eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
💫عمو روحانی برنامه های کودک ونوجوان #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_های_مذهبی 🥰 #اجرا_مناسبت_های_مختلف_در_مدارس 💖 حرفت ناشناس اینجا بزن👇 https://daigo.ir/secret/71131532001 تبادل وتبلیغ👇 @Admin_sabt403 هماهنگی (عموصفا)👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اکنون عصرانه خانوادگی در اطراف قمعصر باشد چای آتیشی باشد بنشینیم گپ بزنیم و دور کنیم خودمان را از هیاهوی جهان
‍ 🐮🌳 گاوه گم شده! 🌳🐮 گاوه هر روز چیزی گم می کرد. یک روز هم خودش را گم کرد. رفت پیش الاغه و پرسید: من گم شده ام. تو ندیدی؟ الاغه کله اش را خاراند و جواب داد: نه ندیدم. خوب شد با تو نبودم. اگر نه من هم گم می شدم. گاوه رفت پیش گوسفنده و پرسید :من گم شده ام. تو ندیدی؟ گوسفنده که هزار تا کار داشت تند و تند جواب داد: من الان کار دارم. تو اگر کار نداری. از این جا برو! گاوه هم رفت. همین طور که داشت می رفت یک مرتبه صدای کلاغه را شنید که گفت : آهای گاوه خوب شد پیدایت کردم کجایی تو؟ همه دارند دنبالت می گردند. گاوه خوش حال شد و گفت : تو که پیدایم کردی برو بگو دیگر دنبالم نگردند! آن وقت دو تایی یکی بدو یکی بپر کردند و رفتند eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ها و داستان ها و خاطراتی از امام خمینی ره 👇 eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۱ به یاد پیرمرد شب بود و آسمان نجف، غرق در ستاره. امام مثل هر شب برای زیارت به حرم آمده بود. زیارت می‌کرد، با خدایش سخن می‌گفت، دعا می‌خواند و... در همین وقت، مردی به او نزدیک شد و برایش از پیرمردی صحبت کرد که اهل «شوشتر» بود. او سال ها قاری قرآن بود و در آن موقع با دست و پای فلج، خانه نشین شده بود. پیرمردی که بایستی شکم شش بچه را سیر می‌کرد، در حالی که نتوانسته بود دو سال حتی از روی تشک خود بلند شود. سخنان آن مرد، دل امام را لرزاند و او را به فکر فرو برد. امام بعد از چند ثانیه سکوت، به یکی از دوستانش که در نزدیکی او ایستاده بود، نگاه کرد و گفت:«فردا ساعت نه باید موضوع این پیرمرد را به یادم بیاورید.» صبح بود و عقربه های ساعت، هفت و نیم را نشان می‌داد. دوست امام از خانه بیرون آمد. وارد خیابان شد و به سوی خانۀ امام به راه افتاد. با خودش چند بار تکرار کرد:«ساعت نه باید موضوع آن پیرمرد شوشتری را به آقا یادآوری کنم. ساعت نه باید...» هنوز راه زیادی نرفته بود که چشمش به جمعیت زیادی افتاد. جمعیتی که لباس عزا پوشیده بودند و صدای گریه و زاری شان خیابان را پر کرده بود. با تعجب جلو رفت. نمی‌دانست چه خبر شده است. وقتی شنید که فرزند امام به سوی خدا رفته است، زانوهایش تاب رفتن را از دست داد و تنش به لرزه افتاد. خودش را به خانۀ امام رساند. خانه شلوغ بود، به شلوغی خیابان. لحظه ها آمدند و رفتند. به ساعتش نگاه کرد. ساعت نه بود. بایستی موضوع آن پیرمرد شوشتری را یادآوری می‌کرد. ولی مگر می‌شد؟ آن لحظه وقت این حرف ها نبود. با خودش گفت:«بعدا ً می‌گویم.» لحظه ای نگذشته بود که متوجه شد امام به او نگاه می‌کند. نگاهی تند که با خودش حرف هایی داشت. خودش را به امام رساند و گفت:«آقا! فرمایشی داشتید؟» امام گفت:«الآن ساعت نه و ده دقیقه است، مگر قرار نبود ساعت نه موضوع آن پیرمرد شوشتری را به من یادآوری کنید؟!» با شنیدن حرف های امام، سرش را پایین انداخت و در حالی که گریه می‌کرد، گفت:«مگر با این وضع می‌شد؟ الآن وقتش نبود.» امام با ناراحتی گفت:«بلند شو و همراه من بیا.» آن گاه هر دو به سوی اتاق رفتند. امام پاکتی را که مقداری پول در آن بود، به دستش داد و گفت:«به خانۀ آن پیرمرد برو، از قول من هم از ایشان احوالپرسی کن.» او از خانه بیرون آمد. کوچه های تنگ را پشت سر گذاشت تا به خانۀ آن مرد رسید. به کنارش رفت. وضع عجیبی بود. بچه های کوچک او با نان و آب و شکر، شکم خود را سیر می‌کردند. پیرمرد وقتی موضوع را شنید و فهمید که امام برایش پول فرستاده است، اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت:«حال چه وقتی است؟! او الآن فرزندش را از دست داده و دلش خون است!» آن گاه مهر را بر پیشانیش گذاشت و خدا را شکر کرد eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲ گریه های پدر شب بود. صدیقه بیدار شده بود. مثل شب پیش و شب های پیش به آسمان خیره شده بود و ماه و ستاره ها را نگاه می‌کرد. دوباره پدر از جایش بلند شده بود. صدیقه خوب گوش کرد. باز هم صدای گریه های پدر را می‌شنید و در زیر نور ماه، اشک های او را می‌دید که صورتش را خیس کرده بود. صدیقه نه سال بیشتر نداشت. همیشه گریه های پدر ناراحتش می‌کرد. او با خودش فکر می‌کرد:«چرا پدر گریه می‌کند؟ پدر از چه ناراحت است؟ چه غصه ای دارد؟» صدیقه فکر می‌کرد و خودش هم گریه اش می‌گرفت. امّا به خواب می‌رفت و نمی‌فهمید که گریه های شبانۀ پدر کی تمام می‌شود. فقط فردای آن شب، لبخندهای گرم پدر، دلش را آرام می‌کرد. صدیقه بزرگ شد و باز هم مثل هر شب صدای گریۀ پدر را می‌شنید. امّا او دیگر فهمیده بود که پدر نماز شب می‌خواند. با خدای خودش حرف می‌زند و به یاد خدای بزرگ، اشک می‌ریزد و گریه می‌کند.. eitaa.com/amoo_safa