کوه و صدا (قسمت دوم)
عمو ابراهیم گفت:
_ خب عمو جون، مبارک باشه عروسی خواهرت. انشاءالله عروسی خودت، میثم...
از اینکه تحویلم گرفته بود و مثل بزرگان با من رفتار میکرد خوشم آمده بود. عمو ابراهیم همیشه اینطور بود. حتی با بچههای خودش. البته عموی واقعیم که نبود. شریک پدرم بود. با هم در بازار یک مغازه خواربارفروشی داشتند.
من هم که میخواستم مثل آدم بزرگها جواب تعارفش را بدهم ژست آنها را گرفتم و لبخندم را پنهان کردم جواب دادم:
_ ممنون عمو، انشاءالله انشاءالله سلامت باشید
آخرش هم برای اينکه تعارفم بیشتر به تعارف خودش شبیه شود اضافه کردم:
_ انشاءالله عروسی رضا، عروسی ابریشم
عمو که انتظار این حرف را نداشت کمی مکث کرد. بعد لبهایش را داد داخل بعد هم رویش را برگرداند طرف دیگر کمی هم شاخههای بالای سرمان را نگاه کرد.
یک نفس عمیق کشید و با چهرهای بشاش که علتش را نمیفهمیدم نگاهی به گلناز کرد ادامه داد
_ الهی النازو
هول و سریع گفتم نه عمو اینکه الناز نیست این گلنازِ
الناز با ابریشم رفت تو مهمونی
عمو به علامت تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت
_ عه؟ اینا خیلی شبیهن ، چطوری میفهمید اسمشون چیه؟ یا این کدومه؟
_ عمو این که دامنش صورتیه این اسمش گلنازِ پیش منِ
اون که دامنش آبیِ اون النازِ که پیشِ ابریشمِ
گلناز اسمش شبیهِ خودمه الناز هم که با ا خالی شروع میشه مثل اول اسم ابریشم ، اینا خواهر دوقلو هستن
_ آهان! الان فهمیدم دخترم
خب، گلسا خانم! یادت میاد این گلناز از کِی اومده پیش شما؟
_ بله عمو! جشن تکلیفِ من و ابریشم که پارسال اینجا واسمون گرفتید، یادتونه؟
_ عه، راست میگی ، جشن تکلیف! یه کم مکث کرد بعد نگاهم کرد پرسید :
یعنی چی؟
عین وقتایی که جواب سوالات درس دینی رو جواب میدادم زود تند سریع جواب دادم:
_ یعنی عین آدم بزرگا، مثل مامانمون دیگه نماز بخونیم، مراقب باشیم نامحرم موهامون رو نبینه
این نبینه آخرو داشتم با لحن کودکانه کشیده میگفتم که عین روزهداری که آب دهنش باشه یادش بیاد روزهست و نفهمه چه کار باید بکنه بپره تو گلوش، گیر کردم.
با احتیاط نگاهی به عمو انداختم و دستم ناخودآگاه رفت به سمت موهای جلوی سرم، و جای خالیِ روسریم بدجوری توی ذوقم زد. دستامو دیدم که معلوم بود و با چیزی هم نمیشد پوشوند
تنها نکته مثبت اون صحنه این بود که عمو مستقیم منو نگاه نمیکرد. هیچی بهم نگفت. حتی یک کلمه. مونده بودم چطوری خودمو به داخل برسونم؟ کمی که گذشت و فهمید من معذبم گفت عمو جون انگار صدام میکنن
من دیگه برم. خوش بگذره بهت. ابریشم هم انگار منتظرتِ
نمیخواستم از جلوی بقیه رد بشم. خونه باغیمون دو تا ایوان داشت یکی جلو بود که همه ازش رفت و آمد میکردن یکی هم ضلع شرقی خونه، که بخاطر دیوار بلند پشتِ خونه همسایه تاریک و دنج و خلوت بود. منم بعد از رفتن عمو از تاب اومدم پایین و تا اون سکوی شرقی دويدم. غرورم اجازه نمیداد لباسمو با اونی که مادرم کنار گذاشته بود عوض کنم. اما دقت کردم که جلوی نامحرم نرم تا کسی منو نبینه. با خودم گفتم سری بعدی از اول لباس بهتری انتخاب میکنم.
با ابریشم مشغول بازی شدم.
از تصاویر و خاطراتم اومدم بیرون. از پشت پنجره دخترمو دیدم که تو ماشین عمو ابراهیم نشسته.
عمو خودش میدونه چطوری به دخترم یادآوری کنه مقنعه جاش جلوی پیشونیِ نه وسط کله
بنظرم اومد بهتره برم یه زنگ به رضا بزنم ببینم چند روز دیگه از ماموریت برمیگرده؟
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────
توی پارک کنار فوارهها ایستاده بودم. یک خانم جوان از آنجا رد میشد. به من که رسید یک لحظه مکث کرد. لبخندی زد. رو کرد به من و
سلام داد. یک چادر عربی پوشیده بود با یک شال سبز پستهای. با کفشهای تابستانی. همین. چیز بیشتری نمیشد دید. احوالم را پرسید.
بعد هم با یک ذوق و مهربانی به من گفت عزیزم چقدر موهای زیبایی داری. چون از پشت و جلوی شالت اومده بیرون دیدمش. لبخند به لبم آمد. تشکر کردم.
بعد هم تن صدایش را خیلی آرام کرد. سرش را پایین انداخت گفت ولی! مکثی کرد. ادامه داد: نامحرم که نباید موهامون رو ببینه فدات شم.
خیلی مهربان و مودب گفته بود. جواب دادم : آخه بلنده. اذیتم میکنه خودش میاد بیرون. بهانه آورده بودم. خودم هم میدانستم.
گفت ای جونم، میدونم. آره حق با توئه. موهات ماشاءالله مثل موهای برادرزاده منپر پشتِ. واسه اونه. اتفاقااونم هم سن شماست. میگم بنظرت میشه بندازی داخل مانتو؟ گفتم نه گرمم میشه. گفت آره راستش منم گرمم میشه. اینم سخته. کمی فکر کرد گفت میتونی ببافیش؟ بعد جمعش کنی؟ با کلیپس کوچولو البته، برج ایفل منظورم نیست. هر دو مان خندیدیم. گفتم آخه بافتنش برای خودم سخته. بلدما ولی خودم واسه خودم سخته. راست گفته بودم. کمی غمگین شد گفت آره. سخته. منم دو ساله که موهامو نبافتم. همیشه خواهرم این کارو میکرد. خواهرم که فوت شد دیگه.... نفس عمیقی کشید و چهرهاش در هم شد. چشم دوخت سمت مزار شهدا. به خودش مسلط شد. دوباره با لبخند به من گفت دیگه پیشنهادی به نظرم نمیرسه. اما خواهش میکنم زیباییهات رو به هر روشی که واست مقدوره و مناسب میبینی بپوشون. حیفه توئه گلم که هر نگاهی بتونه زیباییهای خدادادی تو رو راحت رصد کنه. باشه؟ جز چشم چیزی نتوانستم بگویم.
بعد هم سریع خداحافظی کرد و به سمت مزار شهدا رفت.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
نوروزِ نقطهنقطه (قست اول)
پدرم خیلی به بزرگتر و کوچکتر اعتقاد دارد. برای همین همیشه عید نوروز اولین جایی که ما را میبرد همان خانهی عمو محمد است. آن سال هم که من ۵ ساله بودم، طبق معمول همراه پدر و مادرم به آنجا رفتیم.
وارد که شدیم حیاط بزرگ و پر از گلشان چشممان را گرفت و به لبخند هر سه نفرمان عمق بخشید. بعد از احوالپرسیهای معمول وارد خانه شدیم.
خانهی عمو یک هال خیلی بزرگ داشت. و کلی اتاق تو در تو اطراف هال بود که در سه تای آنها، پسرهای عمو با همسرشان زندگی میکردند. هر چه خانهی کوچک ما پر از وسایل تجملی و اسباب بازی بود، خانهی آنها ساده بود. چند پشتی دور تا دور هال گذاشته بودند و ۴ تا فرش ۱۲ متری که جلوی هر اتاقی یک روفرشی پهن بود و نوههای عمو روی آنها بازی میکردند.برعکس مادر و خالههایم که چادر نمیپوشیدند عروسهای عمو هم هر کدام با چادر رنگی و کاملا پوشیده برای کمک به زنعمو در پذیرایی به آشپزخانه میرفتند. اما دست خالی برمیگشتند. چون زنعمو پذیرایی را یا خودش به عهده میگرفت یا به پسرها موکول میکرد. این را یکبار که کوچکتر بودم و وسط بازی دنبال عرفان به آشپزخانه رفتم فهمیدم. هر کس گوشهای مشغول بود. من هم با عرفان بازی میکردم چون بقیه نوههای عمو یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی خیلی کوچک. فقط عرفان همبازی من بود.
بقیه مشغول صحبت های بزرگانه خودشان شدند و میگفتند و میخندیدند.
دیگر متوجه صدای جمع نمیشدم. حتی عروسک عزیزم را هم کنار دیوار آشپزخانه جا گذاشته بودم. با عرفان سخت مشغول بازی نقطه نقطه بودیم. بازی به این شکل بود که صفحه کاغذ را پر از نقطه های منظم میکردیم و بعد هر کسی میتوانست دو نقطه را به هم وصل کند بعد نوبت نفر بعدی بود. فقط دو نکته مهم داشت. اول اینکه هر کس هر چهار ضلع یک مربع را با اتصال نقطهها به هم وصل میکرد هم خانه را از آن خود میکرد هم یک نوبت هم جایزه میگرفت که دو نقطه دیگر را به هم وصل کند. و گاهی همین قانون باعث میشد یک نفر پشت سر هم چندین خانه را مالک شود. نکته دوم این بود که باید مانع کشیدن خط سوم در هر خانه مربعی توسط حریف میشدیم.
سخت مشغول بودیم. اوایل بازی به نفع من بود. کیفم کوک بود و حسابی با خندههای شیطنت آمیزم حرص عرفان را درآورده بودم.
_ فکر کردی تو دختربچه میتونی منو ببری؟
_ فعلا که بردم، تازهشم اگه من دختر بچه هستم خودتم پسربچهای! اوم !
اوم آخر در زبان کودکانهی ما آنوقتها خیلی معانی داشت اینجا منظورم همان 《خوردی؟ هستهشو تف کن!》 خودمان بود.
که عرفان هم به خوبی متوجه شد یکباره آتش گداخته در چشمانش جایش را به یک لبخند شیرین و مهربان داد.
_ واااای نازنین! عروسکت!
#ادامه_دارد
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰
نوروز نقطهنقطه(قسمت دوم)
صورتم را برگرداندم و دیدم عروسک قشنگی که تازه دو روز است به عنوان عیدی گرفتهام زیر کیف مادرم و نزدیک به استکان چایی مادرم افتاده که هر آن خطر بزرگ خیس شدن او را تهدید میکند. تازه تا غروب قرار بود به خانهی خالههایم و صد البته بازی با دخترخالههایم برویم. چه کسی بود نداند همراه نداشتن یک عروسک چه عواقب شومی بین دخترخالههایم میتواند برایم داشته باشد.
پس خیلی زود رفتم او را بیاورم. با احتیاط از کنار استکان مادرم برش داشتم. وقتی برگشتم بازی به طرز عجیبی به نفع عرفان تغییر کرد. اینبار این من بودم که گدازههای نامرئی را در چشمانم به سویش پرتاب میکردم. آخر هم عرفان برنده شد. اما مثل همیشه خوشحال نبود. هر دو دمغ بودیم. مادر صدایم زد و وقتی کنارش رسیدم آهسته گفت برو کنار بابات وقتی حرفش با عموت تموم شد بهش بگو مامان میگه کی میریم؟ خاله منتظرِ.
چون مادر ماموریت مهمی را به من داده بود حس خوشایندی داشتم و دوست داشتم بقیه هم بدانند که مادر روی من حساب میکند. بین پدر و عمو کمی جا بود. آنطرف پدر هم جا بود ولی خب آنجا هم ممکن بود عمو صدایم را نشنود که حامل پیغام مادر هستم، هم اینکه از نوازشهایش محروم میشدم. پس خودم را به سختی بینشان جا دادم . بعد هم مثل یک دختر خوب منتظر شدم که صحبتشان تمام شود. درباره یک نفر که نمیشناختم صحبت میکردند. عمو به پدرم میگفت
_ لطفا شما هم بهش بگو، اینجوری درست نیست که مدام بددهنی بکنه، منم گفتم ولی شما هم بگی اثرش بیشتر میشه.
سرم را بالا و مایل به راست گرفتم، پدر به ریش نداشتهاش دست میکشید نفس عمیقی کشید و گفت:
_ آخه داداش، اونم خوبی زیاد داره، خیلی از کارهاش از من بهتره، چطور بهش تذکر بدم؟
عمو لبخندی زد در حالی که یک زانویش را قائم قرار داده بود و آرنجش روی زانو بود، و ساق دستش آویزان، تسبیح دستش را کمی با انگشت جابجا کرد و یک دانه از آن را به دوستانش ملحق کرد.
_ مگه من گفتم بری به خوبیهاش ایراد بگیری؟ من که نمیگم سر خوبیاش منعش کنی، اتفاقا اینکه حواست به خوبیاش هم هست خوبه، اول خوبیاش رو به روش بیار، بعدم یه تلنگری بهش بزن که دست از این بددهنی برداره، بالاخره شما چند ساله رفیقید، هم سن و سالید شاید شما یه جوری گفتی که به دلش نشست...
پدر کمی به گل های فرش خیره شد و ساکت ماند. بعد هم گفت
_ چشم داداش، هر چی شما بفرمایید
بعد هم رو کرد به من
گل دخترم چطوره؟ چرا با عرفان بازی نمیکنی بابا؟
عمو هم از یک طرف با لبخند و نگاه مهربانی داشت نوازشم میکرد
وقتش رسیده بود خودی نشان دهم گفتم:
_ مامان گفتن بهتون بگم که کی میریم؟ بعد هم مثل وقتهایی که مادر فکر میکرد من نمیبینم یا نمیشنوم با لحنی توبیخ گونه ادامه دادم:
_ مگه شما خونه به مامان قول ندادید سر موقع بلند شیم؟ خاله منتظرن
پدر بهت زده نگاهم میکرد و گوشهایش هم قرمز شده بود. نفس عمیقی کشید، رو به عمو که اخم کرده بود نگاهی کرد، عمو گفت
_ آروم باش، ناراحت نشو، پدر شدن ماجرا زیاد داره، همه پدرا دارن، خاصیت بچهست، محبت تربیت میاره
من که از حرفهایشان سر در نمیآوردم ولی پدر رو به عمو گفت :
_ چشم داداش، هر چی شما بفرمایید...پدر که بلند شد خداحافظی کند عمو توی آن شلوغی من را بغل کرد و بوسهای بر گونهام زد و با مهربانی گفت:
_ میدونستی بابات یه اخلاق خیلی خوبی داشت چی بود؟
کنجکاو گفتم چی بود؟ گفت:
_ هیچوقت با مادربزرگ و پدربزرگ، مثل یکی که ازشون بزرگترِ حرف نمیزد، همیشه یادش بود که کوچیکترِ ، اصلا سرزنش نمیکرد و دستور نمیداد بهشون.
با خودم گفتم یعنی منظور عمو چیست؟
چرا اینها را به من گفت؟
بعد هم یک بوسه دیگر بر موهایم نشاند و مرا جلوی در روی زمین گذاشت. یک اسکناس تا نخورده هم از پاکت توی جیبش درآورد و به من عیدی داد. و بعد رفت عرفان را بغل کرد و او را بوسید.
داشتیم از خانه خارج میشدیم که عرفان آمد و دامن پیراهنم را کشید و آهسته کنار گوشم گفت:
_ منو ببخش، من با تقلب بازی رو ازت بردم. دیگه تکرار نمیکنم،
تعجب کردم پرسیدم چطوری؟
سرش را پایین انداخت و با تاخیر گفت
_ وقتی رفتی عروسکتو بیاری....
پایان
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰