زخمیها رو بیارید . شهدا رو بعدا میاریم. @alvaresinchannel ادامه دارد 👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
🔸 دشمن که در استراتژی عملیات دفاع متحرک به سرزمین ما حمله کرده بود و با حضور به موقع لشگر سیدالشهداء(ع) و لشگر علی لبن ابیطالب(ع) جلوی پیشروی او سد شده بود امشب با حمله دلاورمردان سپاه اسلام وادار به عقب نشینی به مواضع اولیه شد و این گونه با رشادت و شهادت غیور مردان این سرزمین منطقه شرهانی آزاد شد. ⬅️ روز 23 اردیبهشت 1365 مصادف با سومین روز از ماه مبارک رمضان ساعت 23 رزمندگان اسلام برای هجوم به دشمن از سه محور وارد عملیات شدند و دلاورمردان (ع) ، ، ، (ع) و (ص) خط دشمن را شکستند و دشمنی که به طمع تسلط بر ارتفاعات منطقه و بستن جاده اندیمشک به دهلران به خاک جمهوری اسلامی تجاوز کرده بود عقب راندند.در این عملیات به دشمن بعثی تلفات سنگینی وارد شد و جوانان غیرتمندی هم که برای مقابله با دشمن وارد عملیات شدند به معراج رفتند..... یاد و نامشون گرامی باد... درسی و نهمین سالگرد شهادت یادشان را گرامی میداریم.. برای شادی ارواح مطهر صلوات. @alvaresinchannel
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀 23 اردیبهشت ماه ✅ در سی و نهمین سالگرد یاد و خاطره تنها شهید السلام را در این عملیات گرامی میداریم نفرات تصویر از سمت راست ✅ برادر کاوه ذاکری حجت الاسلام تاج آبادی و آخرین نفر @alvaresinchannel
23 اردیبهشت سال 1365 ✅ قسمت دوم به روایت برادر فریدون ملایی رزمنده تخریبچی مامور به (ع) ⬅️ برگشتم پیش ذیبح الله.همونجا همه نشسته بودن.یکمرتبه دیدم یک رزمنده بایک آرپی جی از سیم خاردار ردشده وداره میره سمت نوک تپه و چندمتر دیگه یک سیم تله منتظره که بگیره به پاش. صداش کردم : برادر.. جواب نداد. دوباره : اخوی ...جواب نداد. یک فحش آبدار از اوناییکه اگه به هرکی بگی دندونات توی حلقته رو فریاد زدم . آهای ............. سریع برگشت .دیگه براش مهم عراق و دوشکا نبود .دنبال صدامیگشت ببینه کیه. وقتی برگشت دیدم آرپی جی گلوله نداره. آروم از سیم خاردار ردش کردم و سرشو در امتداد نور منورها روی زمین گرفتم تا سیم تله رو دید.آروم شد ولی هنوز اون نگاهش داشت فحشم میداد. راهنمایش کردم و دیگران رو هم بخط کردم به همراه اون امدادگر فرستادمشون عقب. روکردم به ذبیح الله که بگم توهم برگرد. با چشماش داشت منومیخورد. ترسیدم . گفتم ذبیح باید بریم دنبال بقیه . جلدی از جاش بلند شد و به سمت چپ خط راه افتادیم هرکس رو دیدیم فرستادیم عقب. یک مجروح از لشگر 19 فجر روی زمین دیدیم که یک رزمنده هم کنارش نشسته بود. هرکاری کردیم بلندش کنیم از بس بزرگ چثه بود و کمرش هم ترکش خورده بود تکون نخورد که نخورد. به همراهش گفتم برو عقب نیرو بیار ببرنش اینجا آتیش کمه.اون رفت ماهم زخمی رو به امون خدا گذاشیتم رفتیم دنبال بقیه کارامون. @alvaresinchannel
روزگار وصل یاران یاد باد 🍃🔹 سی و نه سال قبل به ثبت رسید (ع)از لشگر دلاور ۱۹ فجر استان فارس آماده عملیات شدند و سردار رودکی فرمانده لشگر آخرین توصیه ها رو به رزمندگان میکنند..گردان امام مهدی(ع) لشگر فجر در کنار رزمندگان لشگر۱۰ در بامداد روز ۲۴ اردیبهشت ۶۵ به مصاف دشمن رفتند و مردانه جنگیدند و با خون دلاورمردان شهید صفحه تاریخ را رنگین نمودند.. روحشون شاد باشه @alvaresincbannel
رزمندگان گردان خط شکن امام مهدی(ع) استان فارس ایستاده از راست: آزاده علی حقیقی آزاده شمشاد محبی رزمنده عبدالرضا عیدی نشسته : مسعود رضایی و حیدر شهیدی @alvaresinchannel
شهادت ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ گردان علی اکبر علیه السلام 🔹 چند سال قبل در معیت فرمانده سردار فضلی خدمت خانواده این شهید در شهرری رسیدیم.. یاد اون روزهای خوب بخیر جبهه بودیم و جنگ میکردیم. @alvaresinchannel
🔷 قسمت سوم به روایت رزمنده تخریبچی فریدون ملایی.. گردان علی اکبر(ع) ✅ رسیدیم به یک گروه ده دوازده نفره.یکیشون که ریش پرپشت و صورت گردی داشت اسلحه رو کشید روی ما که رمز شب ؟ من بزور حالیش کردم که ایرانی هستیم و از لشگر 10.بهش گفتم برگرد عقب .ماداریم برمیگردیم.سمت راستت خالی میشه.حرفی زد که از ایرانی بودن خودم خوشحال شدم. گفت : ما بادستور تو نیومدیم که بدستور تو برگردیم.اگر بمیریم بهتره از عقب نشینی. گفتم خود دانی دست راستت خالیه هواست باشه مارفتیم.از اونجا کشیدیم پشت تپه و رفتیم تا رسیدیم به حاج حمیدتقی زاده.. دیگه منو میشناخت و میدونست که بچه های رو نباید توی خط نگه داره.اما اوضاع بروفق مراد نبود.روکرد به من و گفت برو با بچه هات سمت راست خط رو پوشش بده .تا نیروها بیان میترسم از اون نقطه محاصره بشیم. سریع رفتیم دوتایی آخر خط و پشت خاکریز آماده شدیم.یکی یه کلاش پیدا کردیم و هرچی تونستیم تیر براخودمون جمع کردیم. نمیدونم جمشیدی از کجاپیداش شد. خنده کنان کنار ما نشست .بهش گفتم مواظب تیرهات باشدمهمات کم داریم.چیزی نگذشته بود که باصدای نهیب یک کلاش ازجام کنده شدم. دقیقا زیرگوشم تیرزد.میگم جمشیدی() چکارمیکنی؟ گفت:چترمنورو زدم سوراخ بشه بیاد همینجا چترشو برداریم. @alvaresinchannel
🔷 قسمت چهارم(پایانی) به روایت رزمنده تخریبچی فریدون ملایی.. گردان علی اکبر(ع) ⬅️ نمیدونم جمشیدی(شهیدسهراب جمشیدی) از کجاپیداش شد.خنده کنان کنار ما نشست . بهش گفتم مواظب تیرهات باشدمهمات کم داریم. چیزی نگذشته بود که باصدای نهیب یک کلاش ازجام کنده شدم.دقیقا زیرگوشم تیرزد. میگم جمشیدی چکارمیکنی؟ گفت:چترمنورو زدم سوراخ بشه بیاد همینجا چترشو برداریم. مونده بودم که چی بهش بگم . بخندم یا داد بزنم. ولی اونقدر لبخند برلبش داشت که حسابی آروم شدم. توی این احوال یکی از رزمنده ها کپ کرده بود و داشت گریه میکرد ..باصدای بلند. رفتم از گردن و از کمر و فانسقه اش گرفتم آوردم کنار سراشیبی پرتش کردم پایین. همونجوری که قل میخورد بهش گفتم :رسیدی پایین راست برو میرسی به عقبه. مقداری نشسته بودیم که صدای فریاد سوختم رو از پشت خاکریز شنیدیم ، یک رزمنده که احتمالا آرپی جی زن بوده داشته برمیگشته که دچار تیر تراش دشمن شده بود و کوله پشتیش روشن شده بود و در حال سوختن بود. ذبیح الله بلند شد که بره نگهش داشتم. یک کلاه گذاشتم بالای اسلحه و گرفتم بالای خاکریز. کلاه بالانیومده سوراخ سوراخ شد. اینجوری بهش فهموندم که توی تیر تراش هستیم. اگر بری میشه دوتا شهید. به سختی قبول کرد و نشست. فضای خیلی ناراحت کننده ای بود و این اتفاق بدترش کرد. در همین اثنا دیدم خط شلوغ شد و نیروهای پیاده رسیدند. یک گروه اومدن ته خط پیش ما ولی با ما هیچ حرفی نزدند. حدود شش نفر میشدن. به محض رسیدن یکیشون گفت : کی اول میزنه؟ یه صدای گفت :من. یه آرپی چی چاق کردن دادن دستش. اینی که میگم رو خوب گوش کنید. با چشمام دیدم..... اونی که آرپی جی داشت رفت و تو گرماگرم رگبار دشمن ایستاد و صاف نگاه کرد توی چشم دشمن بدون هیچ ترسی. الله اکبر ... هیچ تیری هم بهش نمیخورد. بقیه ی یارانش دست در دست هم باصدای رسا سوره میخواندند. بسم الله الرحمن الرحیم والعصر. ان الانسان لفی خسر .الاالذین امنواوعملوالصالحات ......... همزمان با تموم شدن سوره شلیک آرپی جی شکل میگرفت. دوباره یکی دیگه ... حداقل سه مرتبه با چشمان گناه آلودم دیدم این معجزه الهی رو.😭 تو همین حین یک رزمنده اومد و گفت : کجان ؟ ماهرسه نفر برگشتیم. تافهمید ماییم گفت: حاج حمید کارتون داره. به هوای ماموریت بعدی رفتیم پیش حاج حمید . گفت : بچه هاتو ببر عقب .موقع رفتن هم هرچی میتونی مجروح ببر. والسلام @alvaresinchannel