بالهای پرواز
روز عید غدیر بود. از قبل کلی برنامه ریختم. میخواستم به همه خوش بگذره. موفق هم شدم خداروشکر. مهمونم د
رفتیم دم خونشون تا دفترچهش رو بیارن. چند دقیقه بعدش هم رسیدیم بیمارستان.
اونجا هم طبق معمول هر محیطی همه جور آدمی پیدا میشد.
چون عید بود و تعطیل جای پارک یه طوری زیاد بود که دوست داشتی رانی پارک راه بندازی 😄 آخه دم بیمارستان ازین موقعیتا زیاد دست نمیده
پیاده شدیم استرس هم کشته بودمون و همچنان هر کدوم فکر میکردیم فقط بقیه نتونستن خودشون رو کنترل کنن و خودمون چیزی رو بروز ندادیم
ولی همه تابلو بودیم 😄. توی حیاط یه خانومه رد شد صدامو لطیف کردم در حد معقولی که اون اعصاب خوردیم مشخص نشه. بهش با روی خوش و آروم گفتم عزیزم موهات پیداست بپوشون فدات شم. یارو چند قدم رفت خون به مغزش رسید تحلیل کرد تازه صداش رسید گفت خفه شو بیشعور به تو چه؟ خانم ابریشمی یه نگاهی به من کرد دید دارم با رضایت میخندم نگاش کردم چشمک زدم گفتم تذکرشو گرفت. بقیهش مهم نیست. ناراحت نشو. و لبخندم عمیقتر شد. این برای خانوم ابریشمی که منو میشناسه و میدونه که وقتی پای امربمعروف و نهیازمنکر وسط نباشه همینجوری لفظی با جدیت پوست طرفو میکنم قابل هضم نبود که صورت نازش هنوزم پر از تعجب بود.
از حیاطی که پرنده پر نمیزد رد شدیم رسیدیم به تریاژ و فلان رفتیم قسمت دیگه پیش دکتر عمومی شیفت داداشم دفترچه داد و پرداخت کرد و ... ما هم اومدیم سمت صندلیا که بشینیم تا نوبتمون بشه. یه خانم بدحجابم اونجا نشسته بود.
آروم به خانوم ابریشمی و مادرش اشاره کردم که بذارید من بشینم کنار این خانومه. قبول کردن. اولش که نشستیم باهاش سلام و احوالپرسی گرمی کردم. عید عدیر هم بهش تبریک گفتم. بعدم رو کردم به سمت خانوم ابریشمی و مادرش و شروع کردم به تعریف خاطره امربمعروفی روز قبلم که با خواهرم تو خیابون به دو تا دختر خانوم ناز تذکر داده بودیم. شبهاتی که داشتن رو گفتم بعدم جواباشون که بهشون گفتیم. بعدم بابت این جنبهشون که قبول کردن و تشکر کردن کلی ازشون تعریف کردم و واقعیتشو گفتم. گفتم منم دلم میخواد مثل اونا باشم. به نظرم این حق پذیری اونا نشونه داناییشون هست.
یه ابرو بالا دادم به خانوم ابریشمی و مادرش که گرفتن چه کنن
گفتم: راستی ....
#ادامه_دارد
#جواب_تذکر_تشکر_است
♦✿ @amershavim ✿♦
کوه و صدا
روی تاب سفید وسط باغ نشسته بودم. عروسکم کنارم بود. پیراهن زیبای کوتاه با آستینهای کوتاه و ساق شلواری سفید پوشیده بودم. موهای لخت و طلاییام را هم دم اسبی بسته بودم. با این حال تا کمرم میرسید. کلاس چهارم بودم و تازه امتحانات ثلث اول تمام شده بود. آن شب کلی مهمان داشتیم. نامزدی خواهر بزرگم بود. هر کس مشغول کاری بود. همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. آن وقتها در خانواده ما اینطور بود که اقوام برای پخت و پز به کمک میآمدند. آن سمت باغ هیزم روشن کرده بودند و روی اجاق گلی دیگ برنج بار گذاشته بودند. حیاط آب و جارو شده بود و درختها هم با پرتقالهای کالشان شبیه لامپهای چراغانی امامزاده شده بودند. میثم و بقیه پسرهای فامیل پشت خانه باغ مشغول زورگیری از درختهای دیگر بودند.
خانواده عمو ابراهیم وارد شدند و من خوشحال از اینکه میتوانم با ابریشم بازی کنم به سمتشان دویدم. سلام کردم.
عمو ابراهیم دو پسر داشت و یک دختر
پسر بزرگش رضا از من و ابریشم بزرگتر بود. و ابریشم و پسر کوچکشان محمود که آن موقع ۲ سالش بود. ابریشم هم یک عروسک درست لنگهی عروسک من داشت. اسمشان را گلناز و الناز گذاشته بودیم. در بازی ما آنها دو خواهر دوقلو بودند. همانطور که ما در رویای کودکانهی خود دوست داشتیم باشیم. با اینکه من و ابریشم خیلی صمیمی بودیم اما رفتارمان زمین تا آسمان فرق داشت. او چادر میپوشید. روسری گلدارش را محکم زیر گلویش گره میزد و بعد از جشن تکلیف مشترکمان مراقب بود که نامحرم بدنش را نبیند مدام آستین لباسش را مثل مادرش چک میکرد. حالا که مرا اینطور با این وضعیت دیده بود تعجب کرده بود. یاد هشدارهای صبح مادرم و مریم افتادم . که با لجبازی تمام کار خودم را کرده بودم. و این سر و وضع را برای خودم درست کرده بودم. رضا هم مثل ابریشم اول با تعجب مرا نگاه کرد ولی خیلی زود سرش را پایین انداخت و نمیدانم چرا اخمهایش در هم شد و گوشهایش هم سرخ. با قدمهای بلندی از ما دور شد. عمو ابراهیم نگاهی به رفتن رضا کرد و نگاهی به چشمهای متعجب ابریشم و بعد هم رو به همسرش محمود را در آغوشش گذاشت و گفت خانم شما بفرمایید قسمت خانوما تا منم بیام. ابریشم را هم با مادرش راهی کرد. ولی چند قدم یکبار ابریشم برمیگشت من را نگاه میکرد. دوباره چادرش را به زحمت جمع میکرد و با آن کفشهای عروسکی دنبال مادرش میدوید. عمو ابراهیم با مهربانی به سمتم آمد. مثل وقتهایی که با مادرم صحبت میکرد با من خوش و بش کرد. سرش پایین بود و از فعلهای جمع استفاده میکرد. من تعجب کرده بودم. رو به من گفت میایید بریم کنار تاب تا با هم کمی صحبت کنیم؟ بله ضعیفی گفتم و سرم را به تایید تکان دادم که او فقط بله را شنید.
وقتی با گلناز و عمو ابراهیم روی تاب نشستیم
پدر که تازه متوجه عمو شده بود چند قدم آمده را ایست کرد و دستی بلند کرد و عمو هم با دست گذاشتن بر سینه به پدر ادای احترام کرد. و پدر هم جلوتر نیامد.
عمو ابراهیم گفت:
#ادامه_دارد....
♦✿ @amershavim ✿♦
نوروزِ نقطهنقطه (قست اول)
پدرم خیلی به بزرگتر و کوچکتر اعتقاد دارد. برای همین همیشه عید نوروز اولین جایی که ما را میبرد همان خانهی عمو محمد است. آن سال هم که من ۵ ساله بودم، طبق معمول همراه پدر و مادرم به آنجا رفتیم.
وارد که شدیم حیاط بزرگ و پر از گلشان چشممان را گرفت و به لبخند هر سه نفرمان عمق بخشید. بعد از احوالپرسیهای معمول وارد خانه شدیم.
خانهی عمو یک هال خیلی بزرگ داشت. و کلی اتاق تو در تو اطراف هال بود که در سه تای آنها، پسرهای عمو با همسرشان زندگی میکردند. هر چه خانهی کوچک ما پر از وسایل تجملی و اسباب بازی بود، خانهی آنها ساده بود. چند پشتی دور تا دور هال گذاشته بودند و ۴ تا فرش ۱۲ متری که جلوی هر اتاقی یک روفرشی پهن بود و نوههای عمو روی آنها بازی میکردند.برعکس مادر و خالههایم که چادر نمیپوشیدند عروسهای عمو هم هر کدام با چادر رنگی و کاملا پوشیده برای کمک به زنعمو در پذیرایی به آشپزخانه میرفتند. اما دست خالی برمیگشتند. چون زنعمو پذیرایی را یا خودش به عهده میگرفت یا به پسرها موکول میکرد. این را یکبار که کوچکتر بودم و وسط بازی دنبال عرفان به آشپزخانه رفتم فهمیدم. هر کس گوشهای مشغول بود. من هم با عرفان بازی میکردم چون بقیه نوههای عمو یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی خیلی کوچک. فقط عرفان همبازی من بود.
بقیه مشغول صحبت های بزرگانه خودشان شدند و میگفتند و میخندیدند.
دیگر متوجه صدای جمع نمیشدم. حتی عروسک عزیزم را هم کنار دیوار آشپزخانه جا گذاشته بودم. با عرفان سخت مشغول بازی نقطه نقطه بودیم. بازی به این شکل بود که صفحه کاغذ را پر از نقطه های منظم میکردیم و بعد هر کسی میتوانست دو نقطه را به هم وصل کند بعد نوبت نفر بعدی بود. فقط دو نکته مهم داشت. اول اینکه هر کس هر چهار ضلع یک مربع را با اتصال نقطهها به هم وصل میکرد هم خانه را از آن خود میکرد هم یک نوبت هم جایزه میگرفت که دو نقطه دیگر را به هم وصل کند. و گاهی همین قانون باعث میشد یک نفر پشت سر هم چندین خانه را مالک شود. نکته دوم این بود که باید مانع کشیدن خط سوم در هر خانه مربعی توسط حریف میشدیم.
سخت مشغول بودیم. اوایل بازی به نفع من بود. کیفم کوک بود و حسابی با خندههای شیطنت آمیزم حرص عرفان را درآورده بودم.
_ فکر کردی تو دختربچه میتونی منو ببری؟
_ فعلا که بردم، تازهشم اگه من دختر بچه هستم خودتم پسربچهای! اوم !
اوم آخر در زبان کودکانهی ما آنوقتها خیلی معانی داشت اینجا منظورم همان 《خوردی؟ هستهشو تف کن!》 خودمان بود.
که عرفان هم به خوبی متوجه شد یکباره آتش گداخته در چشمانش جایش را به یک لبخند شیرین و مهربان داد.
_ واااای نازنین! عروسکت!
#ادامه_دارد
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰
مدتی بود که ازدواج کرده بودیم.
مهدی اغلب با گل به خانه برمیگشت. بیشتر اوقات هم در کارهای خانه یا کمک میکرد یا کنارم بود و از چیزهایی که دوست داشتیم یا آرزو، صحبت میکردیم.
همه چیز عالی بود.
کاملا احساس خوشبختی میکردم.
همان روزها، یکبار که رفته بودم خرید دوست صمیمی دوران کودکیام را دیدم. خیلی زود او را شناختم. اصلا عوض نشده بود. با همان صورت گرد و ابروهای کمانی، بینی قلمی و موهای طلایی. جدا زیبا بود. رفتم جلو. صدایش زدم. اول نشناخت. نگاه متعجبی به من انداخت. وقتی صحبت کردم و خودم را معرفی کردم به خاطر آورد. کمی صحبت کردیم و فهمیدم که به تنهایی نزدیک منزل پدریام زندگی میکند. از همسرش جدا شده و با اقساط مهریهاش اموراتش را میگذراند. یک باشگاه دارد و خیلی فعال است.
مرا به ثبت نام در باشگاهش دعوت کرد. قبول کردم. از وقتی ازدواج کرده بودم بیشتر اوقاتم را در خانه میگذراندم. فرصت خوبی بود....
#ادامه_دارد
⏰ ساعت به وقت تجربههای معلمی
داشتیم درس میدادیم که دیدم بچهها خسته شدن و مغزشون نمیکشه؛
قراربود یه فعالیت کتاب رو انجام بدیم و بازم درس بدم...
🚫 امااااااا
بجای اینکه بگم ده دقیقه وقت دارید بنویسید بعد صدامیزنم جواباتون رو بخونید. ❗❗
✅ یکار بهتری کردم، تکلیف و فعالیت کلاسی رو با یه بازی ترکیب کردم😍
🥇 دیدم بهترین فرصته که هم بهشون نشون بدم
قبل انقلاب چی بودیم الان چی شدیم
هم با بازی فکرشون رو قلقلک بدم و آخرش به این برسیم که بفهمن الان ایران چه جایگاهی داره و چقدر رشد کرده. 🥇
چطوری!؟
گفتم بچهها میخوایم یه بازی کنیم، (اولش هم یه بازی بود فقط بعد جدی شد، حال میگم چطوری) اینایی که میگم رو اول کتابتون
لیست کنید جلوش دوتا ستون بکشید.
برق
آب آشامیدنی
راه
خانه بهداشت
گاز
کتابخانه
بیمه
سواد
یه ستون بالاش بنویسید ۱۳۶۵ یه ستون بنویسید ۱۴۰۰
میخوایم حدس بزنیم ایران تو حوزه ها سال ۶۵ و ۱۴۰۰ چه جایگاهی داشته😍
.
یکی از بچههایی که وقتی ازایران میگم همیشه مسخره میکنه گفت خانم ینی قبل انقلاب⁉️
گفتم: اومممممم قبل انقلاب؟ سال چند انقلاب شد؟ قاطی کردم...
گفت: سال ۵۷ دیگه
گفتم: هاااا اره اره راست میگی. اره عزیزم، افرین یه لحظه یادم رفت کی بود اصلا...
.
خب خب امادهاین؟
بزن بریییییییییم...
.
حالا بمن بگین ایران سال ۵۶ چند درصد برق داشته؟ فقط عددش رو حدس بزنین...
همینجوری رفتیم جلو تا رسیدیم به کتابخانه، اولین درصد صفر ایران سال ۵۶...
بچهها همه میگفتن اونموقع مردم بیشتر کتابخون بودن همممممشون عددهای بالا گفتن...
منم برای اینکه بیشتر به فکر وادارشون و کنم و ضربه نهایی رو بزنم که اونموقع ما یدونه کتابخونه ام نداشتیم😧
گفتم هرکس اینو درست بگه بهش ۲۰ میدم...
دقیقا هم همون دانشآموزی گفت که همیشه گارد داره تو این مسائل...
بچه ها اصلاااااااا باورشون نمیشد....
.
#ادامه_دارد
⏰ ساعت به وقت تجربههای معلمی
دیدم این درصدها تموم شد و بچهها یه حس عجیبی دارن...☺️
🏆 جدولشون رو نگاه میکردن و آروم به هم میگفتن من اصلا نمیدونستم وضعمون این بوده و الان چقدر پیشرفت کردیم...
🥇دیدم هی دارن میگن ای ول بابا خوب رشد کردیم و ازاین حرفا... 😎
گفتم خب بریم وارد مرحله بعدی بشیمممم😃
.
تو مرحله جدید دیگه درصد نمیگیم❗
باید حدس بزنین ایران قبل انقلاب بین کشورهای دنیا تو این حوزههایی که میگم چه رتبهای داشته
و الان چه رتبهای داره 😍
هرکس درست حدس بزنه برای هر حدسش ۵ نمره میگیره، یعنی اگه ۴ بار درست بگه۲۰ میگیره
اگه ۱ بار بگه ۵ میگیره (و اگه یه نمره ده داشته باشه میتونه بگه من اینو به اون دهش اضافه کنم بشه ۱۵😍)
همه گوشاشون تیز شد، جوری که دیگه بلند شده بودن... حتی بیحال ترین دانشآموز کلاسهم تندتند حدس میزد...
کلاس تبدیل شده بود به میدون مسابقه...
هوای کلاس پرشده بود از رقابت همراه با خنده و تعجب ازاینکه چقد ایران قوی شده...😃😄😍
و آخرش که تموم شد؛
گفتم خب خب بسه دیگه رسیدیم😍
بچهها میگفتن رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاکپشت بودیم... 🛺
هی بهم دیگه میگفتن نه بابا همچین بدم نشدیما...
و اخرش گفتن خانم خیلیییی خوش گذشت، ما نمیدونستیم اینارو ممنونیم که گفتین بهمون...
#ادامه_دارد
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐
💐💐
💐
دو سال پیش من و مامانم و خواهرم کرونا گرفته بودیم. خواهرم و مادرم را به بیمارستان بردیم. مدتی بستری بودند.
چون پدرم هم بیماری قلبی دارد، به خانه خودمان برنگشتم. یکی از عزیزانم یک خانه داشت که آن موقع به آن احتیاج نداشت. همانجا قرنطینه شدم. چند شبانه روزی را آنجا تنها بودم. محلهی امنی بود. اما باز هم تنها بودن زیاد جالب نبود. هرچند از شدت خستگی و بیماری، بیشتر اوقات خواب بودم. در فریزر آنجا گوشت سبزی و خیلی مواد غذایی دیگر هم بود اما حوصله آشپزی نبود. حتی برای خورد و خوراک هم گاهی به نان شیرمال و شیر که از بیرون میگرفتم بسنده میکردم. گاهی نگران میشدم. گاهی به خانهمان زنگ میزدم و حال پدر را از خواهر دیگرم آرام، میپرسیدم. گاهی به مادر که در بیمارستان بود. گاهی جواب نمیداد و من نصف عمر میشدم. گاهی اقوام تماس میگرفتند و جویای احوال میشدند. گاهی هم به ستاره خواهر بیمارم زنگ میزدم که هربار جواب میداد مثل مادر بیطاقتی میکرد. ستاره بیماری زمینهای هم داشت. و این ترس همهمان را بیشتر میکرد. از وقتی در بیمارستان کارهای پذیرششان را انجام داده بودم، تا همان لحظه مدام به دلشورهای شدید به این فکر میکردم که واقعا چند نفرمان خوب میشویم؟ بخاطر اینکه خواهرم دلش به بستری شدن و تنها ماندن نبود حتی رفتم که مرا خم بستری کنند اما پزشک کشیک اورژانس تشخیص داد که من با مراعات در منزل بهتر خواهم شد. تمارض نکردم چون اگر بخاطر خواهرم آنجا میماندم یک بیمار بدحال باید آنجا نمیماند! و من در سرنوشتش دخیل و مسئول میشدم. در نتیجه من ماندم و سوز آتشی که نگاه خواهرم به جانم زده بود. صدای گریهاش که میگفت تنهایم نگذار....
#ادامه_دارد...
دلارام قسمت دوم
میعاد خانوم که پالتویش را درآورده بود، آنرا پوشید. مادرم هم مانتوی جلوبازش را مرتب کرد. سامان و دانا هم که مشغول حرف زدن بودند ساکت شدند. مادرم در را باز کرد. همه با کنجکاوی به در کوپه نگاه میکردیم. یک مرد با قد متوسط وارد شد. یک کاغذ در دست داشت که حدس زدم بلیط باشد.
وقتی متوجه شد تنها مرد داخل کوپه است با تعلل وارد شد. یک سلام جمعی کرد و روی یکی از صندلیهای خالی کنار دانا و سامان نشست. و بدون اینکه خیلی جابجا شود گوشیاش را از جیب کاپشنش بیرون آورد و با آن مشغول شد.
سامان و دانا ادامه حرفشان درباره مدرسه را پی گرفتند. مادرم و خاله میعاد به هم نگاه میکردند. من روبروی آن مرد نشسته بودم و داشتم او را نگاه میکردم. معلوم بود سرخی صورتش کار چندین سالهی آفتاب است. چشمهایی متوسط که پایین افتاده بود. و بینی عقابی نه چندان بزرگی داشت میانسال بود ولی رنگ موهایش بیشتر از چروک صورتش به چشم میآمد. یک کاپشن مثل کاپشن دانا بزرگ و پفی پوشیده بود. با شلوار پارچهای مشکی. سربهزیریاش مرا یاد عمو ایمان انداخت.
صدای مادرم را شنیدم که رو به خاله میعاد گفت:
_ بنظرتون به رئیس قطار بگیم میتونن کاری کنن؟
_ بنظرم بگیم چون ۱۲ ساعت خیلی زیاده نمیشه که همش بشینیم...
مرد میانسال که متوجه مکالمه مادرم و خاله میعاد شد کمی سرش را بلند کرد، اما هنوز هم چشمهایش کف کوپه رو میپایید. گفت:
#ادامه_دارد
پارت هدیه👇
بالهای پرواز
دلارام قسمت دوم میعاد خانوم که پالتویش را درآورده بود، آنرا پوشید. مادرم هم مانتوی جلوبازش را مرتب
دلارام قسمت سوم
_خواهرم ببخشید میدونم سختتون میشه. من و خانواده و خواهر و مادرم با همیم. اونا کوپه بغلی هستن، بعد ازینکه شماره صندلیها رو چک کنن من با خواهرم جابجا میشم. تا هم خودم راحت باشم هم شما. نگران نباشید.
او سرش را پایین انداخت و مادرم نفس راحتِ نامحسوسی کشید.
کمی بعد بیدار شدم صدای دختر جوانی رو از تخت بالایی میشنیدم. داشت با تلفن حرف میزد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم ولی دانا مشغول بازی با تبلتش بود.
سامان داشت با توپک ژلهای سفید رنگش بازی میکرد. خاله میعاد را نمیدیدم
نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. مادر سریع سرش را از تخت پایینی بیرون آورد و با مهربانی گفت:
_ بیدار شدی دخترم؟ گرسنهت شد؟
بیا برات سالاد خریدم بخور و یک ظرف یکبار مصرف را از نایلون بیرون آورد. سلفون رویش را باز کرد. و داد دستم.
_ ای وااای قاشق نگرفتم یادم رفته...
همان موقع قطار ایستاد. صدای خدمه قطار شنیده میشد که میگفت:
_ ده دقیقه نماز وضو سرویس بهداشتی هر کی میخواد بره....
همینطور دور میشد و تکرار میکرد ....
جلوی پنجره، درست وسط دو سری تخت و روبروی در پلهای بود.
دختر جوانی که صدایش را میشنیدم با مدل خاص لباسش خیلی فرز از آن پله پایین آمد. چادر مدل دار سادهاش را پوشید
مادرم گفت برم نمازمو بخونم و بیام. من گفتم گرسنمه
آن دختر جوان با لبخند گفت: عزیز دلم خواهش میکنم اجازه بده مامان بیاد نمازش بخونه برگردیم من واست قاشق میارم
خوبه؟ زود برمیگردیم
باشه؟
سرم را تکان دادم و همهشان جز من و دانا و سامان رفتند. لحظه آخر مادر تاکید کرد که دانا مراقب من هم باشد.
ده دقیقه وقت داشتم دانا را راضی کنم که فانوس را دستم بدهد....
ده دقیقهی پر تلاش
#ادامه_دارد
این سالاده ماجرا میشه ببینید کی گفتم😅
دلارام_ قسمت چهارم
من در خانه یک بسته ماژیک ۲۴ رنگ داشتم که دانا آنها را دوست داشت. هدیه تولدم بود که خاله برایم خریده بود. باید امتحان میکردم.
ظرف سالاد را روی تخت گذاشتم. سایه مسافران که رد میشدند را روی شیشه در کوپه میدیدم. آهسته پایین آمدم. و سمت دانا رفتم. با کمترین تن صدا صدایش زدم
_ دانا
رویش را برگرداند. هنوز مهربان بود. احتمالا سفارش مادر و حضور سامان بی تاثیر نبود.
_ فانوست...
خودم را مظلوم کردم و همانطور آرام ادامه دادم
_کجاست؟
سرش را جلو آورد و با اخم کمی گفت:
_ واسه چی میخوای؟
_ فقط چند تا رنگشو میبینم لطفا
هنوز داشت فکر میکرد اما راضی نشده بود، چارهای نبود باید قول ماژیکهایم را به او میدادم
_ اگه دستم بدی منم یه روز ماژیکها رو دستت میدم
به وضوح خوشحال شد، ولی سعی کرد لبخندش را مهار کند.
_ باشه، ولی فقط یه کم! چون باطریش تموم میشه. به مامانم میگیم که نزنی زیرش
_ تا مامان بیاد طول میکشه
فانوس را کنار کاپشنش دیدم خواستم آنرا بردارم که دانا هم خواست جلویم را بگیرد همزمان که داشت میگفت باید صبر کنی
آرام هلم داد که خوردم به تخت پشت سرم
آخی گفتم و با عصبانیت از پله بالا رفتم حواسم نبود. نفهمیدم چطور زدم به ظرف سالاد و چپه شد وسط کوپه
من و دانا چشم دوخته بودیم به تکههای خورد شده کلم سفید و بنفش و هویج نارنجی رنگ روی کفپوش رنگ و رو رفتهی کف کوپه. یک طرف هم ظرف سالاد که چپ شده بود کنار سطل زباله و کفشهای سفید عروسکی من که بینصیب نمانده بود به ذرات کلم و گوجه مزین شده بود. با آنهمه گرسنگی یاد سس مایونز سفید افتاده بودم.
بالا را که نگاه کردم دیدم سامان هم سرش را جلو کشیده و دستش را لبه تخت گرفته مشغول نگاه کردن به منظره سوزناک سالاد .
از دست رفته است.
در همین حال بودیم که در کوپه باز شد...
#ادامه_دارد
@amershavim
یکی از نامههارو باز کردم و با این متن پر از محبت مواجه شدم 😍😍😍
یه لحن صمیمی که خانمهارو دعوت به حجاب کرده
اون خانم گفته بود که این نامه با روبان زرد مخصوص خانمهاییه که کلا کشف حجاب کردن...
ازش پرسیدم،
واکنش اون خانمها چیه وقتی این هدیه رو بهشون میدی ؟🤔🤔
گفت این نامههارو با شکلاتی که همراهشون هست تو روزای عید به نیت عیدی پخش میکنم روزای معمولی هم میگم نذری یا خیراته!
میگفت تا حالا فقط دو نفر قبول نکردن و هدیه رو پس دادن بیشترشون هدیه رو گرفتن ! 😊
یعضیهاشون تعجب کردن که یه خانم چادری داره بهشون عیدی یا نذری میده😳😳
بعضیهاشون هم ذوق کردن😍😍
پرسیدم چرا امر به معروف لسانی نمیکنید ؟ چرا این روش ؟🤔🧐
گفت تو این شرایط و تو محیطی مثل مترو که همه یا با عجله دارن میرن سر کار و مدرسه و دانشگاه یا با خستگی دارن برمیگردن خونه ، نمیشه امر به معروف لسانی کرد از نظر من
چون
اولا : اگه زبانی تذکر بدی هیچ کس از تو حمایت نمی کنه ، حتی خانمهای محجبه هم متاسفانه خیلی هاشون معتقدند که پوشش دیگران به ما ربطی نداره !! 🤷🏼♀️
دوما : بعد از اغتشاشات اخیر و بحران هایی که وجود داشته و شرایط بی ثباتی اقتصادی امروز، هر تذکر زبانی منجر به درگیری میشه و اثر مثبت نداره پس باید برای کار فرهنگی به دنبال راهکارهای جدید بود !!🤔🧐
سوما: وقتی اون خانم بی حجاب از منی که محجبه هستم هدیه دریافت میکنه و لبخند و روی خوش منو میبینه گاردش نسبت به من شکسته میشه تا حدودی و حالا وقتی نامه رو باز کرد و کامش با شکلات شیرین شد فرصت داره راجع به محتوای نامه فکر کنه !!👌👌
#ادامه_دارد
هدایت شده از نگاشته | محمدجوادمحمودی
✏️این کلیگوییها و پرت و پلا حرف زدنها، تاوان یک غفلت است!
چهار ساعت مناظره که البته از همان ساعت اول و یا بلکه از روزهای قبل، سناریوی روشنی داشت و جبههبندی متلکپرانی و شیوهاش هم تکراری و قدیمی؛ چهار ساعتی که بعید میدانم نیم ساعت مفید داشته باشد.
این حرفهای تکراری که دیگر برای گوش همه آشناست و این تشنگی خدمت و وظیفهشناسی که شعار هر سری کاندیداهای ریاست جمهوری است، خودش یک عذاب است.
این عذاب، تاوان خواب چهل ساله است،
چهل سالی که تا دلت بخواهد مهندس و پزشک تربیت کردیم اما مدیر، نه!
حال در قاب تلویزیون شاهد حضور چند دکتر و مهندس و البته یک آخوند هستیم که نصف مطالبشان، همان داستانهای همیشگی نامزدها است که مثلاً باید مشکل زمین حل شود، باید به مردم تسهیلات بدهیم، مردم زیر فشار گرانی هستند، باید مشکل تحریمها حل شود و هزار مدل از این جملاتی که نخود آش پاستور نشینی است.
ما برای صندلی مهندسی فلان شرکت و میز پزشکی فلان بیمارستان نیروی متخصص تربیت کردیم، اما انگار صندلی ریاست جمهوری بی سر و صاحبترین بوده که پزشک قلب و مهندس جغرافیای سیاسی و پزشک هستهای و جراح گوش و حلق و بینی و دکتر علوم سیاسی و سطح چهار حوزه میتواند نامزد تصاحب این جایگاه باشد.
ما فرصت زیادی داشتیم، اما نخواستیم یا نخواستند که مدیر داشته باشیم.
از همان سالهای اول در گوشمان خواندند که علوم انسانی برای آنهایی است که نمرهی ریاضی و علوم شان خوب نیست و باهوشها یا باید مهندس شوند و یا پزشک و امروز -شبیه آنچه در بحران جمعیت با آن روبرو هستیم- با بحرانی جدیتر در عرصهی حکمرانی و مدیریت کلان نهادهای کشور دست و پنجه نرم میکنیم که کمترین اثرش، کاهش نفوذ قدرت مرکزی در سایر بخشها و در نتیجه اختلال در نظارت عمومی هستیم.
از همین رو است که ملاحظه میکنید بخش نامه از دولت به بانک ابلاغ میشود، ولی انقدر ضریب قدرت پایین است که حتی آبدارچی آن شعبه هم از اجرای آن استنکاف میورزد.
#ادامه_دارد
#گناه_ملی
✍️#محمدجوادمحمودی
❗️انتشار فقط با نقل قول (فوروارد)❗️
@Negashteh | نگاشته