eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226.1هزار عکس
61هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانستم باید چه بگویم. قلبم لرزید. فکر کردم شاید بتوانم به بهانه دخترمان فکر سوریه رفتن را از سرش بیرون کنم. گفتم: «نمی‌دونی سوگند چقدر وابسته شماست؟ من نمی‌تونم اجازه بدم!»😭 🍃🌷🍃 رابطه بسیار و بین سوگند دخترمان و وجود داشت طوری که سرشان را روی یک بالش می‌گذاشتند.😭😭 🍃🌷🍃 گاهی که اداره می‌ماند و خانه نمی‌آمد، سوگند تلفن می‌زد و می‌گفت: «بابا پس دخترت چطور بخوابه؟ من بالش تورو بو می‌کنم تا برگردی خونه!»😭 🍃🌷🍃 این صحنه‌ها که از مقابل چشمم می‌گذشت، نمی‌توانستم به رفتنش راضی شوم. برای دختر کوچکمان بی‌پدری ضربه سنگینی بود.😭 🍃🌷🍃 دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «خدای نکرده اگر بشی من چی کار کنم؟ اصلاً تو ما رو به کی می‌خوای بسپاری؟» سکوت کرد و لبخند زد. آرام گفت: «به خدا!»😭😭 🍃🌷🍃
نمی‌دانستم باید چه بگویم. قلبم لرزید. فکر کردم شاید بتوانم به بهانه دخترمان فکر سوریه رفتن را از سرش بیرون کنم. گفتم: «نمی‌دونی سوگند چقدر وابسته شماست؟ من نمی‌تونم اجازه بدم!»😭 🍃🌷🍃 رابطه بسیار و بین سوگند دخترمان و وجود داشت طوری که سرشان را روی یک بالش می‌گذاشتند.😭😭 🍃🌷🍃 گاهی که اداره می‌ماند و خانه نمی‌آمد، سوگند تلفن می‌زد و می‌گفت: «بابا پس دخترت چطور بخوابه؟ من بالش تورو بو می‌کنم تا برگردی خونه!»😭 🍃🌷🍃 این صحنه‌ها که از مقابل چشمم می‌گذشت، نمی‌توانستم به رفتنش راضی شوم. برای دختر کوچکمان بی‌پدری ضربه سنگینی بود.😭 🍃🌷🍃 دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «خدای نکرده اگر بشی من چی کار کنم؟ اصلاً تو ما رو به کی می‌خوای بسپاری؟» سکوت کرد و لبخند زد. آرام گفت: «به خدا!»😭😭 🍃🌷🍃
نمی‌دانستم باید چه بگویم. قلبم لرزید. فکر کردم شاید بتوانم به بهانه دخترمان فکر سوریه رفتن را از سرش بیرون کنم. گفتم: «نمی‌دونی سوگند چقدر وابسته شماست؟ من نمی‌تونم اجازه بدم!»😭 🍃🌷🍃 رابطه بسیار و بین سوگند دخترمان و وجود داشت طوری که سرشان را روی یک بالش می‌گذاشتند.😭😭 🍃🌷🍃 گاهی که اداره می‌ماند و خانه نمی‌آمد، سوگند تلفن می‌زد و می‌گفت: «بابا پس دخترت چطور بخوابه؟ من بالش تورو بو می‌کنم تا برگردی خونه!»😭 🍃🌷🍃 این صحنه‌ها که از مقابل چشمم می‌گذشت، نمی‌توانستم به رفتنش راضی شوم. برای دختر کوچکمان بی‌پدری ضربه سنگینی بود.😭 🍃🌷🍃 دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «خدای نکرده اگر بشی من چی کار کنم؟ اصلاً تو ما رو به کی می‌خوای بسپاری؟» سکوت کرد و لبخند زد. آرام گفت: «به خدا!»😭😭 🍃🌷🍃