eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla