✨﷽✨
👈 در گورستان:
✍ بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.
بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم. روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.
بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم. بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.
بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید. بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.
بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ! دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🔰 پناه زن خداست
🔸 پدرم، برای هدیه ازدواجم تابلویی را دادند که با خط خود، از اباعبدالله الحسین(ع) نوشته بودند:
بپرهیز از ظلم به کسی که یاوری جز خدا ندارد.(میخواستند همیشه یادم باشد)
🔹 چون زن در منزل شوهر همه داشته اش را میآورد و جز خدا پناهی ندارد، حتی نباید به او گفت بالای چشمت ابروست و گرنه وارد جنگ با خدا شدهایم.
📚 به نقل از حجت الاسلام فاطمینیا
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از • انتصار •
‹🌻💛›
-
-
رَفتَـنبِہاِنگلیـسوَفَـرآنسِھوَآمریـڪٰآشُـدِھیِہ
افتِخـٰآر..!😐
وَلـۍرَفتـَنبِہحَجواَمـٰآڪِنِمُتَبـرڪِہشُـدِھ
موجِـبڪُھَنپَـرستۍ..シ!🙄
#بہڪجآچنیـنشتآبـان...🚶🏻♂
-
-
🐣⃟📒¦⇢ #تبآهیآت••
🐣⃟📒¦⇢ #مَجْهٰول••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاوقتی که دوستان امام زمان، تو زندگیشون جایی برای امام زمان نباشه..💔
#استوری | #story 📸 | #مدیر
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@Childrenofhajqasim1399
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_بیست ویکم چند سال بعداز تولدزینب،خدا یک پسربه من داد. بابای مهران اسم
#رمان_راز_درخت_کاج... 🍃🌲
#قسمت_بیستویکم
به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم.می گفتم"خودتان 4تا هستید؛بنشینیدوباهم بازی کنید." آنها هم توی حیاط کنارباغچه خاله بازی می کردند.مهری که از همه بزرگتر بود، مثل مادرشان بود.برای بچه ها دمپخت گوجه درست می کردو می خوردند.ریگ بازی می کردندو صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.بودجه ی ما نمی رسیدکه چیزهای گران بخریم.دخترهابا کاغذ، عروسک کاغذی درست می کردندو رنگش می کردند.خیلی از همسایه های ما نمی دانستندمن چهار تا دختر دارم.گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا ومهری غیراز مدرسه جایی نمی رفتند.من هر روز از ایستگاه 6پیاده به ایستگاه 7 می رفتم.بازار ایستگاه 7همه چیز داشت.حقوقمان کارگری بود وزندگی ساده ای داشتیم، اما سعی می کردیم به بچه ها غذای خوب بدهیم.هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود.زنبیل را روی کولم میگذاشتم وبه خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان،بارسنگین را به کولم می کشیدم.سیرکردن شکم 7تابچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم،اما تا شب هرچه بود ونبود می خوردندوتمام میشدو شب دنبال غذا می گشتند.
زینب بین بچه هایم ازهمه سازگارتر بود.از هیچ چیز ایراد نمی گرفت.هرغذایی را می خورد.کمترپیش می آمدکه از من چیزی بخواهد.کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت.تمام بدنش له شده بود.باهمه ی دردی که داشت گریه نمی کرد.زینب را توی پتو پیچیدم وبه درمانگاه بردم.دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح وبعدازظهراو را به درمانگاه می بردم و آمپول را به اش میزدند.مظلومانه دراز می کشیدو سرش را روی پاهایم می گذاشت.وقتی بلندمی شدم که به درمانگاه ببرمش،زودتد از من پا می شد.اوبدون هیچ گریه و اعتراضی درد آنپول ومریضی را تحمل می کرد.در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتش می ریختم و خانه را بو می دادم.دکتر گفته بودکه فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به اش بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز بودو بس.زینب غذایش را می خوردو دم نمیزد.به خاطرشدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد،ولی صدایش در نمی آمد.زینب از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبورامافعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد.مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خوابهای خیل قشنگ.همه ی مردم خواب می بینند،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگاربه یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد،دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه می گفتم از هفت تا بچه ی جعفر،زینب سهم من است.انگارقلبمان را باهم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و برخودم می چرخید.همه ی خواهرو برادرهاو دوستها وهمسایه هارا دوست داشت وانگارچیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی نمی شناخت.حتی با آدمهای خارج از خانه هم همین طور بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_کوتاه
اواخر شهریور بود. همه فامیل تو باغ اناری که داشتیم جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود. ۸-۹ سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار. ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه.
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.
با خودم گفتم: «انارهای مارو می دزی؟ صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی.»
بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم.
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: «بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!»
پدر خدا بیامرز ما که هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن. بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت: «برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون.»
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت: «شما ببخشش، بچس اشتباه کرد.»
پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت. من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم. کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت: «میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.»
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه. دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در. کیسه ای تو دستش بود. گفت: «اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!»
کیسه رو بردم پیش بابا. بازش کرد. دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود.
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
پسر داییم رفته سربازی
برای معرفی اولیه ازش پرسیدن مشکل "قضایی" که نداری؟
اینم برگشته گفته : نه جناب سروان ...
فقط نمیدونم چرا هرچی میخورم سیر نمیشم
هیچی دیگه بهش گفتن برگرد خونتون تو کلا معافی😂😂😂
#بخند_مومن
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین میزبان زائرین اربعین😊
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
بھ تعداد نیس بھ معرفتھـ!
یوسفیازدھ تا برادر داشت
حُسینـ♥️₊یھ عباس((:
#مدیر #اندکیتفکر
@Childrenofhajqasim1399
•
.
چشممنخشڪشدوگوهرمازدستمرفت
دلمنتیرھشدودلبرمازدستمرفت
منکھباگریہهمهچیزبہدستآوردم
باگنہبرڪتچشمــٰانترازدستمرفت...!🚶🏿♂"(:
#میدونمبَدَمولیدلدارمآقا! #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
سلام دوستان ببخشید بخاطر مرتب کردن بنرا وتایمشون تا چند روز تب نداریم.
برکنار نکنید خواهشاً
بعضےوقتا
دل کندں از یھ سری چیزاۍ خوب
باعث میشھ؛چیزاۍ بهتر بدست بیارے🙂🌿!'
شهیدحججی(:🍂
#خدا #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
شࢪمندهےلبهاےتوآبفࢪاتاست
کۍمثلتوهمتشنہ!همسقّاست؟عباس
#مدیر #سقایدشتکربلا
@Childrenofhajqasim1399
#حرف_قشنگ🌱🌼
تقلب یڪجاجایزهست☝️🏻
اونم؛ امتحاناٺ الهیوسختیها ...
کہبایدسرمون بگیریم بالا
از رو برگهٔزندگۍشھـداتقلبکنیم! ❤️
『چادࢪ؎ ها🌸💕』
@dokhtranne 🐣🌱!'
آمال|amal
-چرا دشمن فقط روی خانوم سرمایه گذاری میکنه؟
جواب کلی : چون خانوم پرورش دهنده ۳ نسل هست!🧐
¹-نسلی که خود خانوم در هست و اطرافیان
²-نسل همسر و اطرافیان همسر
³-نسل فرزند و اطرافیان!
چرا روی مرد سرمایه گذاری نمیکنن!؟
چون مرد خیلی بتونه ، پرورش دهنده یک نسل هست!🙂
#خواهرایگلقدرخودتونروبدونید😉💛
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🍃🌲 #قسمت_بیستویکم به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم.می گفتم"خودتان 4تا هستید؛
#رمان_راز_درخت_کاج...
#قسمت_بیست_دوم
چهار یاپنج سالش بودکه اولین خواب عجیب زندگی اش را دید.از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است.خواب دید که همه ی ستاره ها درآسمان به یک ستاره تعظیم می کنند.وقتی از خواب بیدارشدبه من گفت"مامان،من فهمیدم که آن ستاره ی پرنورکه همه به او تعظیم می کردند،کی بود" تعجب کردم پرسیدم"کی بود؟" گفت"حضرت فاطمه زهرا (س )بود."
هنوز هم پس از سالهاوقتی به یادآن خواب می افتم،بدنم میلرزد.
زینب از بچگی،راحت حرفهایش را می زدوارتباط محبت آمیزی با افرادخانواده داشت.بامهرداد خیلی جور بود.مهرداد اهل تئاترو نمایش بودو همیشه گروه نمایش داشت.چندتانمایش درآبادان راه انداخت.زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهردادتمرین نمایش می کرد.مهردادنقش مقابل خودش را به زینب یاد می دادو زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد.مهرداد که اهل فوتبال وتئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بودو اکثرا در خانه بود.مهران پیکهای بچه ها و کتاب هایش راجمع کرد و یک کتابخانه درست کردو چهارتا خواهرهایش را عضو کتابخانه کردو 2ریال هم حق عضویت از آنها گرفت.دخترهادر کتابخانه ی مهران می نشستندو در سکوت و آرامش کتاب می خواندند.مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد.مهری ومینا باهم، شهلا وزینب باهم.مهران اول خودش می رفت و فیلم را می دیدو اگر تشخیص می دادکه فیلم مشکلی ندارد،دخترها را می برد. علاقه ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه،از همان بچگی اش که با مهردادتمرین می کردو با مهران سینما می رفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان،جمع خودشان بودو رفتن به خانه ی مادرم.بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند،ولی وضعیت مالی ما طوری نبودکه به سفر برویم.اول تابستان که می شد،دور هم می نشستندو هرکدام نقشه ی رفتن به شهری را می کشیدندو از آن شهر حرف می زدند.هرتابستان فقط حرف سفر بود وبس.جمع ما زیاد بودماشین هم نداشتیم.برای همین حرف مسافرت، به اندازه ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود.بچه ها بعد از ظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بودو کسی نمی توانست از خانه بیرون برود،دور هم می نشستندو از شهرهای شیراز واصفهان و همدان حرف می زدند.ان قدر از حرف زدنش لذت می بردندکه انگار به سفر می رفتند وبر می گشتند. در باغ پشت خانه ی ایستگاه 6،یک درخت کناربزرگ داشتیم که هرسالثمر زیادی می داد.بعداز ظهرهای فصل بهار ووتابستان،دخترها زیر درخت جمع می شدند ومهران و مهرداد روی پشت بام می رفتندو حسابی درخت راتکان می دادند.کنار که زمین می ریخت ،دخترها جمع می کردند.بعضی وقت ها اندازه ی یک گونی هم جمع می شد.من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه7 می بردم وبه زن های فروشنده عرب می دادم و به جای کنار،می وه های دیگه می گرفتم.گاهی پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدندتا از شاخه ی درخت کنا بچینند،و مهردادو مهران دنبالشان می کردند.
مینا و مهری مدتی پول جمع کردندو یک دورین عکاسی خریدند.اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند.چهارتایی باهم پول جمع کردندو برای من یک دست پارچ ولیوان سفالی خریدند.زندگی ما کم و زیادداشت ،اما باهم خوشبخت بودیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
#داستان_کوتاه
علی آقا یک بقالی کوچک دارد . کوچکتر از همه بقالی های اطرافش . دو تا از انگشت های دست راستش هم نیستند . نپرسیدم کجا ولی احتمالا جایی زیر دستگاه پرس جا مانده باشند .
صبح ها مادر پیرش با لهجه دزفولی و عصرها خودش با ته لهجه جنوبی پشت دخل می ایستد. سالها درگیر اعتیاد بوده ولی سه سال است که پاکی را تجربه می کند. همین چند مورد کافیست تا من ترجیح بدهم همیشه خرید های کوچک خانه را از او بخرم نه بقالی های کناری او .
امروز از او چند تا خوراکی خریدم . مجموعا شد 6 هزارتومان .
علی آقا بعد از اینکه کارت را کشید و مبلغ را وارد کرد ، رمز کارت را پرسید و من هم رمز را گفتم . گویا بعد از مبلغ ، دکمه تایید را نزده بود و چهار رقم رمز هم اضافه شد به مبلغ . یکهو زد زیر خنده و گفت : خدا رحم کرد بهت . نزدیک بود یه جای 6 هزار تومن 60 میلیون تومن بکشم .
گفتم : علی آقا؟؟؟ ! یه کم تو چشمای من نگاه کن .
علی آقا با تعجب نگاهم کرد .
گفتم : به فرض هم که می کشیدی . واقعا قیافه من شبیه آدمهاییه که 26 فروردین تو کارتشون 60 میلیون پول دارن ؟
علی آقا با تردید و کمی هم خجالت گفت : خدا وکیلی نه .
گفتم : ما رو از چی میترسونی برادر ؟ 4 رقم اضافه که سهله شما به جای 6هزار ، 60 هزارتومنم می کشیدی عدم موجودی می زد .
همانطور که می خندید موقع بیرون اومدنم از مغازه گفت : راستی نگران نباش ! امشب یارانه ها رو میریزن .
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399