eitaa logo
بال‌های پرواز
133 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
بال‌های پرواز
🔴 واکنش موکب داران به شخصی که میخواهد یک زائر ایرانی را از موکب بیرون بیندازد #دوربین _مخفی 😅
ببینید گناه مثل این آقاهه‌ست که میخواد یک زائر رو بیرون کنه و اونا که امربمعروف و نهی‌ازمنکر می‌کنند مثل اینا هستن که دفاع میکنن ازش😃☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بال‌های پرواز
ادامه خاطره بازگشت از مسافرت رفتیم بیرون. یه کم وایسادیم. چندتا ماشین اومد پرسیدن و پرسیدیم. یا مقص
ادامه خاطره مسافرت: و ما فهمیدیم که اون مسافر کسی نیست جز، خواهرزاده آقای راننده. چون خود راننده شروع کرد به توضیح وقتی رسیدیم نزدیکای آخر تهران، اونجا گفت من یه دختر دارم، دانشجوئه. لهجه راننده منو یاد ارسطو عامل تو فیلم پایتخت مینداخت یه کم. وقتی گفت دخترم دانشجوئه فکر کردم دخترش مسافرِ مجهول الهویه ست. دعا میکردم با حجاب باشه خون به دلم نکنه. هی بخوام تذکر بدم. بمونم چطوری بگم. چطوری نگم. کی بگم؟ وووو ادامه داد. این دختر من تهران قبول شده. منم همین رباط کریم واسش خونه گرفتم. خودمم اینجام. میارم و میبرمش که دیگه با ماشین غریبه نیاد و بره. گاهی هم میام مسافر میرسونم. یا میام پیشش می‌مونم و میرم اسنپ مسافر میبرم. کرایه خونه در بیاد. هر سه نفرمون بهش گفتیم خدا واستون نگهداره. بعد گفت که یه خواهر زاده دارم. این کوچیکه. هنوز مدرسه نرفته. خیلی به من وابسته‌ست. تعجب کردم که چرا اینا رو به ما میگه خب؟ ولی با خودم فکر کردم شاید میخواد سرش گرم بشه. دیگه کامل از تهران زدیم بیرون تابلوهای به سمت رباط کریم و فلان رو می‌دیدیم. رفتیم یک جای بسیار پرتی. یه شهرکی بود اونجا. دیگه ادامه داد که این خواهر زاده من خیلی بهم وابسته‌ست. میخواستم بیام که دخترمو برسونم این مریم خانمم گفت منم میخوام با داییم بیام. منم گفتم به خواهرم، بذار بیاد. مراقبش هستم. بعدم زنگ زد به دخترش به کوردی به دخترش گفت حدیث جان مریم بیدار شده؟ صدای گوشیش هم بلند بود من کاملا می‌شنیدم صداشونو. حدیث هم گفت نه هنوز خوابه. گفت بیدارش کن صبحونه بهش بده موهاشم شونه بزن وسایلش هم جمع کن. بگو آماده باشه تا من نیم ساعت دیگه بیام ببرمش. حدیث هم گفت باشه. باز یک ربع بعدش هم زنگ زد با خود مریم حرف زد. آنقدر باهاش مهربون حرف میزدا یاد دایی رضای خودم افتادم. آروم دم گوش داداشم گفتم اینم دایی رضای اون بچه‌ست. داداشمم به تایید حرفم سرشو تکون داد و لبخند شیرینی که روی لب من بود به اونم سرایت کرد و صورتش پر شادی شد. خیالم راحت شد که مسافر کوچولو هیچ مزاحمتی نداره. نفس راحتی کشیدم. خلاصه بعدم کلی هی گوشی راننده زنگ خورد و با خانوادش صحبت کرد. دیدم کلا آدم مودبیه، از اونا نیست که با مردم خوب باشه با خانواده گند اخلاق، نه با خانواده تازه خیلی مودبتر و مهربونتر و بااخلاقتر بود. بالاخره رسیدیم و مریم خانم هم با مشایعت دایی مهربونش اومد سوار شد. آقای مسافر هم که جلو نشسته بود طبق قرار قبلی اومد نشست کنار داداشم. وقتی سوار شد، آقای مسافر به راننده گفت کاش اون کمربند خواهر زاده‌تانِ ببندین. خطرناکه. آقای راننده هم نگاهی به طرف مریم کوچولو انداخت و گفت آخه این کوچولوئه اذیت میشه. مسافر هم گفت آخه امانتِ دستت، خدایی نکرده اتفاقِ بِدی نیفته، بِرا خاطرِ خودتون میگم. من و داداشمم تایید کردیم راننده هم مجاب شد. منم گفتم صحبت می‌کردیم فرصت نشد به این خواهر کوچولومون سلام کنم. یه کم مایل شدم جلو. از بین صندلی و شیشه و کنار کمربند ایمنی نگاه کردم جلو رو دختر کوچولویی که موهاشو با یه کش کرم رنگ دم اسبی بسته بود و به موهاش هم گیره کلیپسی کوچولوی صورتی زده بود با یه عینک آفتابی بچگانه و یه تبلت با جلدی که طرح سیندرلا و رنگ صورتی داشت نشسته بود. آنقدر کوچولو بود که وقتی تکیه می‌داد اصلا حتی موهاشم دیده نمی‌شد. مثل گنجشک بود. یه تاب و شلوار سبز پوشیده بود. که تابش گل‌های بنفش و سرمه ای و صورتی درشت داشت. بهش گفتم سلام خانم ، خوبی عزیزم؟ چرخید به طرفم اونم با صدای کودکانه قشنگش جواب داد و سرشو تکون داد. رفتیم جلوتر راننده نگه داشت به مریم گفت دایی جون از همون خوراکیا که همیشه میخریم بگیرم؟ مریمم یه کم توضیح داد چیا میخواد داییه رفت و برگشت. وقتی برگشت اومد سمت مریم درو باز کرد خوراکی‌ها رو گذاشت کنارش و براش در کمال مهربانی و لطافت کمکش کرد کمربندشو ببنده. بعد که سوار شد آقای مسافر گفت ببخشید من گفتم کمربندشو ببندیدا، من چون سال ۹۶ خواهرزاده‌های خودم اومده بودن تهران با دامادمون، لباس فروشی دارن بعد...... ادامه دارد ♦✿ @amershavim ✿♦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️امام علی علیه السلام فرمودند: غایت دین، امر به معروف و نهی از منکر است. 💎احیای واجب فراموش شده... ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
نور به هر کس که می‌خواهد مهاجرت کند نشانی باغ انار را بدهید. اینجا پناهنده شود. اینجا در بهشت زندگی می‌کنیم. اینجا قلباً و دروناً دیش دیری دیدین و گیش گیری گیدینِ آرامی در قلبمان مدام تکرار می‌شود. اینجا کمپین هایمان تمیز است. آب داریم. نهال داریم. درخت داریم. مولاتی های خوشگل داریم. بچه هایمان متن های خوشجل و موشجل می‌نویسند. چت می‌کنند و زیرش می‌نویسند کاریکلماتور و داستانک و مونولوگ، فکر می‌کنند ما خر هستیم. اینجا مدام نور می‌خوریم. حتی آروغهای نورانی ما از همه آنچه در جهان مادی است خوشبوتر است. اینجا دلها زاویه دار نیست. اینجا دستگاه های لجن خوار قلبها را روزانه پاک می‌کنند. ما به هر مسافر بی پناهی کنار درخت کهن جا می دهیم. اینجا نهال ها سرهاشان به روی‌ نور است...اینجا تمام عروس ها با خواهرشوهرها گل می‌گویند و گل می‌شنوند. اینجا عروس و مادرشوهر مثل عسل و روغن هستند نه کارد و پنیر. مادر همه ما بچه شیعه ها هزاران سال پیش این زمین را برایمان خریده...به هرکدام‌مان یک تکه زمین به وسعت چند هزار میلیارد کهکشان می‌رسد. ما نور می‌خوریم، ما نور هستیم. درخت‌های نورانی که باید نور تولید کند. اگر دلت گرفته و می‌خواهی مهاجرت کنی به کهکشان باغ انار بیا...همین گوشه‌ها یک اقیانوس نور تحویل بگیر و میلیاردها عروس دریایی تربیت کن...البته قول شوهر نمی‌دهیم. چند بار دیگه هم گفتم. شوهر کلا کم شده. بله...در حد چند تا وسیله اصلی می‌تونم جهیزیه عروس‌های دریایی رو بدم. بله دیگه. ما باید برای فتح جهان واقعا باید پاک و تمیز و رویایی بشویم. مثل عروس. البته بعضی وقتا عروس تعریفی می‌شویم. زنهار... بانگ الرحیل بر آورده اند. اهل مهاجرت به سرزمین نور هستی؟ ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دوتاازدخترای کوچمون که پنجم ابتدایی بودن باموهای بلندبدون روسری تیشرت آستین کوتاه یکیشون باشلوارک داشتن دوچرخه سواری میکردن صداشون کردم اومدن سمتم اسم یکیشونومیدونستم از اون یکی اسمشوپرسیدم صباوالنا باهاشون یکم خوش وبش کردم ازشون پرسیدم ازاینکه دخترین راضی هستین ؟ گفتن یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه دوس داشتین گنجشک بودین یاپسر یاخرگوش یاهرچی که دوس دارین؟ هردوتاشون گفتن نه ازدختربودنمون راضی هستیم خداروشکرکردم گفتم شماکه خودتونم ازدختربودنتون راضی هستین چرالباس مناسب نپوشیدین؟ گفتن مثلاچی؟ گفتم شماکه به سن تکلیف رسیدین نبایدموهاتون بدنتون روکسی ببینه اونم الکی حیف نیس کلی براشون توضیح دادم که خداماخانم هاوشمادخترهاروخیلی دوس داره دوس نداره هرکی به هرجامون نگاکنه بعدچن دقیقه حرف زدن یکیشون یه حرفی زدکه تعجب کردم بهم گفت خاله چقدآدم آرامش میگیره وقتی داری حرف میزنی تعجب کردم دخترتو سن یازده سالگی آرامش نداره! میگفتن ماروبی حجاب دیدن تموم شده گفتم اشکال نداره ازاین به بعدلباس مناسب یه دخترمتین وخانوم روبپوشین بالاخره قبول کردن که دیگه خوب لباس بپوشن وروسری سرکنن راستی اونیکه اسمش صبابودمیگف من نیم تنه دارم بیرون میپوشم اگه قرارباشه لباس بلندتربپوشم بایداینوبندازم دور دیگه خریدم بایدبپوشمش گفتم نه بیرون نندازش بیرون هم نپوش گف پس چیکنم گفتم میتونی توخونه پیش پدرت ومادرت بپوشی اینطوری لباست هم حروم نمیشه خداکنه دفعه بعدی که دیدمشون باپوشش مناسب ببینم خدایاکمکشون کن انشاءالله خداوامام زمان راضی باشه ♦✿ @amershavim ✿♦
سلام علیکم. دوستانی که مایلند در دور بعدی آموزش وزن و قافیه شرکت کنند، میتونند از الان ثبت نام مقدماتی رو انجام بدهند و اسم بنویسند تا در موقع تکمیل ظرفیت کلاس، جانمونند. برای اسم نویسی به آیدی ادمین کانال مراجعه بفرمایید: @Kaviiir
رسول خدا صلی الله علیه و آله: مَن آذى مُؤمنا فَقَدْ آذاني؛ هر كه مؤمنى را بيازارد مرا آزار داده است. بحار الأنوار: ج۶۷، ص۷۲، ح۴۰ مثل چی؟ مثل اینکه با گناه علنی دل مؤمنین و مومنات و امام زمان رو به درد بیارن....
خواهر مرحومم اینجوری بود....
سلام خودم انجام نمیدم ولی میشناسمشون با خیال راحت میتونید اعتماد کنید