eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
💫عمو روحانی برنامه های شادکودک ونوجوان #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 😊 لینک ناشناس کانال عموصفا برای شنیدن حرف های شما👇 https://daigo.ir/secret/71131532001 👆هرچیزی دوست داری بگو😉 تبادل وتبلیغ👇 @Admin_sabt403 هماهنگی (عموصفا)👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
محتواهای مربوط به عید سعید غدیر 1⃣ کاربرگ های رنگ‌آمیزی مربوط به عید غدیر👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8129 2⃣ عکس های مناسب برای تولید محتوا ویژه عید غدیر👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8363 3⃣ بازی های و مسابقه های ویژه عید غدیر 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8371 4⃣ عکس‌نوشت های غدیری👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8409 5⃣ شعرهای کودکانه ویژه عید غدیر : سری اول👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8519 سری دوم 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8564 6⃣ شعرهای من بچه شیعه هستم👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8549 7⃣ سرودهای ويژه عید غدیر👇 https://eitaa.com/amoo_safa/8588ادامه ی محتواها بزودی بارگذاری خواهد شد..
🎊داستان خاتم بخشی امیرالمومنین علی علیه السلام بسم الله الرحمن الرحيم 🔔 آی قصه قصه قصه 🔔 سلام بچه ها 😍 امشب یکی از دوستان خوب پیامبر عزیزمون میخوان داستان یه اتفاق مهم رو برامون تعریف کنن جناب آقای ابوذر غفاری😊 مردی که پیامبر عزیزمون خیلی دوستش داشتن و مرد بسیار راستگویی بودن حواسامونو جمع کنیم و خوب گوش بدیم... یکی از روزها، در مسجد پیامبر بودم نماز ظهر و با پیامبر عزیزمون خوندم بعد از نماز جماعت ظهر،یه دفعه مرد فقیر و نیازمندی از جاش بلند شد و از مردمی که تو مسجد بودن کمک خواست. اما... کسی به او کمک نکرد مرد با ناراحتی،😔 دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: خدایا ، من در مسجد پیامبر تو، از مردم کمک خواستم ولی کسی به من چیزی نداد. 😔 علی مولا 😍داشتن نماز میخوندن و در حال رکوع بودن، یه دفعه دیدم که علی مولا😍 به اون مرد اشاره کردن که انگشترشون رو بگیره مرد نیازمند خیلی خوشحال شد😍😁 نشست و انگشتر رو از انگشت علی مولا بیرون آورد. انگشتر با ارزشی بود میتونست با فروختنش کلی از مشکلاتش رو حل کنه😄 وقتی این خبر به پیامبر مهربونمون رسید خیلی خوشحال شدن❤️ به سمت آسمون نگاه کردن و برای علی مولا😍 دعا کردن چند لحظه بعد... پیامبر خبر مهمی رو به ما گفتن ایشون گفتن که همین الان فرشته ی خدا، حضرت جبرئیل اومد و این آیه رو برام خوند ⚜️ انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه و هم راکعون سوره مائده، آیه ۵۵ یعنی ولی و سرپرست شما مسلمونا فقط خدای عزیز و پیامبر مهربونش و اون کسانی هستن که نماز میخونن و در حالی که در رکوع نماز هستن صدقه میدن 😊 بله بچه ها این آیه معروف شد به آیه ی ولایت که نشون میده جانشین بعد پیامبر عزیزمون فقط و فقط کیه؟ علی مولا ❤️ eitaa.com/amoo_safa
37.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙نماهنگ بسیار زیبای حسن کاتب‌کربلایی تقدیم‌به‌شما شکوهمند‌ترین واقعه تاریخ شیعه؛ یعنی‌عیدسعیدغدیرخم eitaa.com/amoo_safa
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از دیدن این کلیپ دلم خواست چوب درخت باشم امیدوارم شماهم با دیدن این کلیپ حال دلتون بهتر بشه اگه حال دلت خوب شد به خودت افتخار کن:)
🌺 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المَعصُومين عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌺 فرا رسیدن عید ولایت و امامت، تکمیل دین و تتمیم نعمت، مُسمّی به غدیر خم به پیشگاه مقدس وارث غدیر مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه منتظران تبریک و تهنیت باد.
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁 یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!» مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!» مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!» روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!» و دوباره به جان هم افتادند. مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا. ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند. سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!» و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند. مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید. eitaa.com/amoo_safa