در حال ایمن سازی مدرسه بندگی قم
✍ان شاءالله بنده امسال به عنوان معلم و مربی در خدمت گل پسرانتان خواهم بود😊
لینک کانال مدرسه بندگی قم👇
https://eitaa.com/joinchat/2578710678Ca09205110c
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
📍برنامه هایی که روزانه در کانال ایتا عموصفا به جز ایام مناسبتی(مثل محرم و ماه رمضان و ...)ان شاءالله
📆طبق برنامه هفتگی امروز (سه شنبه ها) در قالب ارسال ۵ پست روزانه، دو موضوع محتوایی داریم👇
1⃣ نکات تربیتی👨👩👧👦
2⃣ نقاشی🎨
eitaa.com/amoo_safa
#تربیتی
💥امام رضا (ع) : هرگاه به كودكان وعده اى مى دهيد، آن را برايشان عملى كنيد؛ زيرا آنان مى پندارند شما همان كسانى هستيد كه روزى شان مى دهيد.
و بى گمان خداوند بزرگ وبا شكوه به اندازه اى كه براى (رعايت نكردنِ حقوق) زنان و كودكان خشمناك مى شود، براى چيز ديگرى خشمناك نمى شود.
eitaa.com/amoo_safa
#درنگ
😘فرزندم، دلبندم ،عزیزتر از جانم
از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم...
از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری.
به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم.
این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی.
این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند.
با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی.
هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم.
روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...
😭امشب یک دل سیر گریه کردم.
امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...
تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه...
روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد....
روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد.
روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی...
شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز...
روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...
شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
#تربیتی
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_پروانه
تزیین دیوار کلاس ؛ اتاق کودک
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
گل قرمز🌹
مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم»
فاطمه روسری صورتیاش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفشهایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«میشود برای بابا یک دسته گل بخریم؟»
مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچهها نگاه میکرد. بچهها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گلهای صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گلها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گلهای قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد»
از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گلفروش دوید. مادر صدا زد:«آرامتر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند.
از بین مزار شهدای گمنام میگذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم»
فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمیآوردند؟»
مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانوادههایشان چه کسانی هستند»
فاطمه ایستاد. گفت:«میشود ما به جای دخترشان به آنها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند»
مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گلها را برای بابا نخریدی؟»
فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا میبریم»
مادر لبخند زد. فاطمه گلها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش میکرد و لبخند میزد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی میدانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل میآورم.»
و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
#قصه_کودکانه #قصه_شب #داستان #قصه
eitaa.com/amoo_safa
تخم هندوانه_صدای اصلی_219891-mc.mp3
4.99M
#قصه_صوتی
🍉تخم هندوانه
🏕در یک ده کوچک دهقان فقیر و مهربانی همراه برادرش زندگی میکرد، آنها روی زمین کشاورزی شان کشاورزی می کردند و شکرگزار خداوند بودند.
روزی از روزهای بهار، زمانی که مشغول شخم زدن زمینشان بودند ناگهان چشمشان به لک لک زخمی ای افتاد که...
🌼این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که طمع کاری صفت ناپسندیده ای است و انسان باید در زندگی به حق خود قانع باشد و خداوند را به خاطر نعمتهای فراوانی که به او داده است، شکر کند.
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
📍برنامه هایی که روزانه در کانال ایتا عموصفا به جز ایام مناسبتی(مثل محرم و ماه رمضان و ...)ان شاءالله
📆طبق برنامه هفتگی امروز (چهارشنبه ها) در قالب ارسال ۵ پست روزانه، سه موضوع محتوایی داریم👇
1⃣ شعر🌱
2⃣ ضرب المثل🗣
3⃣ فرزند آوری 👨👩👧👦
eitaa.com/amoo_safa
💕داستان کوتاه
"ضرب المثل آواز خر در چمن"
در زمان های قدیم که خانهها حمام نداشتند، هر محله یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده میکردند...
این حمامها سقفهای بلند و گنبدی داشتند و حوضچهای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن میریختند، حمام بخار میکرد و صدا خیلی خوب در حمام میپیچید.
یک روز صبح زود یک مرد به حمام عمومی رفت و دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است.
مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدایش که در فضای حمام میپیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را میشست با صدای بلند هم آواز میخواند...
کمی که گذشت با خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمیکردم؟ من با این صدای دلنشین میتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم.
مرد بهترین لباسهایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد...
اجازه دیدار حضوری پادشاه را گرفت...
او به اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم، اما امروز آمدهام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.
مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن...
هنوز لحظه ای نگذشته بود که همه حاضرین گوشهایشان را گرفتند، مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.!
مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمرهی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید.
پادشاه دستور داد تا خمرهای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند.
خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن...
کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقعاش را داشته نیست.!
مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره میکند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.!
نگهبانان ترکهها را در خمره میبردند، تر میکردند و به تن و بدن مرد میزدند، با هر ضربهای که مرد میخورد میگفت: خدا رو شکر!!
پادشاه که میدید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر میکند، از مرد پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه میخوری، پس چرا خدا را شکر میکنی؟!
مرد گفت: خدا را شکر میکنم که اینجا و در خمرهی نصفه آب خواندم.
من میخواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم.
اگر آنجا میآمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینهی حمام صادر میکردید، من زیر ضربات ترکهها میمُردم.!
پادشاه از جواب هوشمندانهی مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشی کرد.
☀️ 🌤
*کاربرد ضرب المثل:
این ضرب المثل در مواردی بکار میرود که شخص فکر میکند تواناتر از دیگران است.
🔰 #داستان_وضرب_المثل #ضرب_المثل
eitaa.com/amoo_safa
🎤برنامه کودک و نوجوان حرم مطهر🎤
چهارشنبه ها ساعت ۱۷ تا ۲۱ در حرم مطهر حضرتمعصومه سلام الله علیها/صحن حضرت جواد الائمة علیه السلام/حسینیه کودک
👌با نقاشی و مسابقه و جُنگ های متنوع در خدمت بچه های عزیز هستیم
#حرم #حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#شبستان #نجمه_خاتون #قم #رواق_کودک #نقاشی #بازی #مسابقه #جنگ #برنامه #قم
eitaa.com/amoo_safa
نماز ِ جماعت
گُلم بِخون همیشه
نماز و به جماعت
یادِت نَره عزیزم
که داره این عبادت
در محضرِ خداوند
ثوابی بی نهایت
نمازِ به جماعت
گُلم میخواد لیاقت
اگر که مادرِت گفت
بُرو ، بِگو اطاعت
بِکُن تشکر از او
که داره او رضایت
نِشَستنِ تو مسجد
داره هِزار کرامت
یِکیش اینِ که داری
تو با خدا رفاقت
وقتی که توی مسجد
قرآن کُنی تلاوت
دعایِ تو عزیزم
زودتر میشه اجابت
یادِت نَره همیشه
رعایتِ نظافت
لباسِ نو تَنِت کُن
بِمون تو با طهارت
حقوقِ دیگران رو
بِکُن گُلم رعایت
نَشین تو جای هیچکس
که داره بَس کراهت
قَشنگه عمر و جونم
که باشی با متانت
شادی کُنی عزیزم
تو روزایِ ولادت
نگه داری تو حُرمَت
به روزای شهادت
خلاصه عمر و جونم
میری بهشت تو راحت
اگر صدا کُنی تو
خدا رو با اِرادت
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_نماز
#نماز_جماعت
#شعر_نماز_جماعت
#شعر
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🎤برنامه کودک و نوجوان حرم مطهر🎤 چهارشنبه ها ساعت ۱۷ تا ۲۱ در حرم مطهر حضرتمعصومه سلام الله علیها/
#اصلاحیه
🎤برنامه کودک و نوجوان حرم مطهر🎤
چهارشنبه ها ساعت ۱۷ تا ۲۱ در حرم مطهر حضرتمعصومه سلام الله علیها/صحن امام هادی علیه السلام/ رواق کودک
👌با نقاشی و مسابقه و جُنگ های متنوع در خدمت بچه های عزیز هستیم
#حرم #حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#شبستان #نجمه_خاتون #قم #رواق_کودک #نقاشی #بازی #مسابقه #جنگ #برنامه #قم
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
🌼بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت: «هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟!
نه نشناختم ،عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند، مگر این شخص که بود؟
- عجب نشناختی؟ این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف مالک اشتر نخعی بود.
- عجب این مرد مالک اشتر بود؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود و نامش لرزه بر اندام
دشمنان می اندازد؟
بلی مالک خودش بود.
ای وای به حال من این چه کاری بود که کردم الآن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس می کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد، به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد منتظر شد تا نمازش را سلام داد رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد و گفت: «من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.
مالک: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی بیجهت به مردم آزار میرسانی دلم به حالت سوخت. آمدم درباره تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم.
نه من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای درباره تو نداشتم
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
📍برنامه هایی که روزانه در کانال ایتا عموصفا به جز ایام مناسبتی(مثل محرم و ماه رمضان و ...)ان شاءالله
📆طبق برنامه هفتگی امروز (پنجشنبه ها) در قالب ارسال ۵ پست روزانه، دو موضوع محتوایی داریم👇
1⃣ کاردستی (اوریگامی)📄
2⃣ بازی 🏃♂
eitaa.com/moo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی با درب بطری
مامان عزیز ، حین بازی می تونید یه سوره رو با فرزندتون تکرار و تمرین کنید
#درب_بطری #بازی
eitaa.com/amoo_safa