eitaa logo
موسسه علمدار عمو اخوان
20.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🌺قم بلوار ۱۵ خرداد روبه‌روی امامزاده سیدعلی🌺 سایت amooakhavan.ir محصولات @mahsolat کانال طب‌وتربیت @tebtarbiat مربیان علمدار @morabbian روبیکا https://rubika.ir/amoorohanii • مدیریت کانال @amooakhavan_a محتوای جامع کودک 09127482911
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان: موش بازیگوش و آینه 🐭🔎 یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.🐭✨ به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.🔎 موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را می بیند. 🐭🔎 خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن. می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید. موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»🐦 موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» 🐭 بلبل جواب داد: « بله، تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان می دهد.»🔎 موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.🐭 😀 بلبل هم خندید.🐦😊 چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.☺️ گل های توی باغ هم خنده شان گرفت.🌺🙂🌸🙃🌺 صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید. غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.💐💐💐 بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند... 🌺گروه تبلیغی،علمدار👇 http://eitaa.com/joinchat/2918645763C3f7f0df12c
قصه های زندگانی امام زمان.pdf
5.14M
📝مجموعه 5⃣ داستان تصویری از زندگانی امام زمان عجل الله تعالی فرجه برای کودکان🍄 🔸کانال محتوایی مادران، مربیان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2918645763C3f7f0df12c
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 محمد حسين مشغول بازي كردن با اسباب بازيهاش بود كه صداي باز شدن در خانه را شنيد. از جاي خودش بلند ش د و رفت توي حياط.🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 ولي وقتي وارد حياط شد ديد بابا مشغول آب دادن به يك گوسفند چاق قهوه اي بود. سريع گفت: سلام باباجون. اين گوسفند اينجا چكار مي كند؟ بابا هم گفت: سلام پسر گلم، فردا صبح كه مامان و آبجي كوچولو از بيمارستان بر مي گردند مي خواهيم جلوي پاي آنها اين گوسفند را قرباني كنيم.🐏🐏🐏🐏🐏🐏 محمد حسين گفت: قرباني كنيم يعني چي؟ بابا گفت: خدا به آدمها وقتي هديه هاي قشنگ و خوب مي دهد، آدمها هم بايد خدا را شكر كنند و شادي خودشان را با ديگران تقسيم كنند يكي از راههاي شكر خدا اينه كه به همسايه ها و نزديكانشان گوشت قرباني بدهند. 🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 محمد حسين كه انگار چيزي يادش آمده بود، دويد و رفت توي اتاق و با خودش يك كتاب آورد. بعد رو كرد به باباش و گفت: ولي بابا توي اين كتاب نوشته وقتي خداوند به پيامبر(ص) حضرت زهرا(س) را هديه داد ، پيامبر(ص) شتر قرباني كرد. بابا جون ببين اين هم نقاشي كتابم كه عكس شتر دارد. باباي محمد حسين گفت: آفرين، وقتي حضرت زهرا(س) به دنيا آمد خدا به پيامبر(ص) فرمود نماز بخوان و شتر قرباني كن چون در شهر مكه شتر خيلي زيادبود و مردم آنجا بيشتر گوشت شتر مي خوردند ولي در ايران بيشتر گوسفند قرباني مي كنند. حالا بيا و به گوسفندمون غذا و آب بده تا گرسنه و تشنه نمونه. سوره کوثر😊❤️ 👇👇 @amooakhavan