✍ #شعر می آید از دور
✨ می آید از دور
✨ مردی سواره
✨ بر مرکب عشق
✨ چون ماهِ پاره
✨ والشمس ، رویش
✨ واللیل مویش
✨ گلها همه مست
✨ از رنگ و بویش
✨ عمامه بر سر
✨ مثل پیـمبر (ص)
✨ در بازوانش
✨ نـیروی حیدر (ع)
✨ از پای تا سر
✨ در شور و شین است
✨ برق نگاهش
✨ مثل حسین (ع) است
✨ می آید از دور
✨ خوشبوتر از یاس
✨ در چشم و ابرو
✨ مانند عباس (ع)
✨ او مهدیِ ماست
✨ فرزند زهراست (س)
✨ خوشبوتر از یاس
✨ امید دلهاست
🎼 @sorood_sher
🇮🇷 @amoomolla
#امام_زمان
🌹 صله رحم ،
🌹 اخلاق را نیکو ،
🌹 دست را با سخاوت ،
🌹 دل و جان را پاک و طیب ،
🌹 و رزق و روزی را ، زیاد می کند
🌹 و مرگ را ، به تأخیر می اندازد .
🕋 صِلَهُ الارحام ، تُحَسِّنُ الخُلقَ
🕋 و تُسَمِّحُ الکَفَّ و تُطَیِّبُ النَّفسَ
🕋 و تَزیدُ فی الرّزقِ و تُنسئُ فی الأجلِ
✍ امام صادق علیه السلام
📚 الکافی ، ج ۲ ، ص ۱۵۸
🇮🇷 @amoomolla
#خوش_اخلاقی #سخاوت
#صله_رحم #رزق #روزی
#دید_و_بازدید #مرگ
🌟 صله رحم یعنی ،
🌟 محبت کردن به نزدیکان و خویشان
🌟 رفت و آمد کردن با آنان ،
🌟 با خبر بودن از حال همدیگر ،
🌟 و رفع مشکلات آنهاست .
🌟 صله در لغت یعنی ،
🌟 احسان و دوستی است
🌟 و منظور از رَحِم ،
🌟 خویشاوندان و بستگان هستند .
🇮🇷 @amoomolla
#صله_رحم #دید_و_بازدید
🍓 کاش به جای اینکه
🍓 هر ساعت موبایل خود را چک کنیم
🍓 و چشممان درد بگیرد ،
🍓 به جای اینکه در فضای مجازی
🍓 ول بگردیم
🍓 یک سری به خویشاوند خود بزنیم
🍓 و حالی از مادر و پدر خود بپرسیم
🍓 و آنها را خوشحال کنیم .
🍓 به عیادت بیماران برویم
🍓 و در غم و گرفتاری دیگران ،
🍓 شریک شویم .
🇮🇷 @amoomolla
#صله_رحم #دید_و_بازدید
🔮 انسان موجودی اجتماعی است
🔮 که به تنهایی نمی تواند
🔮 به زندگی خود ادامه دهد
🔮 پس مجبور به برقراری رابطه ،
🔮 با دیگران است .
🔮 برقراری روابط دوستانه و صمیمانه
🔮 میان دوستان و نزدیکان
🔮 نوعی عبادت است .
🇮🇷 @amoomolla
#صله_رحم #دید_و_بازدید
📙 داستان کوتاه مادربزرگ
🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد .
🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود،
🌟 با صدای تلفن از جا پرید
🌟 به اطراف نگاه كرد
🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن
🌟 به زحمت از جایش بلند شد
🌟 و به طرف تلفن رفت.
🌟 گوشی را برداشت ،
🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت .
🌟 و خوشحالی گفت :
🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟
🌟 پسرک گفت :
🦋 سلام مامان جون
🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده
🦋 بابام مرخصی گرفته
🦋 تا بیایم پیشت .
🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ،
🌟 گوشی را گذاشت.
🌟 كمی همانجا ایستاد
🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد.
🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ،
🌟 می خواهند به او سر بزنند
🌟 خیلی ذوق زده بود .
🌟 دستمالی به دست گرفت
🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد.
🌟 به حیاط رفت
🌟 و همه جا را آب و جارو زد
🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد
🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت
🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
🌟 ساعتی بعد ،
🌟 قورمه سبزی روی اجاق ،
🌟 غُل غُل كرد
🌟 و برنج هم در حال دم بود.
🌟 در قابلمه را بلند کرد
🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت
🌟 و به دهان گذاشت
🌟 و زیر گاز را خاموش كرد.
🌟 قورمه سبزی همچنان ،
🌟 در حال جا افتادن بود .
🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت
🌟 و زیر آن را هم روشن كرد.
🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت.
🌟 و لباس ساتن بنفش را ،
🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید.
🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود.
🌟 بعد از دوش ،
🌟 خوردن دم نوش به سیب را ،
🌟 خیلی دوست می داشت.
🌟 دم نوش را دم كرد
🌟 و یک فنجان از آن را خورد.
🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد
🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت .
🌟 از در حیاط خارج شد ،
🌟 آن طرف خیابان ،
🌟 میوه فروشی حاج عباس بود.
🌟 چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را محكم گرفت
🌟 و در حالی كه
🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد
🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت
🌟 و چند نوع میوه خرید
🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را برداشت.
🌟 با خوشحالی و لبخند ،
🌟 صورت نوه ی كوچكش را ،
🌟 تصور می كرد
🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست.
🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ،
🌟 به زمین افتاد
🌟 و میوه هایش هر كدام ،
🌟 به طرفی قل خوردند .
🌟 نوه هایش به طرف او دویدند
🌟 و او را بلند کردند
🌟 باورش نمی شد
🌟 که نوه هایش را می بیند .
🌟 صورتش خونی شده بود
🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت :
🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم
🌹 اگر بلایی سرت می اومد
🌹 من خودمو نمی بخشیدم
🌹 یک لحظه تصور کردم
🌹 تو رو از دست دادم
🌹 خدارو شکر که سالمی
🌹 قول میدم از این به بعد ،
🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم ..
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مادر_بزرگ
#صله_رحم #دید_و_بازدید
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 ترانه کودکانه امام زمان
🎼 @sorood_sher
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 خیلی قشنگه
👈 برسونید دست بچه ها تا حفظ کنن
🎼 #ترانه #امام_زمان
✍ شعر مهدی زهرا بیا
🌹 تو خوب و مهربانی
🌹 خالق این جهانی
🌹 خدای پاک مایی
🌹 یارِ امام زمانی
🌹 با اذن تو خدایا
🌹 غائبه مهدیِ ما
🌹 اما همیشه با ماست
🌹 هر لحظه و هر کجا
🌹 چه زیباست روی ماهش
🌹 محبّت و نگاهش
🌹 بیار برامون او را
🌹 می کنیم از تو خواهش
🌹 زیاد شده سختیا
🌹 جنگ و دعوا تو دنیا
🌹 همه میگن ای خدا
🌹 مهدیِ زهرا بیا
🎼 @sorood_sher
🇮🇷 @amoomolla
#شعر #امام_زمان
📙 داستان کوتاه دو برادر
🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد
🌟 و هنگام طواف ،
🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد
🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت
🌟 و با او گفتگو نمود .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از کجا مرا می شناسی ؟
🌟 یعقوب گفت :
☘ در خواب کسی را دیدم
☘ و به من گفت
☘ که شعیب را ملاقات کن
☘ و آنچه خواهی از او بپرس .
☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم
☘ و ترا به من نشان دادند .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از من چه می خواهی ؟!
🌟 یعقوب گفت :
☘ می خواهم امام صادق را ببینم
🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد
🌟 و از امام اجازه طلبید .
🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد
🌟 با ناراحتی فرمودند :
🕋 ای یعقوب !
🕋 دیروز به مکه وارد شدی ،
🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ،
🕋 دعوایی پیش آمد
🕋 و کار به جائی رسید
🕋 که همدیگر را دشنام دادید .
🕋 در حالی که این برخورد ،
🕋 جزو طریقه ما نیست
🕋 از دین پدران ما هم نیست
🕋 ما هیچ وقت کسی را ،
🕋 به این کارها امر نمی کنیم ،
🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز
🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ،
🕋 به زودی مرگ برادرت ،
🕋 بین تو و او جدائی می اندازد
🕋 یعقوب پرسید :
☘ فدایت شوم ،
☘ مرگ من کی خواهد رسید؟
🌟 امام فرمود :
🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده
🕋 لکن چون تو در فلان منزل
🕋 با عمهات صله کردی
🕋 و رحم خود را وصل کردی
🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد .
🌟 یک سال بعد ،
🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید
🌟 و احوال او و برادرش را پرسید .
🌟 یعقوب گفت :
☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید
☘ و وفات یافت
☘ و در بین راه به خاک سپرده شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دو_برادر
#صله_رحم #دید_و_بازدید #دعوا #دشنامی